تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
مه از نوک کوه آرام آرام میخزد و به سمت پایین میآید و همه جا را همچون حریر سپیدی در بر میگیرد. شال پشمی را دور خودم پیچیدهام و روی لبه بالکن خانه قایقی نشستهام. فاروق از راه باریک بغل قایق پیدایش میشود. به رسم مسلمانان در حالی که انگشت شستش را داخل کف دست خم کرده سه بار کف دستش را رو به سینه میبرد و سلام میدهد. تعارفش میکنیم که در چایمان شریک شود. اندکی تنومند است و پیشانی بلندی دارد. به زبان کشمیری به اعجاز میگوید که برایش چای بیاورد. روی سکوی مهتابی جلوی خانه قایقی مینشیند. میپرسد: «چیزی کم و کسر ندارید؟» نداریم. فقط آب گرم حمام خیلی کم جان میآید. اعجاز را دوباره صدا میکند و باز به زبان کشمیری به او چیزهایی راجع به آب گرم میگوید. میپرسم: «چند سال است این خانه قایقی را دارید؟» نگاهی به مه روان که همچون شیر از روی کوهستان به سمت دریاچه میآید میاندازد و میگوید: «داستانش مفصل است. اگر دوست دارید برایتان بگویم.» موافقت میکنیم.
میگوید: «نود درصد درآمد مردم کشمیر از راه جهانگردهاست. از راه هتلداری و خدمات به مسافران و فروش صنایع دستی و سوغاتی. اغلب مردم کشمیر آژانسهای کوچک و بزرگی برای جذب توریست دارند که یا به صورت مستقل عمل میکنند و یا در تماس با آژانسهای بزرگتر در دهلی هستند و از طریق آنها مسافر جذب میکنند.» سری تکان میدهم به تأیید چرا که اینجا اغلب مردم چه باسواد و چه بی سواد انگلیسی میدانند. فاروق ادامه میدهد: «هر کسی در زندگیش داستانی دارد. داستان من هم این است. من آخرین فرزند پدر و مادرم هستم. برادران بزرگترم تصمیم گرفتند یک آژانس مسافرتی باز کنند. اندک سرمایهای که داشتم را به آنها دادم تا من را هم شریک کنند. آنها بعد از جستجوی بسیار دفتر کوچکی در دهلی پیدا کردند و کار را شروع کردند. کار آنها جذب توریستهای خارجی و کار من هماهنگ کردن هتلها و خانههای قایقی وماشین و سایر خدمات مسافران در کشمیر بود. در ابتدا خیلی موفق نبودیم ولی به مرور کارمان گرفت. من تا آن زمان با این که ازدواج کرده بودم و صاحب فرزندی شده بودم هرگز پایم را از سرینگر بیرون نگذاشته بودم. بعد از مدتی متوجه شدم که برادرانم شروع به همکاری با آژانسهای معتبر کشمیری در سرینگر کردهاند و کمتر کاری را به من محول میکنند. مدتی گذشت و من تقریباً بیکار شده بودم. آن زمان تلفن در خانهها وجود نداشت چه برسد به موبایل. بنابر این برای تماس با دهلی به مرکز تلفنی رفتم و با برادرانم تماس گرفتم. برادر کوچکترم به تلفن جواب داد و در حالیکه به سختی صدایش را میشنیدم گفت که وضع کار و بار کساد است چون بوی جنگ در کشمیر میآید. راست میگفت. جنگ و آشوب همیشه در کشمیر بوده و هست.» برای تأیید حرفهای فاروق کامیونی پر از سرباز از جاده ساحلی کنار کانال میگذرد. فاروق با چشمهایش کامیون سربازان را تعقیب میکند تا از نظر دور شوند. آهی میکشد و میگوید: «در همان جنگ لعنتی پسرعمویم کشته شد. داشت از خیابان رد میشد که تیری به پیشانیاش اصابت کرد و در جا کشته شد. دو برادر بزرگترم برای مدتی به سرینگر برگشتند. در مراسم ختم نمیتوانستم از آنها درباره کسادی کسب و کار بپرسم؛ یعنی راستش رویم نمیشد. آخر در اینجا هنوز آداب و رسوم سنتی رعایت میشود و کوچکترها احترام بزرگترها را نگه میدارند. فکر میکردم اگر برای بار دوم بخواهم درباره اوضاع کار به طور مستقیم از آنها سؤال کنم نسبت به ایشان بی احترامی کردهام. برای همین موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. برادرانم که آشکارا از دخالت پدرم در موضوع شراکتمان ناراحت شده بودند پاسخ دادند که اوضاع کار خراب است. تا حالا من درسودشان شریک بودم و از این به بعد نیز باید در ضررشان هم شریک باشم. فهمیدم خیال ندارند سهم مرا بپردازند. هر چند من سهم نمیخواستم و به کار در کشمیر هم راضی بودم. پس از پایان یافتن درگیریها برادرانم مجدداً به دهلی برگشتند. اوضاع مالی من کم کم داشت خراب میشد. آنها حتی پولی برای پدر و مادر پیر و از کار افتادهام هم نمیفرستادند. با موافقت همسرم شروع به فروختن طلاهای او برای گذران زندگی کردیم تا این که فقط چند صد روپیه برایمان باقی ماند. درمانده شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. همسرم پیشنهاد کرد که موضوع را به مادرم بگویم شاید برادرانم به حرف او گوش میکردند.»
