تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
«شناخت هگلگرایی» نام کتابی است از رابرت سینربرینک، استاد رشتهی فلسفه
در دانشگاه مکواری و از هگلپژوهان جدید سنت انگلیسیزبان. نشست هفتگی شهر
کتاب، روز سهشنبه، نهم اردیبهشت به بررسی این کتاب اختصاص داشت. در این
نشست دکتر علی مرادخانی، دکتر محمدمهدی اردبیلی و مهدی بهرامی سخن گفتند و
به بررسی آراء هگل و وضعیت هگلپژوهی در ایران پرداختند. در این نشست
مرادخانی با اشاره به اینکه همچنانکه در زمینهی هایدگر، فردیدی داشتهایم،
لازم است برای هگل هم فردیدی داشته باشیم؛ اما این امر تاکنون محقق نشده و
شاید هرگز محقق نشود.
مهدی بهرامی، مترجم کتاب، در آغاز گفت: رابرت
سینربرینک رسالهی دکتری خود را با موضوع «هگل، هایدگر و متافیزیکِ ناظر بر
مدرنیته» در دانشگاه سیدنی، در سال ۲۰۰۲ نوشته است. وی که در دورهی فوق
لیسانس هم روی هگل و هایدگر کار کرده، پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه
سیدنی، یک دورهی ششماهه را در دانشگاه هومبولت برلین گذرانده است.
سینربرینک در کتاب «شناخت هگلگرایی» کوشیده است تا با اتخاذ موضعی هگلی
نشان دهد که هگل فیلسوفی است که با ما در ارتباط است؛ به این معنا که
تقریباً هر گرایش جدی دیگری، خودش را به واسطهی نوعی رابطه یا فاصلهی
انتقادی با هگل تعریف میکند. متن انگلیسی کتاب در ۲۰۰۷ نوشته شده است.
نویسنده در این کتاب کل جریان پس از هگل را، له یا علیه هگل، بررسی کرده و
به نوعی نقد و ازآنِخودسازی همزمان مفاهیم هگلی را پس از خود اندیشهی
هگل، از نیمهی دوم قرن نوزدهم تا عصر پساساختارگراهای فرانسوی قرن بیستم
به انجام رسانده است. کتاب از این جهت که همین ایدهی هگلگرایی و مواجههی
جنبشهای مختلف پس از هگل، جنبشهایی مثل مارکسیزم، اگزیستانسیالیسم،
پساساختارگرایی و حتی پدیدارشناسی را در قالب و نگاه هگلی بررسی میکند، چه
له و علیه فلسفهی هگلی، اهمیتی ویژه دارد.
مترجم کتاب در ادامه به
معرفی بخشها و فصلهای کتاب پرداخت و گفت: کتاب در سه بخش و هشت فصل
نوشته شده است. عنوان بخشهای کتاب عبارت است از: ماجراهای هگلگرایی،
هگلگرایی آلمانی و هگلگرایی فرانسوی. عنوان فصلهای کتاب هم عبارت است
از: معرفی ایدهآلیسم هگلی؛ ماجراهایی در هگلگرایی؛ شیءوارگی و متافیزیک:
لوکاچ و هایدگر؛ روشنگری، استیلا و نااینهمانی: دیالکتیک منفی آدورنو؛
مدرنیته، بیناسوبژکتیویته و به رسمیتشناسی: هابرماس و هونت؛ هگلگرایی
فرانسوی و ناخوشنودیهایش: وال، هیپولیت، کوژو؛ میان اگزیستانسیالیسم و
مارکسیسم: سارتر، دوبووار، مرلوپونتی؛ واسازی هگلگرایی: دلوز، دریدا و
مسألهی تفاوت. آیندهی هگلگرایی هم بخش پایانی کتاب را تشکیل میدهد.
وی
با اشاره به این نکته که «هگلگرایی گذرگاهی ممکن به فلسفهی مدرن اروپایی
یا فلسفهی قارهای ارائه میکند که میتوانیم آن را به منزلهی سلسلهای
از واکنشهای پیچیده به فلسفهی هگل بدانیم» افزود: نویسنده مضامین هگلیِ
آگاهی ناخشنود، دیالکتیک ارباب ـ بنده و نبرد بر سر بهرسمیتشناسی را در
معرض توجه قرار میدهد که زمینهای بسیار حاصلخیز برای نظریهی انتقادی
آلمانی و همچنین فلسفهی فرانسوی پس از جنگ فراهم آوردهاند. همچنین
مسألهی مدرنیته، نظریههای بهرسمیتشناسی و واسازیِ دیالکتیک را که
مضامینی مهم و جملگی عمیقاً مرهون اندیشهی هگلی هستند بررسی میکند.
