تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 14 اسفند 1396 کد مطلب:12143
گروه: یادداشت و مقاله

من به جز عشق نیاموخته‌ام چیز دگر

نگاهی به خاطرات هوشنگ ابتهاج

آرمان: چرخه حیات در کره زمین ادامه دارد، انسان‌ها می‌آیند و می‌روند اما هستند افرادی که اگر به دنیا نمی‌آمدند، دنیا چیزی کم داشت چیزی کم دارد یکی از انسان‌های بزرگی که اگر به دنیا نمی‌آمد به یقین جای خالی او کاملاً محسوس بود، هوشنگ ابتهاج است. کسی که اگر نبود، چندین عرصه و پهنه جای خالی او را حس می‌کردند و نمی‌شد با هیچ چهره‌ای جای خالی این بزرگوار را پر کرد. مردی که در روز جمعه ساعت ۹ صبح سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد، تبارش مثل خودش که در چندین رشته سرآمده است، جغرافیای مکان را در کوچه‌باغ‌های تاریخ درهم تنیده است. می‌گوید: من یک گیلک تقلبی هستم. پدر مادر من رشتی بودن، اما پدر و ماد مادر و پدرم دیگر رشنی نبودن، هرکدام از یه جائی بودن، پدر پدرم گرکانی و تفرشی بود، گرکان را با گرگان اشتباه نگیریم. منهم در رشت به دنیا اومدم ظاهراً ۹ صبح، شاید ماه رمضان بود، نمی‌دونم... روز ۶ اسفند. همین مخلوط بودن رگ و ریشه که هر کدام برخاسته از جغرافیا و فرهنگی متفاوت بودند بعد از مهاجرت ایشان به تهران در سال ۱۳۲۵ که هجده، نوزده ساله بود، او را با افراد و اشخاصی همدم و همنفس کرد که از گوشه و کنار کشور از موطن اصلی خود بریده و به تهران کوچیده بودند با افکار و اندیشه‌های متفاوت و بعضاً متضاد. محمدحسین شهریار تبریزی مرتضی کیوان اصفهانی، محمدرضا شفیعی کدکنی خراسانی، داود پیرنای تهرانی نائینی الاصل، محمدرضا شجریان خراسانی، زریاب خوئی و ده‌ها اسم و نام دیگر. وقتی خاطرات ابتهاج را می‌خوانی به یاد تیتر کتابی افتای با عنوان «فرار از مدرسه». کسی که کتاب را نخوانده باشد فکر می‌کند امام محمد غزالی از آن دست افرادی بوده که از مدرسه گریزان است اما وقتی خاطرات ابتهاج را می‌خوانی می‌بینی که واقعاً ابتهاج از مدرسه گریزان بوده است. ذرات وجود او از همان آغاز با شعر آمیخته شده بود.

ابتدای راه

«من یه دفترچه شعر داشتم که همیشه تو جیبم بود، سرهمه کلاس‌ها، چه چیز، هندسه، تاریخ هر کلاسی، من دفترچه‌ام رو باز می‌کردم یا شعر می‌خواندم یا شعر می‌نوشتم، همه معلم‌ها هم این دفترچه را می‌شناختن. شب امتحان حغرافی شد، من هم رفتم لنگه این دفترچه را خریدم و نشستم از روی کتاب جغرافی تو این دفتر تازه نوشتم به صورت شعر، یک سوم از کتاب جغرافی رو تو این دفتر وارد کردم و همین باعث شد که هر چی نوشتم یادم بمونه دیگه و رفتم سرکلاس، معلم سوال‌ها رو داد. من آرام نشستم و برای خودم فکر کردم، بعد دفترچه شعرمو با تظاهر درآوردم و بعد گذاشتم تو جیبم و اون دفتر رو در آوردم... حالا مضحک هستم که به دفتر نگاه نمی‌کنم که مبادا تقلب کرده باشم، هی صدا دادم، ورق زدم، معلم چند بار او بعد از کنارم رد شد نفهمید. دفترچه رو گذاشتم تو جیبم یک سؤال و نصفی رو از روی حافظه نوشتم، بعد گفتم این حرف‌ها به من چه مربوطه، پاشدم ورقه رو دادم و رفتم تو اتاق دبیران، گفتم آقای فلانی، یادتون هست اول سال، اومدید گفتید سرکلاس من نمی‌شه تقلب کرد؟ گفت چی می‌خواهی بگی؟ گفتم این دفترچه رو نگاه کنید. گفت می‌دونم؛ این دفتر شعر آقاست (معلم، آقا را با لحن طعنه آمیزی گفت). گفتم نه خیر نگاه کنید. شک کرد، گفتم من از روی این می‌توانستم بنویسم ولی ننوشتم. وقتی تاروپود ذهنیت از اول با شعر و شاعری تنیده شده باشد و روش مثل فیزیک و شیمی و اصطلاحاتی که فرهنگستان تازه تأسیس شده دوره رضاشاه که عده‌ای اهل علم و ادب و دانش نشسته و برای هر اصطلاح جدید یا کلمات عربی معادل فارسی می‌ساختند، نه مثل امروز که اهل فرهنگستان نمی‌دانم از سربیکاری یا به قصد مزاح به غذائی که فرنگی است و در همه دنیا با نام پیتزا نامیده می‌شود، لزومی ندارد برایش معادل فارسی آنهم «کش‌لقمه» بسازند یا برای کراوات، «دراز آویز زینتی» بیافریند که مایه طنز باشد. برای رادیو و تلویزیون معادل سازی کنند صدا و سیما، ولی برای یک بار هم که شده در منزل یا محل کار خود برای نمونه هم که شده از جهت کاربرد لغت معادل سازی شده خود بگویند، اول صدا را خاموش کن یا تصویر سیما برفکی شده است. تازه اصطلاحات فرهنگستان مثل چگالی و این حرف‌ها اومده بود، گویا هنوز هم باشد. شعری که ساختم و تو ورقه امتحان فیزیک برای معلم نوشتم، این بود:

