تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
بـه کاشی لختی از کـاشانه یـادآر
دریــن جنت از آن ویـرانه یـادآر (میرزا غالب دهلوی)
میگوید تاجر پارچه و از اهالی گجرات است. برای خرید ساری بنارسی آمده است. میگوید ساریهای بافت بنارس کیفیت خوبی دارند و بسیار پر طرفدار هستند. همچنان که هواپیما برای فرود ارتفاع کم میکند او دستهایش را در هم قفل میکند و شروع به دعا خواندن میکند. بعد یک چشمش را باز میکند و کمی خجالت زده میگوید: «من همیشه از مسافرت با هواپیما میترسم اما چاره چیست؟» از فرودگاه که بیرون میآییم به سمت ایستگاه تاکسی میرویم. وقتی میفهمد میخواهم به دانشگاه هندوی بنارس بروم یک تاکسی برای من رزرو میکند و اصرار میکند که پولش را بپردازد. نمیپذیرم و از مهمان نوازی او تشکر میکنم. موقع خداحافظی میگوید: «هر چیزی که درباره بنارس دیدهای و شنیدهای را فراموش کن. باید خودت با چشم ببینی و تجربه کنی.»
جاده فرودگاه به بنارس برخلاف جادههای ایالت اوتار پرادش که این شهر در آن قرار دارد، صاف و بدون دست انداز است. اما این تازه اول راه است. همین که سواد شهر بنارس از دوست پیدا می شوود جادهها هم سر ناسازگاری میگذارند. خراب و جابه جا آسفالت کنده شده و پر از غبار. و امان از بوق ممتد و کشدار ماشینها و گاوهایی که راه را بند آوردهاند و کوچههای باریکی که رانندهها از روبرو میآیند و ماشینهایی که مسیرشان به حق از آنجا میگذرد گیر می افتند و ریکشا رانهایی که با مهارت از کوچههای تنگ و باریک می رانند و مرغهای کم جان و افسردهای که توی قفسهای چوبی کنار هم چپانده شدهاند تا یکی بیایید و سرشان را ببرد. بنارس در نظر اول و در نگاه من اینطور ترسیم شد. ماشین از وسط ملغمهای از بوها و صداها و سیمهای آویزان برق توی خیابانها خود را به میدان ورودی دانشگاه میرساند. از دروازه که رد میشویم گویی به دنیای دیگری قدم گذاشتهایم. همه جا پاکیزه. همه جا پر درخت و دانشجویانی که خرم و خندان کوله پشتیهای عظیم بر دوش دارند که تعجب میکنم چطورتنهای لاغرشان تاب تحمل میآورد. به مهمانسرای دانشگاه میرسیم. آفتاب در حال غروب است. یک سینی آب نقره کاری شده که داخلش دو فنجان ظریف چینی و یک قوری بلند سفید است برایم میآورند: قهوه تازه و مطبوع. تلویزیون دارد برنامهای از رشد فضای سبز در بنارس سخن میگوید. نهالهای نازکی که در خیابانها میکارند و دورش را با یک حصار فلزی سبز رنگ میپوشانند که رویش با حروف انگلیسی و هندی نوشته: کاشی. قدیم یترین نام بنارس.
به دیدنش یاد این بیت می افتم:
جنونت گر به نفس خود تمام است زکاشان تا به کاشی نیم گام است
در این قدیمیترین شهر دنیا، در این مقدسترین شهر هند در این شهری که زمانی کاشی زمانی بنارس زمانی محمد آباد و اکنون واراناسی نامیده میشود، در این شهری که به طول تاریخ زندگی انسان قدمت دارد و بارها و بارها در میان پادشاهان و فرمانروایان دست به دست شده و شاعران در وصف آب گوارا و هوای دلپذیرش شعرها سرودهاند و گاه در ناپاکیزگی آن داد سخن دادهاند، در این شهری که مشتاقانی چون حزین لاهیجی را به سوی خود فراخوانده و در قلب خود جای داده است و یا همچون میرزا غالب دهلوی شاعر بلند آوازه اردو زبان که با توقفی کوتاه در این شهر مثنوی طولانی چراغ دیر را در وصف آن سرود، چه چیز مرموز و پنهانی نهفته است که در طول تاریخ هزاران تن را شیفته خود کرده و هنوز هم به سوی خود میکشاند. نمونهاش را صبح روز بعد در کناره رود گنگ یافتم.