رابرت
سینربرینک، نویسندهی کتاب، در یادداشتی که برای برگردان فارسی این اثر
نوشته، آورده است: کتاب من قصد دارد درآمدی بر تاریخ و میراث اندیشهی
هگلی، بهویژه در چارچوب فلسفهی اروپاییِ قارهای و نیز در چارچوب فلسفهی
اجتماعی و سیاسی معاصر ارائه کند. از این رو این کتاب درصدد است تا عناصر
اصلی ایدهآلیسم هگل را معرفی و آن را به منزلهی واکنشی انتقادی نسبت به
فلسفهی کانت فهم و درک کند و سپس به ترسیم خطوط اصلی این مسأله بپردازد که
چگونه مکاتب متفاوت اندیشهی هگلی قرن نوزدهم ـ که به هگلیان چپ و راست
معروفند ـ به سمتوسویی متفاوت بسط و تعدیل یافتند، به گونهای که از یک سو
در مارکسیسم و از سوی دیگر در اگزیستانسیالیسم متجلی شدند.
علی
مرادخانی، هگلپژوه، گفت: کتاب رنگ گزینشیبودن ندارد. مؤلف جوان کتاب را
با تزی شروع میکند و با همان تز هم آن را به پایان میرساند و این حسن
کتاب است. ارزشمند است که کتاب بر اساس سبک و تزی پیش برود. ما تا کنون
کتابی در حوزههای فلسفی اسلامی نداشتهایم که بر اساس یک تز نوشته شده
شود و با همان تز نیز به پایان برسد.
وی با اشاره به کتابهای چاپ شده
در ایران دربارهی هگل تصریح کرد: باید بپرسیم که کدام یک از این کتابها
به تجربهی زیستهی ما بدل شدهاند؟ ما فلسفههای دیگر را برای خودمان
میخواهیم یا به بیان دیگر باید آنها را از آن خودمان بکنیم. ما باید نسبت
خودمان را با فلاسفهی غرب معین کنیم؛ چنانکه هگل نسبت خودش را با فرانسه،
انقلاب فرانسه، لیبرالیسم انگلستان و انقلاب صنعتی انگلستان تعریف میکرد
که درواقع از آنها بهرهای برای آلمان ازهمگسیختهی روزگار خود تدارک
ببیند. به نظرم دوستانی که روی موضوعات فلسفی کار میکنند باید بدانند ما
سنتهای تاریخیای داریم که نمیتوانیم از آنها عبور کنیم. ما هرکجا که
باشیم، سعدی و حافظ و فارابی را درون خودمان خواهیم داشت. تعیین کردن نسبت،
چیزی است که باید از هگل بیاموزیم.
نویسندهی کتاب «هگل و فلسفهی
مدرن» افزود: کتاب محاسنی دارد، اما تز کتاب نکتهی بسیار مهمتری است. یکی
از نکات آموزندهی کتاب این است که کتاب هیچ حشو و حواشیای ندارد و
نویسنده با اجتهاد مستقیم سراغ اصل مشکل رفته است. کتاب دقیقاً سراغ
مشکلها میرود و میخواهد بپرسد راه حل این مشکلها چیست. نویسنده در این
حوزه بسیار توفیق داشته است. او مستقیم به تفاوت فلاسفهی متأخر با هگل
میپردازد که این از محسنات کتاب است.
