تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
نشر ماهی: عبدالله کوثری، که ما او را به عنوان مترجمی چیرهدست میشناسیم، ابتدا شاعر بوده و یک دفتر شعر هم از او منتشر شده است. عبدالله کوثری در ۱۷ سالگی شعری برای کلنل محمدتقی خان پسیان سروده که در مقدمه کتاب «کلنل پسیان و ناسیونالیسم انقلابی ایران» چاپ شده است. چند خط توضیح عبدالله کوثری درباره این شعر و بعد کل شعر را بخوانید:
«از خواننده اجازه میخواهم این مقدمه را با شعری که در سال ۱۳۴۲ به یاد کلنل و در توصیف صحنهی شهادت او سرودهام به پایان ببرم. این شعر، هرچه هست، کلام از دل برآمدهی نوجوانی هفدهساله است در سوگ و ستایش مردی که ایران را عاشقانه دوست میداشت و همچون بسیاری از دوستداران این وطن قدرناشناخته ماند و جوان کشته شد.
در تیرگی و ظلمت شب ماه خفته است
روی از زمین به عشو.هی دیرین نهفته است
افتاده سایههای غمآلود و پر ز درد
بر درهی کبود و بر تپههای زرد
بر دشتهای سرد.
دود است و آتش است به بالا و پستها
خون است و ناله است و گره کرده دسته
هر دم صفیر و نالهی تیری رسد بهگوش
هر دم فتد ز پای دلیری ولی خموش
افتاده از خروش.
او بر فراز تپه و دشمن به زیر پای
هر دم فتد یکی ز دلیران او ز پای
دشمن فزون و یار وفادار او کم است
پایان این ستیز خدایا چه مبهم است
شادی است یا غم است؟
در دیدهاش ز دود سیه خون دویده است
فریادها به ماتم یاران کشیده است
پیچد به زیر گنبد گیتی صدای او
لرزد به خویش خصم ز بانگ رسای او
گوید صدای او:
ماند به صدر صفحهی تاریخ نام ما
جام حقیقت است رفیقان به کام ما
در کوی عشق ز بیم جان غیر ننگ نیست
جان را به راه هستی جانان درنگ نیست
پروای جنگ نیست.
ما روی جز به مادر میهن نمیکنیم
پروای از فزونی دشمن نمیکنیم
مردیم و پیش خصم کمر خم نکردهایم
پروای توپ و «جیش معظم» نکردهایم
سر خم نکردهایم.
همچون خدای جنگ به سنگر نشسته است
مردانه پشت دشمن غافل شکسته است
او را دگر به غیر تنی چند یار نیست
و اندر سرش هوای گریز و فرار نیست
مرگ است و عار نیست.
اکنون ز پای جملهی یاران فتادهاند
بر تپه آن گروه دلیران نماندهاند
تنها هماوست مانده به جای و به پای خویش
دارد نظاره گاه به پیش و قفای خویش
بیند فنای خویش.
خاموش و سرد و بیهده گشته سلاحها
برمیکشد به حسرت آنها چه آهها
دشمن ز راه میرسد اکنون شتابناک
آید گلولهای ز قفا و آن جوان پاک
غلتد به روی خاک.
کمکم سپاه روز به شب چیره میشود
چشمش بر این صحیفهی خو خیره میشود
خون است و خامشی است به دشت و به کوهسار
و ز داس شوم مرگ به هر گوشه و کنار
ماندهست یادگار.
آنجا به روی تپهی خونین و سهمناک
افتاده است مرد دلیری به روی خاک
در سینهاش هنوز دلی مهرپرور است
در خون او سیاهی فردا مصور است
خاموش و بیسر است.
شنبه، ۲۳ آذر ۱۳۴۲»