تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
استاد ابوالحسن نجفی، دقیقترین مترجم روزگار ما بود. او با سنجیدگی، بینش علمی، دقت، ژرفاندیشی، نظم و سختکوشی و در عین حال با حجب و فروتنی، دور از هیاهو و بیهیچ چشمداشت و تمنای نامی، کاری سترگ را آغاز کرد و به پیش برد و یاد و آثار او در عرصهی فرهنگ و ادبیات ماندگار است.
مراسم اهدای دومین دورهی جایزه و نشان ابوالحسن نجفی، سهشنبه دهم بهمن در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار و ترجمهی برگزیده معرفی شد. در این نشست، علاوه بر بسیاری از اهل فرهنگ، ضیا موحد، حسین معصومی همدانی، سعید فیروزآبادی و علی عبداللهی حضور داشتند و سخن گفتند.
لوح تقدیر و پنج سکهی بهار آزادی در این دوره از جایزهی نجفی به محمد همتی تعلق گرفت، برای ترجمهی رمان «مارش رادتسکی» اثر یوزف روت.
یادبود استاد نجفی و جایزهای برای اعقاب او
محمدخانی در ابتدای سخنان خود، یاد استاد ابوالحسن نجفی را پاس داشت و به تببین جایگاه وی در حوزههای گوناگون ادبیات فارسی (بهویژه ترجمه) پرداخت؛ وی از آنپس به تشریح چگونگی برگزاری دومین دورهی جایزهی نجفی پرداخت و تصریح کرد: حدود صد اثر از میان آثاری که در سال ۱۳۹۵ منتشر شدهاند، به دبیرخانهی جایزهی نجفی ارائه شد، شامل ترجمههایی از زبانهای انگلیسی، فرانسوی، روسی، آلمانی، عربی، ترکی، ایتالیایی، اسپانیایی، چینی و آلبانیایی؛ بیشترین تعداد متعلق به ادبیات انگلیسی بود (۶۳ اثر).
دبیر جایزهی استاد نجفی در ادامه به معرفی هیات داوران پرداخت؛ وی گفت: ضیا موحد، حسین معصومی همدانی، مهستی بحرینی، موسی اسوار، عبدالله کوثری و مژده دقیقی اعضای هیات داوران این دوره بودند. پس از بررسیهای هیات داوران شش کتاب به مرحلهی نهایی راه یافت. جز هیات داوران، ما از صاحبنظران در زبانهای مختلف نیز بهره جستهایم. از میان کتابهای راهیافته به مرحلهی نهایی، «مارش رادتسکی» نوشتهی یوزف روت، به ترجمهی محمد همتی، اثر برگزیدهی این دوره است. این اثر از منظر چهار مترجم و استاد زبان آلمانی (جز هیات داروان) نیز بررسی شده است.
وی در انتهای سخنان خود، برخی رویکردها و برنامههای آیندهی جایزهی نجفی را به اختصار تشریح کرد.
همهی کارهای یک نفر
موحد ضمن تبریکگویی به مترجم برگزیده، یاد نجفی را گرامی داشت و گفت: ارزش اهل فرهنگ در سهمی است که در پیشبرد آن داشتهاند؛ البته یک فرهنگی میتواند سخنان گذشته را تکرار کند؛ این رویکرد نیز از جنبهی تعلیمی مهم است، اما اینکه کاری در پیشبرد فرهنگ صورت دهد، مسالهای دیگر است. ابوالحسن نجفی از این منظر کمنظیر و از جنبههایی شاید بینظیر باشد. من در اینجا به اقتضای موقعیت، بحث خود را به رابطهی نجفی با داستان و ترجمه محدود میکنم. عشق نجفی به داستان و شناخت او از این هنر به چند گونه تجلی کرده است: ترجمههایی که به قول محمد قاضی، گل سرسبد ترجمهی داستان از فرانسه به فارسی است؛ سلیقهی او در انتخاب داستان (اعم از داستان کوتاه و بلند، چه از نویسندگان فرانسوی و از چه نویسندگان ایران در نشریات معتبر ایرانی)؛ توجه ایشان به داستاننویسان ایران و جستوجوی نویسندگان بااستعداد و سعی در آشنا شدن با آنان و تشویق و راهنمایی ایشان.
