تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود (سهراب سپهری)
بر کرانه چپ رود گنگ روی پلههایی که گهات [۱] نام دارند و به رودخانه منتهی میشوند جمعیت کثیری نشستهاند و منتظر مراسم نیایش شامگاهی هستند. به زحمت جای تمیزی پیدا میکنیم و مینشینیم. گنگ در میان نور اشرفی رنگ غروب رنگ میبازد و کم کم تبدیل به خط کبودی در میان مه رقیق میشود. بخار بویناکی از لجن و گل و لای ساحل متصاعد است و در میان آشغالهایی که با موجهای بی رمق به لبه ساحل میخوردند، بقایای شمعهای سوخته و گلهای پلاسیده بیشتر از هر چیز خودنمایی میکند. دورتر ساحل غربی رودخانه به شکل محوی پیداست و قایقرانان در حالی که پاروهای بلند خود را در آب رودخانه فرو میکنند در مه گم و پیدا میشوند. در روز دوبار پیش ازطلوع خورشید و پس از غروب آن بر روی گهات های متعددی که در کناره رود گنگ قرار دارد مراسم نیایش شبانگاهی اجرا میشود. پایینترین پله، فضایی شبیه سکو دارد که روی آن قالیچه رنگ و روفته و نخ نمایی انداختهاند. بعد از مدتی پیرمردی از راه میرسد و چیزی شبیه سجاده بر روی فرش رنگ و رفته پهن میکند. پیرمرد فقط یک لنگ سفید به کمر دارد که در تضاد چشمگیری با پوست تیرهاش است. کمی بعدتر از بلندگوهای یک رستوران کوچک بالای پلهها که ایوانی با نردههای زهوار در رفته دارد سرود شامگاهی پخش میشود. دو پسر جوان میزی را که با پارچه زرد ساتنی پوشانده شده روی سکو میگذارند و روی آن یک سینی پر از گل به همراه یک زنگوله و چند عدد عود قرار میدهند کنار میز هم دو وسیله بزرگ شبیه چراغدان قرار میدهند. کمی بعد جمعیت روی پلههای آرام آرام همراه با ریتم موسیقی نیایش شروع به دست زدنهای منظم و آرام میکنند. طولی نمیکشد که برهمن جوان بلند قامتی که لنگی سفید به پا و پیراهن ساتن صورتی به تن دارد وارد میشود. روی پیراهن هم یک شال سفید به شکل مورب از روی شانه چپش رد کرد و دور کمر گره زده. وی رو به جمعیت ادای احترام میکند و رو به رودخانه که حالا در سیاهی مطلق فرو رفته زانو می زند و مشغول دعا خواندن میشود. بعد بلند میشود و همانطور که رو به گنگ ایستاده آبی مقدس را چند بار به همان سمت میپاشد. سپس زنگوله را در دست چپ و چیزی که به گمانم عود روشنی است را در دست راست میگیرد. با صدا در آوردن زنگوله دست راستش را با ظرافتی هر چه تمامتر حر کت میدهد و دایرهای را در هوا رسم میکند. سپس روی پای چپش رو به رود زانو می زند و دوباره همان حرکات ظریف دست را تکرار میکند. بعد بلند میشود و رو به سمت راست خودش همین حرکات را انجام میدهد و بعد رو به جمعیت و در انتها رو به سمت چپ. صدای زنگوله یکدم قطع نمیشود و همان دایرههای ممتد بدون توقف در هوا رسم میشود. بعد از آن نوبت به یک مجمر بزرگ میشود. همین حرکات دوباره به ترتیب با مجمر که درون آن دانههای خوشبو میسوزند انجام میشود. در همین هنگام مرد سیه چردهای از درون جمعیت که ریشهای انبوهش با موهای بلند و جا به جا بافته شدهاش در هم آمیختهاند از جا بلند میشود ورو به رودخانه میایستد و دو سنج کوچک را بدون توقف و با ریتمی منظم میکوبد. همراهم اشاره میکند که او یک دیگامبارا است. دیگامبارا به معنی مرتاضی است که سرپناهش آسمان است و به اصطلاح ما ایرانیان آسمان جل است. ویژگی آنها همین موهای بافته شده ضخیم و پوشیدن تنها یک لنگ است. به قدری لاغر است که از این بالا میتوانم دندههایش را بشمرم. برهمن جوان زنگوله را روی میز میگذارد و همچنان که ما آرام آرام به دست زدن ادامه میدهیم به آرامی آتشدان بزرگی را که به شکل