اسمش فرناندو بود و از اهالی کلمبیا. در خیابانی منتهی به یکی از گهات های فراوان ایستاده بودم و طلوع خورشید را بر فراز گنگ تماشا میکردم. زنها آن پایین مشغول نثار گل و پسرها مشغول شنا در آب بودند. مردی نیز رو به آفتاب داخل گنگ ایستاده بود و آب را از لای دستانش به سوی خورشید رو به رودخانه روان میکرد: عبادت صبحگاهی همراه با غسل در آب گنگ. چند پیرمرد هم آماده میشدند برای انجام نیایش داخل آب بروند. با صورت رنگ پریده و سر تراشیده آنجا ایستاده بود. چشمهایش به غایت آبی بودند و در صورت نوجوانش ردپای معصومیت کودکی پیدا بود. یک پله بالاتر از من ایستاده بود زمانی که گفت: «من هر روز برای دیدن طلوع خورشید به اینجا میآیم». بعد آمد کنار من ایستاد و شال بلندی را که دور گردنش بود باز کرد و عرق صورتش را خشک کرد. به نظر بیست ساله میآمد. آفتاب کاملاً بالا آمده بود. مشغول تماشای نقاشیهای پوسته پوسته شده روی دیوار ساختمان کنار دستم بودم. تصویری از سرسواتی۱ یکی از الهههای هندی بود که روی گل نیلوفر نشسته بود و سیتارش را در مقابل داشت. ساختمانهای این منطقه همه قدیمی و با سبک معماری خاص هندی بودند با طاقهای کنگره دار و حجاریهای پر نقش و نگار. پشت سرم معابد کوچک و بزرگ فراوانی بودند. دوست داشتم برای دیدن مهمترین گهات بنارس که به نام مانیکارنکا۲ نامیده میشود بروم. انبوه قایقهایی که خروارها خروار چوب حمل میکردند بدانسو روان بودند.
پرسید اهل کجا هستم. گفتم. گفت که در همان دانشگاه هندوی بنارس تاریخ باستان هند را میخواند. گفت که روزی کتابی درباره هند میخوانده و سخت شیفته و علاقمند شده که از نزدیک اینجا را ببیند. در نظر او دهلی و سایر شهرهای بزرگ ترکیبی از مدرنیته سرسام آوری بود که سعی در فراموش کردن سنتهای هند را داشت و وارد بازی مصرف گرایی شده بود. نمونهاش را هم مراکز خرید غول آسا و مدرنی میدانست که مخصوص طبقه مرفه در همه جای دهلی مثل قارچ سبز شده بود. در بنارس او روح شرق را با جسم و جانش لمس میکرد و هر روز صبح برای تماشای طلوع خورشید به کناره گنگ میآمد. پیشنهاد کرد با هم چای بخوریم. قدم زنان به طرف دانشگاه که زیاد دور نبود برگشتیم. او گفت عاشق این شهر است و حس غریبی او را به اینجا کشانده است. گفت که در بالاخانه تمیزی در یک خانه قدیمی با مختصر اثاثی زندگی راحتی دارد. پرسیدم فاصله اینجا تا مانیکارنیکا چقدر است. پاسخ داد: «متاسفانه اجازه ورود به خانمها را به آنجا نمیدهند». پرسیدم: «خودت رفتهای؟» گفت: «نه جرأتش را هنوز پیدا نکردهام.»
مانیکارنیکا مکان بسیار مهم و مقدسی در بنارس است. هندوان باور دارند اگر کسی جسدش در این مکان سوزانده شود روحش از سمسارا رهایی مییابد و به موکشا میرسد. سمسارا همان چرخه تناسخ است. یعنی روح انسان پس از مرگ به بهشت یا جهنم یا برزخ که در باور ادیان توحیدی هست نمیرود بلکه مجدداً در قالب یک انسان به این دنیا میآید. این چرخه بازگشت روح انقدر به این دنیا ادامه پیدا میکند که روح به تکامل برسد و خود را از آلودگیها بپالاید و از منیت و خود پرستی فارغ شود، در آنصورت میتواند این چرخه را بکشند و به موکشا یا رهایی برسد. پس از آن روح به جایگاه اصلی خود باز میگردد. بسیاری از سالمندان از اطراف و اکناف هندوستان به اینجا میآیند و روزهای آخر عمر خود را در این مکان مقدس سر میکنند تا جسدشان در همینجا سوزانده شود و خاکسترشان داخل گنگ ریخته شود. معابد متعدد شیوا که گنبدهایشان به دلیل سوزاندن شبانه روزی اجساد رنگ سیاه به خود گرفته است در اطراف این گهات وجود دارند.