وی افزود: نجفی گاه افسوس میخورد که چرا با فلان نویسندهی جوان آشنا نشد تا کمبودهای کار او را با او در میان بگذارد. گلشیری همواره میگفت نجفی بهترین معلم داستان نویسی است، بهویژه برای داستاننویس جوانی که تازه کار خود را آغاز کرده است؛ دستاورد نجفی در این حوزه بلامنازع است. نجفی گاه با شکوه میگفت که برخی تنها چشم به غرب دارند و نویسندگان جوان خودمان را جدی نمیگیرند. این مساله همیشه او را آزردهخاطر میکرد. از دیگر ویژگیهای او انتقادپذیری بود؛ نجفی ترجمههایش را برای دوستانش میخواند و انتظار داشت اگر نکتهای یا انتقادی در نظرشان میرسد تذکر دهند؛ حرفها را به دقت میشنید و اگر میپذیرفت از آن استقبال و تشکر میکرد. ترجمهها و داستانهای دیگران را هم با دقت و حوصله گوش میداد و بی هیچ تعارف نظر تصحیحی یا انتقادی خود را بیان میکرد.
موحد ضمن بیان خاطراتی کوتاه از استاد نجفی دال بر انتقادپذیری او، تصریح کرد: در ویرایشها هم همینگونه بود؛ شاید هیچکس هرگز نداند چه داسانهایی را (اعم از ترجمه یا نوشته) ویرایش کرده و پشت چه ترجمههایی حضور نامرئی داشته است. او در سایر زمینهها نیز همین رفتار را داشت. نکتهی دیگر دربارهی او، هنر داستانخوانی است؛ خواندن داستان مثل خواندن شعر، خود هنری است؛ نجفی داستانی را که ترجمه کرده بود یا از نویسندگان ما پسندیده بود، چنان آرام و با تکیههای درست و دور از احساساتیگری میخواند که همهی توجه شنونده را به خود داستان جلب میکرد. نویسندهی داستان لزوما بهترین خوانندهی داستان خود نیست؛ در هرصورت آنچه میخواهم بگویم این است که نجفی در شیوهی داستانخواندن خود چیزی را به شنونده تحمیل نمیکرد.
وی در انتها رویکردهای نجفی در معادلیابی را از دیگر ویژگیهای انبوه وی دانست و اظهار داشت: نجفی میگفت برای بیشتر مفاهیم غربی میتوان معادلی در فارسی یافت (البته شاید در این زمینه کمی اغراق میکرد)؛ دکتر سعید اربابشیرانی که سالها سرگرم ترجمهی تاریخ نقد جدید بود، با این نظر موافق نبود و هرازگاهی واژهای انگلیسی را مثال میآورد و از نجفی معادل فارسی آن را میخواست؛ جالب توجه اینکه در اغلب موارد نجفی معادل را مییافت. میگفت متون ما پر از مفاهیم و اصطلاحاتی است که ما در اثر تنبلی نخواندهایم؛ بهعنوان یک پیشنهاد میتوان از مترجمان خواست متون فارسی را از نظم و نثر بخوانند و از مفاهیم و اصطلاحات و ترکیبها فیشبرداری کنند. و اما عشق به داستان: نجفی عاشق داستان بود؛ برداشت من از معاشرت سالیان با نجفی این است که او داستان را بر کارهای ارزشمند دیگر خود (در دل) ترجیح میداد؛ اصلا ورود او به ادبیات با خواندن داستانهای ترجمه از فرانسه بود که بعدا به دنبال متون اصلی به فرانسه رفته بود و زبان فرانسه را بهعنوان زبان دوم برگزیده بود. گاه میشد که کارهای تحقیقی را ناگهان متوقف میکرد تا داستانی بخواند یا ترجمه کند.
موحد ادامه داد: خوب است اشارهای هم به برنامهی بلندپروازانهی فرهنگ فارسی به فرانسهی او کنم؛ پایانبردن چنین کاری، آن هم با کمالطلبی و وسوسههای نجفی اگر چیزی را نشان میداد، اعتماد او بود به دانش خود از زبان فرانسه و روش فرهنگنویسی؛ من برگههای ایشان را دربارهی برخی مدخلها دیدهام؛ صرف نگاه به تفسیر معادلهای فرانسه ذیل این مدخل فارسی، بیننده را دچار شک میکند که آیا این کار آن هم به دست یک نفر شدنی بود یا نه.