مرادخانی یادآور شد: به نظر من
نویسنده خیلی به هگل علاقه داشته است و کتاب با هیمنهای آغاز میشود که
گویی هگل همهکارهی دو قرن اخیر بوده است. به باور نویسنده دو سدهی اخیرِ
فکرهای قارهای و اروپایی مدیون هگل بوده است و گویا حقیقت در هگل تجلی
پیدا کرده است. اگر کیرکهگور بود چه پاسخی به این نویسنده میداد؟ به نظرم
نویسنده در این زمینه افراط کرده است. نویسنده چون سمپاتی به هگل داشته
این کار را کرده است. او در جاهایی هم با اشاره به فکر هایدگر، دفاع مقبول و
مشروعی از هگل کرده است. بنا به نوشتهی او فهم هایدگر از هگل دقیق نیست و
وی جانب انصاف را در قبال هگل نگاه نداشته است. هگل بهکرات در آثار خودش
نسبت روح و زمان را تعریف کرده و فقط یک بار زمان را در مفهوم ارسطویی به
کار برده است و هرگز موقع بحث دربارهی روح، بر اساس نسبت زمان و مکان و با
نگاه ارسطویی بحث نکرده است. این از نقاط قوت کتاب است که توانسته پاسخی
قابل دفاع به هایدگر بدهد. کتاب گاهی حیث انتقادی منصفانه و خوبی به خود
میگیرد. دفاع او از هگل اغلب منصفانه است. ضمناً مواردی که از فیلسوفان
نقل میکند دقیق و شفاف است.
مرادخانی خاطرنشان کرد: این کتاب با حجم
کم، نکات دقیقی دارد و بسیار منصفانه نوشته شده است. دربارهی هگل راست و
هگل چپ نکات کتاب بسیار غنی است. درخصوص هگل در ایران باید بگویم که تا
۱۳۴۶ به جز سیر حکمت در اروپا، کار جدیای دربارهی هگل نداشتهایم. دکتر
عنایت هم چون تربیتشدهی فلسفه نبود، نتوانست کاری را که باید، دربارهی
هگل انجام بدهد. ما فردیدِ هگل را هنوز پیدا نکردهایم؛ چنانکه فردیدِ
هایدگر را پیدا کردیم؛ البته با افقهای متفاوت و روشن است که ما بهراحتی
فردید هگل را پیدا نخواهیم کرد؛ زیرا هگل به دورهای تعلق دارد که آن دوره
را هنوز به جان خود نیازمودهایم و تجربه نکردهایم و اتفاقاً به نظر من آن
بخش از هگل است که برای ما کارآمد است و کارساز. ما یک وضع خاصی داریم.
وضع کنونی ما مثل وضع آلمان در روزگار هگل است: از اینجا مانده و از آنجا
رانده. بخشی از هگل به کار ما میآید و برای ما مهم است که خود هگل است، نه
هگلِ هایدگر، نه هگلِ مارکس، نه هگل لوکاچ و... . خود هگل کیست؟ خود هگل
فیلسوف تجدد است، فیلسوف مدرنیته است. همان مقطع تاریخ غرب که با غیرغرب
مسأله دارد. غرب میگوید شرقیها سوژه ندارند و هگل فیلسوف سابژکتیویته
است. در کشور ما در محافل فلسفی ما، بین سابژکتیویته و سابژکتیویسم خلط بحث
میشود. هگل فیلسوف سابژکتیویته است و ربطی به سابژکتیویسم ندارد.
سابژکتیویته چیست؟ سابژکتیویته شرح رسالهی روشنگری کانت است؛ یعنی آدمی
باید روی پای خودش بایستد و این تصمیم است که آدم را میسازد و آدم میکند؛
یعنی درآمدن از نابالغی و کودکی و رسیدن به کبارت عقلی. این بخش از هگل که
به نظر من شرح هگل است از تجدد، به کار ما میآید. ما در واقع فکر میکنیم
که دنیای جدید، نهادهای اجتماعی و نهادهای فرهنگی و سیاسی و هرچه در این