کامیون سربازان کنار کانال میایستد. حضورشان همه جا احساس میشود جا به جا در گیتهای فرودگاه و در همه جای شهر. فاروق میگوید: «قسمت اعظم بودجه دولت هند صرف هزینههای ارتش در کشمیر میشود.» میپرسم: «تو با این کار موافقی؟» جوابی نمیدهد. انعکاس تصویر سربازان که از کامیون پیاده میشوند را در چشمانش میبینم. فاروق دوباره فنجانش را از چای پر میکند و ادامه میدهد: آن شب مادرم سر نماز بود. چندبار خواستم به او بگویم که چه اتفاقی افتاده است اما هر بار که به چهرهاش نگاه میکردم پشیمان میشدم. نمازش که تمام شد فقط توانستم بگویم: مادرجان! فردا به دهلی میروم. مادرم سجادهاش را جمع کرد و گفت: خیر باشد. گفتم: خیر است. برای دیدن برادرهایم میروم. مادرم گفت: دعای خیرم بدرقه راهت.
آن شب وقتی به حیاط خانه آمدم ماه کامل بود. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم. در دعاهایم از خدا خواستم که مرا شرمنده مادر و پدرم نکند و کارها جوری پیش برود که به برادرانم بی احترامی نکنم. از همسرم هم خجالت میکشیدم چون آخرین قطعه طلایش را به من داد تا آن را بفروشم و هزینههای سفرم به دهلی را بپردازم. به او قول دادم که حتماً بهترش را برایش خواهم خرید.
قیافه برادرانم دیدنی بود وقتی مرا سرزده در دفترشان دیدند. من واقعاً نمیدانستم چه بگویم. واضح بود که از دیدن من خوشحال نشدهاند. برادر بزرگم مشغول صحبت با خانم مسنی از اهالی اروپا بود. سلام و علیک مختصری کرد و از یکی از کارمندانش خواست که برایمان چای و شیر بیاورد. حرفی نزده بودم و در دلم آشوب بود. برادر کوچکترم داشت از احوال پدر و مادرم و خانواده میپرسید. از آمدنم پشیمان شده بودم اما چهره مادر و پدر و همسرم و فرزند کوچکم در ذهنم مجسم شد و به خودم گفتم بهتر است بمانم. توکل بر خدا! خانم مسن نگاهی به من کرد و صحبتهایش را با برادرم ادامه داد. مشغول جواب دادن به سؤالات برادرم بودم که ناگهان خانم مسن به من اشاره کرد و گفت: «این جوان!» برادر بزرگترم دستپاچه گفت: «این آقا مراجع هستند. در واقع برادر من هستند.» خانم مسن رو به من برگشت و بی اعتنا به حرفی که شنیده بود گفت: «حاضری راهنمای من بشوی؟» برادرم اجازه جواب دادن به من که هیچ خبر از هیچ کجا نداشتم نداد و گفت: «ایشان کارمند ما نیست. من یک راهنمای حرفهای در اختیارتان میگذارم.» خانم مسن رو به او کرد و گفت: «من میخواهم با همین جوان بروم. شما هم نگران پورسانتتان نباشید. دریافت خواهید کرد.» بعد رو به من کرد و گفت: «من یک محقق هستم و تمایل دارم برخی نقاط هندوستان را ببینم. یک ماه و نیم مسافرت خواهم کرد. اگر دوست داشته باشی میتوانی به عنوان راهنمای من با من بیایی و علاوه بر این که هزینه سفرت رایگان خواهد بود دستمزد خوبی هم به تو خواهم پرداخت.» من واقعاً نمیدانستم چکار باید بکنم. فقط صادقانه گفتم: «مادام! این اولین سفر من در تمام عمرم است که از سرینگر خارج شدهام. من جایی را نمیشناسم که بتوانم راهنمای شما باشم.» خانم مسن گفت: «لازم نیست جایی را بلد باشی. همه جا نقشه و تابلوی راهنما هست. من فقط کسی را لازم دارم که بتواند هندی صحبت کند و با مردم محلی ارتباط بگیرد.»