نه طلیعهی آزادی، که آغاز آشوب و جنگ
معصومی همدانی «تاملاتی دربارهی رمان مارش رادتسکی» را موضوع سخنان خود قرار داد؛ وی پس از ذکر خلاصهای از داستان تصریح کرد: مارش رادتسکی، به رغم نظر برخی منتقدان (که در مقدمهی مترجم نیز به آنها اشاره شده است)، رمان تاریخی نیست. به این دلیل ساده که وقایع آن حول هیچ رویداد مهم یا شخصیت بزرگ تاریخی شکل نمیگیرد. البته فرانتس یوزف اول، امپراتور اتریش، در چند صحنه ظاهر میشود؛ آغاز و انجام رمان نیز دو رویداد مهم تاریخی است: نبرد سولفرینو و کشتهشدن فرانتس فردیناند ولیعهد اتریش در سارایهوو. اما نبرد سولفرینو وقایع این رمان را در دل تاریخ قرار نمیدهد، بلکه سبب میشود، شخصیتی (پدر بزرگ) از دل یک صحنهی بزرگ تاریخی بیرون بیاید، نه برای آن که شاهد یا کنشگر صحنههای تاریخی دیگر باشد، بلکه برای آنکه در حاشیهی تاریخ زندگی کند. فرانتس یوزف اول هم جزو شخصیتهای رمان نیست، جزو اسباب صحنهی آن است. توصیفهایی که در رمان از او میشود، شبیه توصیف طبیعتی است که رمان از آن سرشار است؛ طبیعتی که گاه دلنشین و ملایم و گاه خشن و سخت است؛ اما در همه حال کند و بر یک روال است و جز یک بار، در صحنهی جشن پایان رمان، هیچ چیز تازهای در آن رخ نمیدهد.
وی پس از ذکر مصادیقی دیگر در تایید این مدعا، افزود: مارش رادتسکی ساگا هم نیست. با همهی گستردگی پهنهی زمانی و مکانی آن، و با اینکه سه نسل از یک خانواده در آن ظاهر میشوند، داستان ظهور و سقوط یک خانواده را نمیگوید. باز به این دلیل که پدر بزرگ خیلی زود میمیرد و پدر (هرچند در همهی رمان حاضر است و حتی مرگ پسر خود را هم میبیند)، در حاشیهی آن است. نقش او بیشباهت به نقش قیصر نیست، همهجا هست و هیچجا نیست؛ گویی او فقط برای آن وجود دارد که امپراتوری و قواعد آن را به یاد پسر بیاورد، بهویژه قانون فرمانبرداری را که به گفتهی نویسنده «از عنفوان کودکی او» حاکم است. اوست که زندگی آیندهی پسرش را تعیین میکند، هرچند که زندگی خود او را هم پدر بزرگ در آغاز داستان و با نجات جان قیصر تعیین کرده است. از این گذشته، خانوادهی تروتا در همین سه نفر خلاصه میشود؛ نه برادری هست و نه خواهری. شجرهی خانوادگی خانوادهی تروتا یک تنهی راست است که هیچ شاخ و برگی ندارد. زندگیها توی هم نمیروند و کسانی هم که از بیرون این خانواده به داستان میپیوندند زود از آن بیرون میروند.
معصومی همدانی ضمن تاکید بر اینکه رمان مارش رادتسکی در زمرهی رمانهای سلوک و کارآموزی و کارورزی (که در آلمان سابقهای طولانی دارند) نیز قرار نمیگیرد، تاکید کرد: قهرمانها (بهویژه قهرمان اصلی) این رمان، در جریان داستان ساخته نمیشوند، ساخته و پرداخته پا به صحنهی داستان میگذارند و نقشی را که از پیش برای آنها معلوم شده است ایفا میکنند و از صحنه بیرون میروند. هرجای کتاب که گمان میکنیم منطق زندگی اقتضا میکند، یکی از این سه تن (بهویژه پدر و پسر) چیزی از زندگی بیاموزد، این انتظار برآورده نمیشود. قهرمان اصلی داستان (کارل یوزف) از وقایعی که برایش رخ میدهد، مثل هرکس دیگری متأثر میشود، اما تجربه نمیآموزد. میان دو رابطهی عاطفی (یا بهتر بگوییم) جسمانی، که او در آنها درگیر میشود، یا بهتر بگوییم در معرض آنها قرار میگیرد، هیچ پیوندی نیست؛ هیچیک مقدمهی آن دیگری نیست. کارل یوزف زندگی میکند، اما سلوک نمیکند؛ آنچنانکه در پایان رمان نمیتوان دریافت او هنگام مرگ پختهتر از زمانی است که پا به جهان گذاشته، یا خامتر است یا هیچ کدام. زیرا آموختن از تجربهها مستلزم تأمل در آنها، گزینش برخی یا رها کردن برخی دیگر است و شرط گزینش هم آزادی است. کارل یوزف خودش را آزاد نمیبیند؛ نه تنها آزاد نمیبیند بلکه آزاد نمیداند. به گفتهی نویسنده، او هیچ تصوری از مفهوم آزادی نداشت، فقط حس میکرد باید چیزی متفاوت با مرخصی باشد.