عالم هست میتوان همچون دنکیشوت فتح کرد. مشکل اینجا است. ما بهحقیقت
نمیتوانیم دنکیشوتوار اینها را فتح کنیم که اگر میشد، در این صدوپنجاه
سال فتح کرده بودیم. ما عادت کردهایم که بگوییم غرب چنان است و چنین و این
تحت تأثیر هایدگر بوده است؛ اما هایدگر در پس کتابهای سنت ما که به وجود
نیامده است؛ هایدگر تجربهای را از دکارت تا هگل دارد و این عقلانیت ستبر
را تجربه کرده و ماحصل آن را دیده و شروع کرده در باب تکنیک بیندیشید؛ اما
برای ما که افتان و خیزان تازه از دوران قاجار جدا شدهایم و به اولین
جادهی آسفالت رسیدهایم، نمیرسد که در مذمت ماشین و بروکراسی صحبت کنیم؛
ما باید به هگلی توجه کنیم که تجدد را تبیین میکند و ما نمیتوانیم این
ورطه و مقطع تاریخی را بی آنکه تجربهی زیسته بکنیم، پشت سر بگذاریم. این
هگل به کار میآید. این را هم باید در نظر داشت که راه تاریخ راه کولاکی
است. این هم هست که تفکر، مکانیکی نیست و نمیتوان دورهای را به تعلیق
دربیاوریم و به دورهی دیگری بیندیشیم؛ اما وقتی میخواهیم از فلسفههای
غربی ماده بگیریم و صورتی به آنها بدهیم، باید ببینیم وضع تاریخی خودمان
چگونه است و درواقع باید این را بتوانیم از هگل یاد بگیریم. این
سابژکتیویته چیز سادهای است. یکیاش اصالت فرد است؛ یعنی ما که هنوز
نمیتوانیم فرد داشته باشیم و دربارهی آن بیندیشیم، چطور میتوانیم از
تجدد عبور کنیم؟ ما مسألهی بازشناسی و بهرسمیت شناختن را تمرین که هیچ،
تعریف هم نکردهایم. در هگل بحث نبرد آگاهیها مطرح است. این مسألهی
بازشناسی برای ما مسألهی مهمی است. ما هنوز توجه نداریم وقتی چیزی را
اراده میکنیم، آیا به شرایط تحقق ارادهی خودمان توجه میکنیم؟ هگل
میگوید وقتی ارادهات میخواهد تحقق پیدا کند، باید به شرایط تحقق آن فکر
کنی. اگر این را از هگل نیاموزیم، به چیزی گرفتار میشویم که هگل نامش را
دورهی وحشت و ترور گذاشته بود. باید به شرایط تحقق امور توجه کنیم و این
چیزی است که باید از هگل آموخت. آنچه از هگل میشود آموخت در حوزهی انسانی
و زندگی انسانی است. این مفرداتی که سابژکتیویته دارد و هابرماس آنها را
شرح داده، برای ما در این وضعیت فرهنگی قابل استفاده است تا برسیم به بحث
خودآگاهی. خودآگاهی در هگل معنای ریزتری دارد. خودآگاهی، به معنای آگاهی ما
از خودمان نیست. خودآگاهی یعنی ما به مرحلهای از وضع روحی، تاریخی و عقلی
برسیم که متوجه باشیم که هم جهان طبیعی و هم جهان انسانی، مایملک ما است،
حاصل کار ما است، آوردهی ما است. اگر به این وضعیت برسیم، کلاهخود سعادت
را بر آسمان میساییم و میتوانیم بگوییم که از هگل چیزی آموختهایم. باید
یافتن خودآگاهی را از هگل بیاموزیم. بحث هگل بحث روانشناختی نیست؛ بحث
تاریخی است. ما باید به اینجا برسیم که سیاست و طبیعت و تاریخ، آوردهی من
است و اگر من بتوانم مُهر خودم را در اینها و چونان تصویری در آیینهی
اینها ببینم، میتوانم بگویم چیزی از هگل آموختهام.