تناسخ مشربــان چون لب گشایند بــه کیش خویش کاشی را ستایند
دگــر پیــونــد جسمــانی نگیــرد که هر کس کاندر آن گلشن بمیـرد
از من پرسید آیا برای دیدن نیایش شبانگاهی به گهات دششوامده۳ رفتهام؟ گفتم: «نه یک گهات کوچک همین اطراف رفتم». گفت: «اگر فرصت داری امشب دوباره برو. مراسم بسیار جالبیست و چند برهمن همزمان آن را اجرا میکنند و دعا هم به صورت زنده همراه با گروه موسیقی اجرا میشود.» گفتم که زمان ندارم شاید وقتی دیگر که گذارم به بنارس بیافتد آنجا بروم.
هنگام برگشت از جلوی یک معبد هانومان عبور کردیم. اینجا هم اجازه ورود به خانمها را نمیدهند. هانومان خدای مردان مجرد است. دو سه نوازنده که ظاهری شبیه مرتاضان داشتند در آستانه در نشسته بر تختی مشغول نواختن نواهای مذهبی بودند. دیوارهای معبد یکسر زرد بود. کوچههای این منطقه بر خلاف جاهایی که قبلاً دیده بودم جارو شده بود. مردی در کنار خانهاش مشغول شستشوی کف کوچه بود. به چایخانه رسیدیم. پاتوق بسیاری از اروپاییهای ساکن بنارس بود که تشنه زندگی شرقی بودند. زنی که بینی و لب و ابرویش را سوراخ کرده بود و حلقههای فلزی کوچکی از آنها رد کرده بود روبروی ما نشسته بود و مرتب سیگار میکشید. هر از گاهی دستهای خالکوبی شدهاش را لای موهای نامنظمش میبرد و در حالیکه سیگار لای انگشتانش همانطور میسوخت، بی اعتنا به دوردستها خیره میشد. حدس زدم باید پنجاه سالی داشته باشد. فرناندو برایم تعریف کرد که او اهل نروژ است. در سال شش ماه به سرزمینش میرود و کار میکند و پول درمیاورد و شش ماه دیگر را در همین بنارس در خانه بغلی او زندگی میکند. بدون آن که از اینجا جایی برود. صبحها در همین کافه که صندلیهای زهوار درفته اش را داخل کوچه چیدهاند مینشیند و چای با شیر مینوشد و سیگار میکشد. ظهر به خانهاش میرود و دوباره عصر به اینجا بر میگردد. روح سرگردانیست که آرامش را در اینجا و در کنار گنگ جستجو میکند. فرناندو همچنین برایم گفت که تحت تأثیر زندگی ساده اینجا، اغلب اروپاییانی که در بنارس ساکن میشوند گیاهخوار شدهاند. گفت که ترک گوشت برایش خیلی سخت بوده اما به مرور وقتی اثرات آن را بر جسم و جانش دیده مصمم شده که تا آخر ادامه بدهد. ترک گوشت و مراقبههای هر روزه احساسی به او عطا کرده بود که برایش آرامش بخش بود. میگفت حالا فهمیده که چرا هند او را به سوی خود میخوانده است. از کنار یک پرنده فروشی رد شدیم. با دیدن مرغهای ترسان داخل قفسها اشک گوشه چشمانش جمع شد و گفت: «انسان چگونه میتواند به حیوانات دیگر آسیب برساند؟ این نهایت خودخواهی است که حیوانات را فدای خواهشهای نفسانی خود میکند.» " گفتم شاید به دلیل این که انسانها فکر میکنند که نیاز به غذای بیشتری دارند و گیاهان نمیتوانند تنها منبع تغذیه آنها باشند. پاسخ داد: «عقل توجیه گر انسان همه چیز را توجیه میکند حتی کشتن همنوع را.» نمیدانستم چه پاسخی بدهم. من باید بر میگشتم و برای رفتن به سرنات آماده میشدم بنابر این از هم خداحافظی کردیم. لبخندی زد و چهرهاش روشن شد. با آرزوی دیداری دوباره شالش را دور سرش پیچید و رفت. شاید مثل شازده کوچولوی اگزو پری به سیارهاش بر میگشت. وقتی دور میشد پیکر نحیفش در میان لباسهای بلندش گویی جسمی اثیری و سیال بود که در هوا چون مه رقیق و شفافی پراکنده شده بود.
[1] saraswati
[2] Manikarnika
[3] Dashashwamedh