وی در ادامه ضمن اشاره به رویکرد روبرت موزیل در تشریح وضعیت امپراتوری اتریشمجارستان (در رمان آدم بدون خصوصیات)، به تبیین رویکرد و نظرگاه یوزف روت در اینباره پرداخت و اظهار داشت: اشاره به سرشت میلیتاریستی این امپراتوری در پسزمینهی رمان موزیل قرار دارد؛ حال آنکه در مارش رادتسکی زمینه را میسازد. شاید به این دلیل باشد که موزیل، قدر مارش رادتسکی را نشناخته و آن را رمانی پادگانی دانسته است. به یک اعتبار هم مارش رادتسکی رمان پادگانی است، زیرا بسیاری از رویدادهای آن در پادگان و در میان نظامیان میگذرد و این رویدادها و روابط به صورتی کاملا رئالیستی توصیف میشود. پادگان در مارش رادتسکی نماد جامعهی اتریش نیست، جزئی از آن است، اما جزئی است که بسیاری از ویژگیهای کل جامعه در آن بازتاب مییابد. قواعد حاکم بر آن همان قواعد حاکم بر جامعهاند و بنا بر این، تعارضها و تضادهای درون آن نیز همان تعارضهای درون جامعهاند. به این سبب است که این رمان رئالیستی یک معنای تمثیلی هم مییابد، بی آن که هیچ چیزی در آن به صورت آشکار یا پنهان تمثیل چیز دیگری باشد.
معصومی همدانی در انتها، ضمن شرح مثالی برگرفته از رمان، به تبیین نظرگاه پیشین پرداخت؛ وی از آنپس با طرح پرسشی، سخن خود را پایان داد: «پیام مارش رادتسکی چیست؟» حتا طرح این پرسش هم گستاخی میخواهد؛ از اثری چنین چندلایه و پیچیده نمیتوان توقع پیامی صریح داشت. اما من میخواهم بیش از این گستاخی کنم و نه تنها این پرسش را طرح کنم، بلکه پیامی در این اثر بخوانم. همهی ما ماجرای دیالکتیک خدایگان و بندهی هگل را میدانیم. بنا به تعبیر رایج از این نظر هگل، بنده در بندگی خدایگان و از راه بندگی او به آزادی میرسد. اگر این تعبیر از سخن هگل درست باشد، باید گفت که مارش رادتسکی در مجموع پیامی ضد هگلی دارد. آدمهای این داستان بندگی میکنند اما به آزادی نمیرسند. از این نظر مثل قهرمان رمان بازماندهی روزند که عمری را به بندگی میگذراند، اما حتا در روابط شخصی خود هم طعم آزادی را نمیچشد. آنچه در صحنهی جشن در مارش رادتسکی رخ میدهد، طلیعهی آزادی نیست، آغاز آشوب و جنگ است و آثار این آشوب تا روزگار ما باقی مانده است. میتوان گفت تاریخ دو سه قرن اخیر در سایهی تعبیری از سخن هگل بوده است. هر از گاهی صداهایی از ما میخواهند که به بندگی حزب، پیشوا، فلان مرام یا مسلک، سیر ناگزیر تاریخ، پیشرفت تکنولوژی، دست پنهان بازار آزاد، و بتهای دیگر تن دردهیم تا روزی به آزادی برسیم. اگر مارش رادتسکی پیامی داشته باشد، آن پیام این است که سرانجام بندگی آزادی نیست، شورش بندگان است و شورش بندگان غالبا مقدمهی بندگی دیگری است. راه آزادی از آزادی میگذرد.
