تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
نمیخواهم پارچهی ابریشمی باشم
اشرافی و غمگین
میخواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لبهایش
وقت بوسیدن ضربه میزنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه میکند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشهای نیافتهام برای تاریکی
میترسم رویایم به شاخهها گیر کند
میترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگیام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمیدانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را میفشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که میتوانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
میخواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
میخواهم شعرم چون شایعهای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمیشود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همهی زاویهها را فرسودهام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخهایش را در دلم فرو کند
الهام اسلامی