درخت کاج است بر میدارد. داخل روغندانهایش روغن تازه ریختهاند و فتلیه گذاشتهاند. برهمن به آرامی و بی هیچ عجلهای یک به یک فتیلهها را روشن میکند و آتشدان منظره باشکوهی در پس زمینه سیاهی شب به خود میگیرد. بعد در حالی که با دو دست آتشدان را به شکل تیراندازی که آماده پرتاب تیر با کمان است میگیرد و دوباره رو به رودخانه زانو می زند و و بعد به سمت راست و دوباره به سمت جمعیتی که از مؤمنین هندو گرفته تا توریستهای کنجکاو روی پلههای نشستهاند. صدای دست زدنها با صدای سنج مرد مرتاض اوج میگیرد. مرد مرتاض که تنها لنگ زرد رنگ و رو رفتهای به پا دارد در حالی که چشمهایش را بسته و ابروها را در هم گره کرده با جدیتی تمام در حالتی خلسه وار با شدت سنجها را به هم میکوبد. برهمن سپس آتشدان بزرگی را را که روی آن سر مار کبری تعبیه شده بر میدارد. گویا مار بر روی آتش چنبره زده است. دوباره همان حرکات نمادین همراه با دعا تکرار میشود. در پایان همه جمعیت سرپا میایستند و دستها را بالای سر میبرند و یک صدا ذکر اوم شانتی اوم میگیرند. در انتها با فریادهای رام رام دعا به پایان میرسد اما از همان بلندگوهای زهوار دررفته صدای سرود قطع نمیشود. جمعیت کم کم پراکنده میشوند و برخی به سمت رود میروند تا از پسر بچههایی که شمع و گل میفروشند شمعی و یا چند شاخه گل بخرند و به آب گنگ بسپارند: جهت شادی ارواح درگذشتگان و یا برآورده شدن آرزوها. این مناظر در فیلمها بسیار جذاب و باشکوه است اما در اینجا شمعهای کوچک را داخل پیالههای کاغذی گذاشتهاند و روی لجنها رها میکنند. آب به قدری آلوده است که آدم از فکر دعا کردن در آنجا نیز مشمئز میشود.
میزبانم که یکی از اساتید بنارس هندو یونیورسیتی [۲] است یکی از دانشجویانش را همراهم کرده تا شهر را نشانم دهد. اما متاسفانه او انگلیسی نمیداند و برای همین برادرش را هم همراه آورده تا بهتر بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. موقع برگشت یک سادو با ما همراه میشود. دوست همراهم به احترام خم میشود و پاهای او را لمس میکند. سادوها بسیار مورد احترام هستند. آنها اغلب لباس زعفرانی رنگ که نشان از چشم پوشی از تعلقات دنیاست به تن میکنند و اغلب روی پیشانیشان خطوط سفیدی به صورت افقی رسم میکنند که به هندی تیلک [۳] یا تیلکا نامیده میشود. سادو در سانسکریت به معنای مرد خوب و در فارسی همان مرتاض معنی میدهد. وقتی سوار ریکشا میشویم تا به مهمانسرای دانشگاه برگردیم از همراهم میخواهم اگر ممکن است به بازدید یک موکتی بهاوان [۴] برویم. پسرجوان خوف میکند و میپرسد: " این موقع شب؟" اما قبول میکند و به ریکشا ران به هندی آدرس جایی را میدهد. وارد کوچه عریضی میشویم که ساختمانهای قدیمی دارد. رنگ ساختمانها بر اثر رطوبت پوسته پوسته شده و پای دیوارها طبله کرده. نور کمی داخل کوچه است که حالت وهمناکی آن را تشدید میکند. ریکشا توقف میکند و همراهم به چابکی پایین میپرد و از در بزرگ و زنگ زده یکی از ساختمانها وارد میشود. چند دقیقه بعد بر میگردد و مضطرب چیزهایی به برادرش میگوید. برادرش نفسی بیرون میدهد و میگوید: " مادام! در اینجا به خانمها اجازه بازدید از موکتی بهاوان را نمیدهند. بهتر است منصرف شوید. چیز جالبی در آنجا نخواهید یافت. " به ناچار باز میگردیم. موکتی بهاوان مکانهایی است که افراد پیر یا کسانی که مرگشان نزدیک است به خواست خود به آنجا میآیند تا لحظات آخر زندگیشان را در این شهر مقدس باشند و پس از مرگ جسدشان در کنار رود گنگ سوزانده شود تا باعث رستگاری و پاکی گناهانشان باشد.