در ادامهی نشست،
محمدمهدی اردبیلی، استاد دانشگاه و هگلپژوه گفت: سخنرانان محترم به کفایت
در مورد محتویات کتاب سخن گفتهاند، اما من میخواهم به بهانهی این کتاب کمی
دربارهی خود هگل و نسبتش با «ما» سخن بگویم. با دکارت انقلابی در عالم برپا
شد؛ با ایدهی سوژهی دکارتی مفهوم سوژهی مدرن شکل گرفت. این انقلاب،
انقلابی ناتمام بود که به انقلاب کپرنیکی کانت رسید. با هگل این
خردهانقلابهای مستمر به اوج خود رسیدند؛ اما چرا انقلاب هگل در قیاس با
سایر انقلابها، انقلاب اعظم است؟ هگل هم اوج مدرنیته است و هم تمام عناصر
نقد مدرنیته را در خودش دارد. هگل تراکمی از همهی نیروهای فرهنگی، هنری،
ادبی، فلسفی، سیاسی و دینی است و این تراکم را توانسته با روش خاصی کنار هم
قرار بدهد که در نهایت تبدیل میشود به خود مدرنیته و اوج مدرنیته درمقام
نقد مدرنیته؛ هگل کاملکنندهی راهی است که با شک دکارتی آغاز و با فلسفهی
نقادی کانت پیگیری شد. در فلسفهی نقادی کانت عقل قرار است منتقد باشد؛
اما قرار است چه چیزی را نقد کند؟ خود عقل را؛ یعنی هیچ راه فراری از عقل
وجود ندارد. این عقول در هگل به وحدت میرسند، اما به شکلی تازه و به همین
دلیل وقتی این کتاب از هگلگرایی سخن میگوید، برداشت گستردهتری را پیش
میکشد و نشان میدهد منظور از هگلگرایی فقط طرفداران هگل نیستند. همهی
متفکران پساهگلی، هرکسی که پس از هگل فکر کرده است، بر اساس ایدهی نگارندهی
این کتاب، ذیل هگلگرایی قرار میگیرد و این به نظر من چیزی است که به مدت
یک قرن فراموش شده بود. نه فقط هگلیان راست و چپ و اگزیستانسیالیستها، حتی
پستمدرنها هم در سنت هگلگراییاند. حتی میتوان ادعا کرد که کل
اندیشههای نیچه روی نفی استوار است و نفی را اول بار هگل اُنتولوژیک
میکند و به این معنا نیچه هم در سنت هگلگرایی جای میگیرد. اصلاً کدام
مفهوم پستمدرن هست که در هگل نمیشود یافت؟ پس ما دو نوع هگلگراییِ صریح و
مخفی داریم، هگلیان صریح که تکلیفشان روشن است، اما این کتاب هگلیان مخفی
را هم پیدا میکند و از هگلیانی سخن میگوید که خود را هگلی نمیدانند. همه
فرزندان هگلاند و ممکن است فرزندانی خود را فرزند خلف بدانند و برخی در
برابر پدر بایستند؛ اما از قضا طلسم هگل این بوده که هر کسی که با هگل
درافتاده، بعدها هگلی شده است. این قاعده را در تحلیلیها، در هوسرل متقدم،
در پستمدرنها و حتی در اگزیستانسیالیستها مشاهده میکنیم.
وی یادآور
شد: این کتاب با تمام نقدهایی که میتوان به آن مطرح کرد، ایدهی مهمی را
پروژهی خودش قرار داده و یکی یکی متفکران را، خاصه ضدهگلیها، مثل دلوز و
دریدا را در زمرهی هگلیها تحلیل کرده و برای این ادعایش شواهدی ارائه داده
و از متن اصلی همان متفکران نقل قول کرده است. البته برخی فصلهای کتاب
خیلی غنی است و برخی فصلها نه. برخی فصلها به متن اصلی فلاسفه ارجاع
داده شده است و در برخی به متنهای شارحان.
اردبیلی افزود: اما سوال
اصلی این است که نتیجهی این کتاب چیست؟ یکی از نتایج مهم این بحث این است
که ما میتوانیم شکاف بین مدرنیته و پستمدرنیته را بفهمیم؛ هرچند ما هنوز
مدرنیته را در مقام ایده، بهدرستی نفهمیدهایم و بر اساس ظواهر، یا
شیفتهوار مدرنیته را ستایش کردهایم یا کینتوزانه با آن جنگیدهایم. با
هگل هم میتوان مدرنیته را فهمید هم پستمدرنیته را. هگل هم اوج مدرنیته
است و هم آغاز پستمدرنیته. هگل هم پل است و هم شکاف. این به ما کمک میکند
تا کل پیوستار فلسفه را در ابعاد مختلف دریابیم. در این کتاب به فلسفهی
پساهگلی به مثابهی پیوستار تأکید شده و این خودش یک ایدهی هگلی است.
ادعای اصلی نویسنده این است که در اینجا گسست حاکم نیست و پیوستار حاکم
است. این پیوستار را البته میتوان نقد هم کرد، اما ساحت حقیقت، کل این
پیوستار را شامل میشود؛ و در این میان، خود هگل است که میانجی این کلیت
محسوب میشود؛ بنابراین همهی پستمدرنها را میتوان به میانجی هگل
بازخوانی کرد.