ناصرالدینشاه و یوزف روت
فیروزآبادی در ابتدا به مترجم برگزیده تبریک گفت، اشارهای به پیشینهی ترجمهی آثار یوزف روت در ایران کرد و از آنپس اظهار داشت: یوزف روت در تمام عمر کوتاه خود درگیر نوشتن بود؛ او در دو حوزهی روزنامهنگاری و داستان و رمان کار نوشتن را صورت میداد. افول و تباهی امپراتوری اتریش مجارستان، موضوع اصلی نوشتههای اوست؛ این امپراتوری به نوعی پیشینهی تاریخی اتریش امروز را ساخته است. ظلم بسیاری در این منطقه صورت گرفته است؛ از آن جمله میتوان گفت، بهرغم وجود زبانهای محلی در مناطق مختلف بالکان، به اجبار زبان همهی آنها به آلمانی تغییر کرد؛ بسیاری از نویسندگان آلمانیزبان امروز اهل مناطق مختلف بودهاند، اما به این زبان آثار خود را نوشتهاند. امپراتوری اتریشمجارستان ویژگیهای بسیار جالب توجهی دارد و بهنوعی معاصر ناصرالدینشاه است؛ اتفاقا روت در یکی از آثار خود به این موضوع اشاره کرده است.
وی افزود: موضوع اصلی در این رمان، تباهی است؛ و مارش رادتسکی بهترین اثر یوزف روت است. این اعتقاد بر پایهی نظریهی شخصی نیست؛ بسیاری منتقدان در اینباره اتفاق رای دارند. از این حیث مترجم انتخاب بسیار هوشمندانهای را صورت داده است. مترجم در گذشته آثار دیگر را نیز به فارسی برگردانده است؛ اما این اثر نشان از پختگی وی در کار ترجمه دارد. آنچه در این ترجمه صورت یافته و بسیار آموزنده مینماید، نوشتن یک مقدمهی بسیار دقیق و هوشمندانه است؛ مترجم سالشمار زندگی نویسنده را فراهم کرده است که آن نیز برای شناخت اثر بسیار ارزشمند است. پانوشتها نیز بسیار دقیق صورت یافته است. بر این نکته هم باید تاکید کرد، نثر یوزف روت در قیاس با بسیاری از نویسندگان آلمانیزبان چون توماس مان، برای ترجمه بسیار مناسب است؛ شیوهی نگارش او به شکلی است که ترجمهی آن به فارسی جذاب خواهد بود؛ همتی نیز در این زمینه بسیار تلاش کرده است.
بستری مهیا برای تاویلهای گوناگون
عبداللهی ترجمهی محمد همتی را حادثهای در زبان فارسی خواند، به پیشینهی کار وی در امر ترجمه اشاره کرد و سپس به معرفی اجمالی روت و آثارش پرداخت؛ وی تصریح کرد: مارش رادتسکی در کنار شاهکارهای روبرت موزیل و هرمان بروخ و بعدها توماس برنهارد، از مهمترین رمانهای ادبیات اتریش به شمار میرود؛ این اثر در شکلگیری رمان مدرن در زبان آلمانی و سپس در اروپا نقش ارزندهای ایفا کرد و حتا دامنهی تاثیر آن به نویسندهی معاصر آمریکای لاتین، ماریوبارگاس یوسا هم رسید. او از مارش رادتسکی بهعنوان یکی از بهترین رمانهای سیاسی یاد میکند و در نوشتن سوربز از آن تاثیر پذیرفته است. آثار روت در حوزهی زبان آلمانی فراتر از اتریش در ردیف توماس مان، کافکا، روبرت والزر و الیاس کانهتی قرار میگیرد، با سبک و سیاقی سخت مخصوص به خودش و بیشباهت به سایرین. شکلگیری دوران عظمت و سپس فروپاشی امپراتوری اتریشمجارستان باعث خلق آثار مهمی در زمینهی ادبیات در حوزهی زبانی تمدنی اتریشمجارستان شد که هریک از آثار از وجهی به آن پرداختهاند. رمان عظیم مرد بیخصلت موزیل، درونمایهی اجتماعیفکری سالهای زوال این امپراتوری را بازنمایی میکند و مارش رادتسکی، بیآنکه صرفا رمان تاریخی یا سیاسی باشد، از وجوه سیاسی ـ نظامی به این فروپاشی مینگرد و با قلم توانای خالق خود آن را برمیرسد.