پیشنهاد بسیار سخاوتمندانهای بود بنابر این کاملاً واضح است که قبول کردم و به این ترتیب به اولین آرزوی زندگیم که سفر به تمام هندوستان بود رسیدم. در پایان سفرم خانم مسن بلژیکی علاوه بر دستمزدم پاکتی نیز به من داد و گفت: «این برای دختر توست. حق نداری به آن دست بزنی تا وقتی دخترت بزرگ بشود. این پول را باید خرج تحصیل او بکنی.» رویای من به حقیقت پیوسته بود. من آن پول را در واقع از دخترم قرض گرفتم و سفارش همین هاوس بوت را که جزو خانههای قایقی درجه یک است و تماماً کار دست و منبت کاری است دادم. به مرور علاوه بر بازگرداندن طلاهای همسرم اصل سرمایه دخترم را هم در بانک گذاشتم و حالا که بزرگ شده خرج تحصیلش در دانشگاه خواهم کرد.
فاروق نفسی تازه کرد و گفت: «این داستان من بود. آرزوی دیگری هم دارم. کاش میتوانستم تمام آن چیزهایی که برای اولین بار در سرتاسر هند دیدم را بنویسم وبه مشتریهایم هدیه کنم. شاید یک روز برای دخترم تعریف کنم و او هم همه آنها را بنویسد.»
سری تکان دادم و گفتم: «امیدوارم همین طور بشود؛ اما به من بگو از بین آن همه چیزهایی که دیدی و آن همه جاهایی که رفتی کجا را بیشتر از هر جای دیگر دوست داشتی؟» فاروق در حالی که میخندید برخاست و گفت: «اگر حمل بر خودپسندی من نکنید هیچ جا را به اندازه همین دال لیک و باغهای اطرافش دوست نداشتهام. مخصوصاً باغ شالیمار. راننده هم الان پیدایش میشود تا شما را به همانجا ببرد.» بعد در حالی که دست به سینه میگذاشت و عقب عقب میرفت خدا حافظی کرد و از پلههای خانه قایقی پایین آمد تا سوار قایق بشود و به آن طرف دریاچه برود.
همانطور که فاروق گفته بود راننده به دنبالمان آمد و با گذشتن از مناظر زیبای کنار دریاچه به باغ شالیمار برد. خیابان جلوی باغ مملو از توریستهای هندی و خارجی بود. در ورودی باغ بنای ساده و بدون تزیینی با سقف شیروانی سبز بود. وارد باغ که شدیم نهر وسیعی را دیدیم که دو طرفش خیابانهای مشجر با درختان سر به فلک کشیده وجود داشت. نهر با فوارههای زیبا تزیین شده بود. این باغ وسیع و زیبا نیز مانند نشاط باغ بر دامنه کوههای سرینگر و در بخش شمالی ساحل دریاچه دال بنا شده است که چشم انداز بسیار زیبایی رو به دریاچه دارد. در این نقطه در قرن دوم میلادی به دستور پراواراسنای دوم - از پادشاهان سلسله واکاتاکا که بنیانگذاران اصلی شهر سرینگر بودند - استراحتگاهی روستایی ساخته شده بود و نام آن را شالیمار نهاده بودند. وی به هنگام زیارت یکی از مردان مقدس این سامان به نام سوکارما سوآمی در این روستا توقف میکرده است. به مرور زمان آن کلبه از میان رفت اما نام شالیمار بر روی این ناحیه روستایی ماندگار شد. در همین نقطه بود که امپراطور جهانگیر در سال 1619 میلادی رویای خویش را برای ساختن باغی جهت پیشکش به ملکه مقتدرو زیبایش نور جهان تحقق بخشید. وی نام شالیمار را نیز بسیار پسندید و بر روی این باغ نهاد. کلمه شالیمار در زبان سانسکریت به معنای آشیانه عشق است. هر چند در پژوهشهایی که محقق و شرق شناس برجسته روسی خانم آنا سووروا (Anna Suvorova) روی این نام انجام داده معتقد است که کلمه شالیمار مخفف شاه العماره بوده است اما معنای سانسکریت آن محتملتر مینماید.