نویسندهی کتاب «آگاهی و خودآگاهی در پدیدارشناسی روح»
خاطرنشان کرد: این کتاب نشان میدهد هگل و فلسفهی هگل هنوز زنده است. این
زنده بودن به معنای این نیست که مثلا ما دوستداران هگل خوشحال باشیم که
هگل زنده است، بلکه به این معناست که هگل هنوز امکانهایی برای جهان امروز
دارد و ما باید این امکانات را شناسایی و بازسازی و از آنها استفاده کنیم.
امروز فلسفه، حتی فلسفهی غرب دچار انسداد شده و نتیجهی انسداد، وضع و
تمدن امروز ماست. هگل میتواند به ما کمک کند که از این انسداد خارج شویم.
زبان و منطق او منحصر به فرد است. میتوان ادعا مرد که مسائل ما هم همچنان
مسائل هگلی است و اگر بشود این را نشان داد که مسائل ما همچنان مسائل هگلی
است، میتوان نشان داد که هگل میتواند همین امروز هم امکانهایی برای ما
داشته باشد تا با کمک آنها بتوانیم با وضعیت خودمان مواجه شویم. برای
نمونه، هگل میتواند در مواجهه با نفی به ما کمک کند. چگونه؟ از طریق
درونی کردنِ نفی نه از طریق طرد کردنِ نفی. هگل نفی را طرد نمیکند، بلکه
نفی را درون فلسفهاش جای میدهد و دیالکتیکاش را میسازد.
اردبیلی
گفت: از سوی دیگر، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در طول یک قرن اخیر، با خود
هگل طرف نبودهایم. حتی غرب هم در بسیاری موارد با خود هگل طرف نبوده است.
یکی از اهداف این کتاب نشان داده این حقیقت است که حتی خود متفکران نیمهی
دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم، با هگل طرف نشدهاند. بسیاری از نوشتههای
مارکس، کییرکهگور، هایدگر و دلوز را دربارهی هگل بخوانید؛ واقعاً فهم
هگل از حقیقت اینقدر سطحی است؟ از نیمهی دوم قرن نوزدهم گویی کاریکاتوری
از هگل رواج پیدا کرد که منشاء آن هم هگلیان راست بودند. منتقدان آمدند
هگلیان راست را نقد کنند و اسمش شد نقد هگل. در واقع منتقدان، هگلی را نقد
کردند که هگل نبود و از قضا با مواضعی عمدتاً هگلی این نقدها را مطرح
میکردند. کسانی هم خواستند از شبح هگل در برابر کاریکاتور هگل دفاع کنند.
وی
افزود: از این سو، تا دههی هفتاد شمسی هر وقت نام هگل در ایران مطرح شده،
گفتهها عمدتاً یا با رویکردهای مارکسیستی خام همراه بود یا با سوءفهمهای
رئالیستی. امروز کتابهایی که دربارهی هگل در ایران منتشر شده، کم
نیستند؛ اما ما هنوز در موارد متعددی با توهم یا با خرافات هگلی طرفیم و
هنوز برخی از استادان حرفهایی را به نقل از مثلاً پوپر یا پولیتزر به اسم
هگل جا میزنند. یک نکتهی جالب هم این است که ما کتابهای فلسفی پیشاهگلی را
ترجمه کردهایم و ترجمههای خوبی هم از آنها داریم و به طرز عجیبی از
نوشتههای پساهگلی هم ترجمههای قابل استفادهای داریم، ولی این وسط خود
هگل مغفول مانده و ترجمههایی هم که از آثار بزرگ او، به ویژه پدیدارشناسی
روح، علم منطق و فلسفهی دین او انجام گرفته بسیار ضعیفاند. خود همین ضعف
نشان میدهد که ما این گذار را به درستی طی نکردهایم و در نتیجه، حتی
پستمدرنها و اگزیستانسیالیستها را هم به درستی نفهمیدهایم. نهایتا
اینکه، امروز هگل میتواند آینهای برای ما باشد؛ ما تا همین صدوپنجاه سال
پیش اصلاً تصوری از «ما» نداشتیم. «ما» در مواجهه با «دیگری» شکل میگیرد و
ما در مواجهه با مدرنیته به «ما» اندیشیدهایم. هگل میتواند اوج این
مواجهه و آینهای باشد، هم برای مقابلهی ما با مدرنیته و هم برای مواجههی ما
باخودمان.