وی ضمن اشاره به خلاصهای از داستان، جایگاه آن را نزد منتقدان به اختصار تشریح کرد و از آنپس افزود: مارش رادتسکی، رمانی در توصیف زوال یک خاندان و یک امپراتوری است؛ نویسنده در خلال اثر توصیفات زنده و پرکششی هم از ایالتهای دور امپراتوری به خواننده میدهد و بنا به اقتضای موضوعش، فقط توصیف سرد و سادهی گذشته نیست. هنر نویسندگی روت در این اثر به اوج خود میرسد؛ او گویی تمام تمهیداتی که پیشتر در آثارش بهطور پراکنده از آن بهره میبرد، اکنون با پختگی کامل در این رمان حجیم کنار هم میچیند و از دل توصیفات ظاهرا واقعگرایانهی تاریخی، به مدد استعارات ناب، دریچههای تاویل رویدادها و دلالتهای تازه را به روی خواننده میگشاید. رویدادها دیگر در منظر زمانیمکانی واقعی داستان نمیمانند، بلکه وجهی نمادین به خود میگیرند. تمام آدمهای داستان، که هریک سرشت و سرنوشت یگانهی خود را دارند، روی هم توصیفگر جهانی میشوند که ارزشهای بنیادین و دلیل شکلگیریاش را از دست داده و نه تکیهگاهی دارد و نه دیگر فراسوی خود آیندهای میبیند.
عبداللهی افزود: این است که آدمها در سیری گروهی، در زوال و ویرانی دنیای پرعظمت پیشین، هریک با سازی، در مایهای و لحنی، مارش فروپاشی را سر میدهند و نویسنده به گونهای نمادین در آنها منطق زوال را تشریح میکند؛ این آنچیزی است که در سرتاسر رمان موجب وحدتی تماتیک میشود. روت آثار گوناگونی در کارنامهی خود دارد و سیر خلاقیتش، پر از فراز و نشیب است، همانطور که زندگیاش پر از معما و فراز و نشیبهای عجیب. او را نه میتوان در پیروی از یک آیین ثابت معنا کرد و نه در وطنی درستودرمان، جز زبان آلمانی که همهجا همیار دربهدریاش بود. با این همه روت آموخته بود که در کولیوارترین نوع ممکن از زندگی، بیخلوت، بی آرشیو و بایگانی و کتابخانهی شخصی و بی یار همدم ثابت، همواره بر نوشتن و فقط بر نوشتن تمرکز کند و به قول دوستش لودویگ مارکوزه، در آمدوشد آدمها، در تالار هتلها و کنج قنادیها بنویسد. روت صبح روز آغاز صدراعظمی هیتلر با قطار از اتریش به فرانسه میرود، بعدها آثارش با سانسور و خشم نازیها مواجه میشود و زندگی سراسر کولیوارش را از سر میگیرد؛ سیری که در فرجام برخی شخصیتهای وی وجهی از آن را میبینیم. سبک زندگی روت سرشار از گشودگی است و پر از امکان تاویلهای گوناگون برای خواننده و نیز به دور از هر نوع قطعیت دانای کلی، حتا در توصیف تمامرخ شخصیتهایش که میان تردید و یقین در نوسانند و او هرگز مهری واحد بر آنها نمیزند.
عبداللهی در انتها ذکر مطالبی درباره ترجمه را نیز ضروری دانست و افزود: میدانیم که در اینسالها آثار بسیاری از نویسندگان آلمانیزبان از زبان اصلی ترجمه میشوند و این در نفس خود رویداد خوبی است. آثار هم به فراخورشان خوانندگانی دارند و مسلما تمام ترجمهها در کیفیت یکسان نیستند، ولی به نظرم، نفس همین تلاشها شایستهی ستایش است. پیداست که در این اثر مترجم تا سرحد توان تلاش کرده است، متنی روان و پاکیزه تحویل خواننده بدهد. هرکس دستی در کار داشته باشد، میداند ترجمهی چنین رمان مهم و پرحجمی، که از قضا جزو آثار عامهپسند نیست، متضمن تحمل چه مرارتها و ملامتهایی است که هر سو بر مترجم وارد میشود؛ در جامعهای که زمینهی هرگونه ناامیدی به تماموکمال فراهم است و ذرهای قدردانی در گوشهای دیده نمیشود، باید به همت مترجم و ناشر چنین آثاری درود گفت و کتاب را خواند و توصیه کرد.