به هر صورت این باغ پس از بنای اولیه، بار دیگر توسط همان امپراطور وسعت یافت و درحالی که به باغ سلطنتی مبدل شده بود این بار باغ فرح بخش نام گرفت. در دوران امپراطور شاه جهان بار دیگر بر وسعت این باغ افزوده گشت و و ظفر خان حاکم سرینگر در سال 1630 آن را توسعه داد و نام «فیض بخش» را بر آن نهاد. در دوران حکومت مهاراجه رانجیت سینگ عمارت مرمرین کلاه فرنگی تبدیل به استراحتگاهی برای سفرای اروپایی شد. در سالهای بعد زمامداران و حکام مختلف در توسعه این باغ کوشیدند و هر یک نامی را بر روی آن نهادند اما نام شالیمار از همه آنها مشهورتر گشت و ماندگار شد. زیبایی این باغ چنان بود که امپراطوران گورکانی از طریق راههای پر برف کوه پیر پانجال، بلندترین قله کشمیر- که در تمام طول سال پوشیده از برف است - کاروان سلطنتی خود را بر فیلها مینهادند و با رنج و مشقت بسیار به اینجا میآمدند و این نقطه عملاً تبدیل به پایتخت تابستانی آنها میشد. طرح اولیه این باغ از باغهای ایرانی الگو برداری شده است. این باغ بر روی زمین مسطح و همواری ساخته شده است و چهار شاخه نهر آب از سر چشمه اصلی آب در آن انشعاب یافته است. آب از کوهستان سرچشمه میگیرد و به وسیله حوضهای متعدد به سمت باغ هدایت میشود. در وسط باغ، نهر اصلی که «شاه نهر» نامیده میشود محور اصلی باغ را تشکیل میدهد و به وسیله چهار نهر به چهار بخش تقسیم میگردد که از روی چهار باغ ایرانی الگو برداری شده است. وسعت این باغ حدود دوازده و نیم هکتار است و درختان چنار در آن بیشتر از سایر انواع درختان به چشم میآیند. اولین عمارت ساخته شده بر روی نهر «دیوان عام» نام دارد. در این سرا، تخت کوچکی از مرمر سیاه بر بالای آبشار کوچکی قرار گرفته است. در بخش دوم باغ در امتداد نهر اصلی دو سرای کوچک که به مثابه ایوانی مسقف هستند قرار گرفتهاند. اینها عمارتهای «دیوان خاص» هستند و جایگاه مخصوص اعیان و اشرافی بوده است که مهمان دربار میشدهاند. حمامهای شاهی در نقطه شمال غربی این محوطه قرار گرفتهاند. چهارصد و ده فواره در میان نهرها بین دیوان خاص و دیوان عام و حرم شاهی ردیف شدهاند و جلوه زیبایی به باغ میبخشند. در بخش سوم، باغ زنانه یا همان حرم شاهی قرار دارد که در بین دیوان خاص و درختان چنار قرار گرفته است و با دو عمارت کلاه فرنگی کوچک که گویا محل استقرار نگهبانان بوده است مشخص میگردد. اینجا بخش حفاظت شده و ورودی حرم شاهی بوده است. بعدها هنگام توسعه باغ، شاه جهان در این قسمت، عمارت کلاه فرنگی اصلی را با سنگ سیاه و بر روی دوازده ستون ساخت که به زبان اردو بارا دری (دوازده ستون) " خوانده میشود. این عمارت با حوضچه فوارهها احاطه شده است که سرچشمه آنها در بالاترین نقطه باغ قرار گرفته است. دو آبشار کوچک مقابل دیوار کوتاهی که بر روی آن طاقچههایی تراشیده شده و «چینی خانه» نام دارد پشت عمارت کلاه فرنگی تعبیه شده است. دو آبشار کوچکتر به نهرهایی میریزند که از عمارت کلاه فرنگی مرمر سیاه به عمارت بارادری میریزند. در بالای بخش سوم یک عمارت هشت ضلعی آخرین دیوار محدوده باغ را مشخص میسازد.
باغ با جلوه و جمال بسیار پشت به کوه و در حاشیه دریاچه لمیده است. به این فکر میکنم که چه شاهان و بزرگانی در این باغ زیستهاند و چه حسرتها که هنگام ترک آن داشتهاند. چنانچه این باغ همواره در رویاهای جانشین جهانگیر یعنی شاه جهان هم همواره زنده بوده و او به یادبود این باغ مصفا در لاهور سلسله باغهایی بنا کرد که آن را هم شالیمار نام نهاد. این باغ آنچنان در دل و جان جهانگیر میدرخشید که در بستر مرگ هنگامی که از او در باره آمال و آرزوهایش پرسیدند پاسخ داد: «کشمیر و دیگر هیچ!»
هنگام خروج، وقتی به سر دربنا نگاه کردم چیزی را دیدم که هنگام ورود متوجه آن نشده بودم و آن شعری از شاعر فارسی سرای هند امیر خسرو بود که بر آنجا حک شده بود:
اگر فردوس بر روی زمین است همین است و همین است و همین است
و چنین است.