صبح روز بعد را به قدم زدن در خیابانهای زیبا و پر درخت دانشگاه میگذرانم. آناند همان پسرک دانشجو دنبالم میآید که دانشگاه را نشانم دهد. قاب عینک بزرگش تمام صورت کوچکش را پوشانده و کیف نخی بلندی نیز که گلدوزیهای طلایی دارد بر دوش دارد و کتابهایش را با آن حمل میکند. با چند کلمه دست و پا شکسته انگلیسی که میداند میپرسد میخواهید پیاده بروید یا با ریکشا؟ دوست دارم پیاده بروم. دانشگاه هندوی بنارس یکی از وسیعترین دانشگاههای هند از نظر مساحت است و با نام اختصاری بی اچ یو شناخته میشود. مساحت کل دانشگاه چیزی حدود پانصد و پنجاه هکتار است و بعد از عبور از شلوغی و ازدحام آشفته شهر ورود به اینجا بسیار آرامش بخش است. این دانشگاه در سال ۱۹۱۶ میلادی و توسط یکی از یاران و همفکران مهاتما گاندی به نام پاندیت مالاویا ساخته شده است. به گمانم مجسمه هموست که درست بعد از دروازه اصلی دانشگاه ودر بدو ورود خود نمایی میکند. در این دانشگاه دانشجویان از مقطع لیسانس تا دکتری و در دانشکدههای هنر، اقتصاد، آموزش، حقوق، علوم اجتماعی، هنر، زبانهای خارجه، تکنلوژی، علوم پزشکی، کشاورزی و ... مشغول تحصیل و پژوهش میباشند. روز اول ورودم از کتابخانه مرکزی دانشگاه بازدید داشتم. ساختمان زیبایی که به رنگ کرمی و زرشکی تازه رنگ شده بود پشت یک ردیف نخل خود نمایی میکرد. تالار مرکزی دانشگاه به شکل مدور با یک سقف گنبدی بلند بود که دورتا دور آن را تصاویر سیاستمداران در گذشته و بنیانگذران کتابخانه را نصب کرده بودند. دانشجویان در تالار مرکزی پشت میزهای گرد مشغول مطالعه بودند. سیستم این کتابخانه بزرگترین سیستم کتابخانهای در سراسر هند است. اولین بنای کتابخانه در سال ۱۹۱۷ میلادی و با اهدای کتابهای پروفسور تلانگ به جهت یادبود پدر مرحومش افتتاح شده است و در طول سالها بر وسعت بنا و تعداد کتابها افزوده شده است. کتابخانه در دوطبقه است و حدود ۱۳ لک عنوان کتاب دارد. لک واحد شمارشی مرسوم در هند است که حاوی صدهزار میباشد بنابر این تعداد مجلدات کتابخانه به یک میلیون و سیصد هزار جلد میرسد. به علت کمبود وقت نتواستم از باقی قسمتهای کتابخانه دیدن کنم.