وی در انتها به سالهای دور و تلاشهای همتی در زمینهی ترجمه اشاره کرد و موفقیت وی در دریافت جایزهی نجفی را تبریک گفت.
سرانجام یکی از دو لایتناهی
همتی در واکنش به دریافت جایزهی نجفی اینگونه گفت: من نه چندان خوددار هستم که بتوانم ذوقزدگیام را از ابزار لطف اساتید پنهان کنم و نه آنچنان خودشیفته که با دریافت این جایزه گمان برم اثرم بی عیب و نقص بوده است. بعید میدانم که هیچیک از ما مترجمان در پاسخ به پرسش «میخواهید در آینده چهکاره شوید» گفته باشیم مترجم. در آن سالهای دور پرسش دیگری هم رایج بود: علم بهتر است یا ثروت؟ و چه آسمانوریسمانی به هم میبافتیم تا این دو را کنار هم بنشانیم؛ و البته راهی که برگزیدیم پاسخ روشنی به این پرسش بود؛ عاقبت اغلبمان از دو لایتناهی یکی را برگزیدیم و آنها که باهوشتر بودند راه سومی هم یافتند. آن چه مرا به ترجمه علاقهمند کرد بیش از علاقهمندی به فرهنگی دیگر دلباختگی به فرهنگ ایرانی بود؛ هنوز که هنوز است پس از سیوهشتسال زندگی در این سرزمین عزیز هربار که سوار تاکسی میشوم گوش تیز میکنم تا بلکه اصطلاحی ناشنیده صید کنم.
وی ادامه داد: مترجمی کار جانفرسایی است و من این را تازه در نهمین سال کارم به خوبی دریافتهام. حضور در مرحلهی نهایی جایزهی ابوالحسن نجفی هم کار مترجم را سختتر میکند و البته ترجیح من و بسیاری از همکارانم کارهای سخت و مترجمساز است. آنچه من را به ترجمهی مارش رادتسکی برانگیخت، صفحات اولیه این رمان بود؛ دهقانزادهای را میبینیم که ناگهان از طبقهی رعایا به طبقهی اشرافزادگان صعود میکند. این جذابیت اولیهی آن بود، اما بعدتر لایههای طنز عمیق و عجیب و غریب من را به ادامهی آن واداشت. هرمان هسه، در مقایسهی مارش رادتسکی با بخش اول مرد بدون ویژگی، بیطرفی روایت روت را از این حیث که شخصیتهایش را به خود وامیگذارد تا قدمزنان چون عروسکهای خیمهشببازی راه سقوطشان را در پیش بگیرند، استادانه و تحسینانگیز میخواند. دربارهی ترجمهی این اثر به همین بسنده میکنم که همانقدر حاصل تلاش مترجم است که ثمرهی شکیبایی ناشر.
همتی تاکید کرد: مارش رادتسکی گرچه برای ناشرش به اعتبار بیش از نیمقرن تجربه در صنعت نشر یکی از بسیار بوده، برای مترجمش تجربهای یگانه بوده است. میدانم که ابوالحسن نجفی عادت به گفتن از خود نداشت؛ من هم به تاسی از او دربارهی کار خودم، در مقام مترجم به خواندن همین بخش کوتاه از مقدمه بسنده میکنم: «در طول ترجمه و بازخوانی مارش رادتسکی همواره این سخن یوزف روت را در نامه به مترجم فرانسوی اثر پیش چشم داشتم؛ او مینویسد من همیشه قدردان زحماتی بودهام که به خاطر کتابم متحمل شدهاید؛ هرگز در این تردید نکردهام که تو با انگیزهای خودخواهانه اقدام به ترجمه نکردهای؛ با اینحال نمیتوانم ناگفته بگذارم که ترجمهی تو ترجمهی بدی است. اما من با خود میگفتم یوزف روت عزیز البته که بخشی از انگیزهی من خودخواهی بوده است و در واقع بخش بزرگی از آن؛ اما کوشیدهام صدای خودخواهیام آنقدر بلند نباشد که مانع از شنیدن صدای تو و رساندن آن به گوش خوانندگانت شود.»