به معبد دانشگاه میرویم. دوتا اسم دارد: بیرلا مندیر و ویشوانت مندیر. مندیر در زبان هندی به معنی معبد است. این معبد یکی از معابد مشهور بنارس است که داخل دانشگاه قرار دارد. معبد بزرگی که با رنگهای صورتی و اخرایی پوشیده شده است و گنبد بلند سفید آن از انتهای خیابان پیداست. این گنبد به شیوه تمامی معابد هندو ذوزنقه بلندی است که اضلاع آن هر چه روبه بالاتر میروند باریک میشوند. این گنبد هفتاد و هفت متری عنوان بلندترین گنبد برج گونه در میان تمامی معابد در جهان را یدک میکشد. وارد معبد میشویم. خیلی قدیمی به نظر نمیرسد اما چیزی که در آن توجهم را جلب میکند این است که بسیار تمیز است. کنار در ورودی درست کنار مجسمه شیوا نوشتهاند که استفاده از دخانیات ممنوع است. بیرلا مندیر مخصوص پرستش الهه شیواست. معبد بارها در طول تاریخ به وسیله فاتحان خراب و دوباره بازسازی شده است. اولین آن در سال ۱۱۹۴ میلادی به وسیله قطب الدین آیبک و آخرین بار در سال ۱۶۶۹ میلادی به دست اورنگ زیب امپراطور متعصب گورکانی. سر انجام پاندیت مالاویا بنیانگذار دانشگاه بنارس تصمیم به بازسازی آن گرفت و در سال ۱۹۳۱ بازسازی آن با کمک خاندان بیرلا که از تجار و صنعتگران بنام بنارس هستند آغاز شد. کار ساخت معبد در سال ۱۹۶۶ تمام شد و برای بازدید عموم گشایش یافت. زائرین، آرام و در سکوت پا به معبد میگذارند و سبدهای گل را نثار پیکرهها میکنند. بعد از در آوردن کفشهایمان وارد تالار اصلی معبد میشویم که در طبقه همکف واقع است. معبد متشکل از دو طبقه است و بیشتر اجزای آن از سنگ مرمر است. طبقه همکف معبد شیوا و طبقه بالا معبد الهه دورگاست. غیر از این دو تلار اصلی تالارهای کوچکتری وجود دارند که معبد مستقلی برای الهههای مختلفی هستند. روی هم رفته بنا دارای نه معبد است. تالار پایین با پلههای وسیعی به طبقه بالا متصل میشود. در طبقه بالا و در تالار اصلی الهه دورگا اجازه عکاسی نمیدهند. به ایوانهای کناری میرویم که از آنجا چشم انداز وسیعی از دانشگاه پیداست. دیوارها با جملات کوتاهی از کتاب مقدس گیتا و یا نقاشیهایی برگرفته از کتب مقدس آراسته شده است. نسیم ملایمی میوزد و صدای زمزمه محو عبادت کنندگان را در سراسر تالار پخش میکند. از ساختمان اصلی که بیرون میآییم در ضلع شمال شرقی، مجسمه ناندی توجهم را جلب میکند. این الهه پیکره گاوی است که چهار زانو زده است و معمولاً در تمامی معابد مورد پرستش شیوا یافت میشود. در اساطیر هندو، ناندی مرکب و همچنین نگهبان شیواست. روی ناندی حلقههای بزگی از گل انداختهاند. قبل از آن که کفشهایمان را بپوشیم و از معبد بیرون برویم گشتی هم در سمت چپ میزنیم. بقایای خاکستر را میبینم و متوجه میشوم که این بخش مخصوص هما [۵] است. در اینجا ایوان مسقف وسیعی برای مراسم هاوانا [۶] که به نام هما هم خوانده میشود، وجود دارد. هما در واقع محلی است که برای مراسم آیینی از قبیل ازدواج و یا سایر امور مذهبی که نیاز به آتش باشد در آن آتش میافروزند و برای تبرک دور آن میچرخند. نمونهاش را در مراسم عروسی در فیلمهای هندی میتوان دید.
بازدیدمان از معبد تمام شده است. هنگام خروج زنانی را میبینیم که با ساریهای رنگارنگ در حالی که سبدهای کوچکی از گل را در دست دارند وارد معبد میشوند. زنان با دیدن من لبخند میزنند و یکی از آنها به طرفم میآید و به هندی میگوید: عکس مرا بگیر. دیگران اما کمی خجل دورتر ایستادهاند. وقتی از همگی میخواهم جلوی دوربین من بایستند یکیشان که ساری بنفشی به تن دارد و کیف همرنگ آن را در دست گرفته چیزی به زمزمه به دیگران میگوید که برای ثانیهای کمرویی از چهره هاشان محو میشود و همگی قهقهه میزنند. صدای شاتر دوربین بلند میشود و اینخنده و انعکاس زنگ آن برای همیشه در گنجینه ذهنم ثبت میگردد.
________________________________________
[1] Ghat
[2] Banaras Hindu University
[3] Tilak, Tilaka
[4] Mukti Bhawan
[5] Homa
[6] Havana