سخت در کشمکش افتاده‌ام و در رنجم

بیم آن است که درهم شکند آرنجم

من بجز عشق نیاموخته‌ام درس دگر

تو چه پرسی ز چگالی‌گر و گرماسنجم

من که دانم نتوانم کنم این مساله حل

بدهم از چه به اندیشه باطل رنجم؟

آذرخشی به‌نام حافظ

اگر یک شعله از آتش شعر حافظ به جان شاعران بعدی از حافظ افتاده باشد آن شعله سوزان، در وجود هوشنگ ابتهاج سایه شعله‌ور گردیده است، مضمونی مثل گفته بالا را می‌شود در اشعار و غزلیات و کلمات سایه جست‌وجو کرد، سایه از همان آغاز می‌داند که دنیائی که وجود سایه را تا همیشه در ذهن مردم امتداد دهد، درس و مشق و مدرسه نیست او عاشق پیشه‌ای است که اگر از دروس اجباری و وقت تلف کن زمانه گریزان است اما مدرسه عشق، دنیای دگیری است که سایه در آن از همان آغاز به مرتبه استادی رسیده است. نخستین تراوشات فکری او با عنوان نخستین نغمه‌ها در سال ۱۳۲۵، در رشت بنگاه انتشاراتی طاعتی چاپ می‌شود و شاعر معروف، حمیدی شیرازی بر آن کتاب مقدمه می‌نویسد، جوانی ۱۹- ۱۸ ساله خود را در شعر آنچنان شناسانده که حمیدی شیرازی برایش مقدمه بنویسد، هرچنمد او پسرخاله گلچین گیلانی است خالق منظومه همیشه تازه و نوی خاطرات کودکی کتابی که حالا سایه از آن اینگونه یاد می‌کند: هرکس اون کتاب، «نخستین نعمه‌ها» رو داشته باشه، باید ترور بشه. این نیمه آبرومون هم با تجدید چاپ این کتاب می‌ره... واقعاً شعرهای این کتاب پرت و پلاست شعرهای یک بچه خل دیونه». این بی‌مهری نسبت به کتاب شعر و اشعاری است که جوانی ۱۹-18 ساله سروده است.

خاصیتی گرانبها؛ وزن

از همان آغاز پیداست که وزن خاصیت طبیعی ذهن سایه است اما نوجوانی سایه اصول عروض را چون موم در ذهن همیشه جست‌وجوگر سایه نقش می‌بندد. «وزن خاصیت طبیعی ذهن من بود و کم کم با کنجکاوی اصول عروض رو خودم کشف کردم»؛ هرچند با نوعی طنازی می‌گوید «اختراعات دیگرانو دوباره ساختم» اما این ساخت و ساز کجا تا ساخت و سازی که منظومه سرایان برای جفت و جور کردن فاقیه بدون حسن شاعرانه دنبال آن بودند کافی است به نامه‌ای منظوم و طولانی که سایه خطاب به پدرش در ۱۲/۱/۲۵ در رشت سروده و پاسخی که دو روز بعد یعنی ۱۴/۱/۲۵ توسط پدرش و در رد تمنای عاشقانه او سروده شده را با هم مقایسه کنیم تا راز هجرت سایه از رشت به تهران و شکوفا شدن ذهن پر رمز و راز و مستغرق در دقایق شاعرانه سایه را درک کنیم. وقتی خاک و گل آدمی با عشق و شعر سرشته شده باشد گذران روزگار هم باید به نوعی در آن آب و گل نشو و نما کند. هجرت سایه از رشت به تهران در سال ۱۳۲۵ به باور من بن‌مایه‌اش همان جریانی است که روح آن در منظومه خطاب به پدرش در آن موج می‌زند. سایه دل‌شکسته از رشت به امید تنفس هوای تازه قصد تهران می‌کند و در خانه خاله‌اش، مادر گلچین گیلانی چند سال می‌ماند. سایه مدرسه تمدن را چنین وصف می‌کند: خیلی مدرسه عجیبی بود، این مدرسه تمدن، از هفتاد تا هم‌کلاسی من، شصت نفر ارمنی بودن، دو نفر یهودی بودن، چند تا زرتشتی و فقط من و شاید یه نفر دیگر به اصطلاح مسلمون بودیم و این یک نفر دیگر هم همایون اندیشه است که داستان مدرسه تمدن و حضور سایه در آن را زمانی که او دیگر خود را شناسانده بود، در دفتر هنرآورده است. اواسط آبان ماه سال ۱۳۲۷ خورشیدی که برای کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان تمدن (واقع در خیابان نادری کوچه شیروانی‌ها) نام نویسی کردم، اغلب دانش آموزان دبیرستان ارمنی بودند و از اقلیت‌های دیگر مذهبی هم بودند چون آسوری، کلیمی و زرتشتی هم داشتیم. از همکلاسی هوشنگ ابتهاج، منصور بینا، خلیل زاده، همایون شیدنیا، منوچهر گنجی و مانوئل بت آغاسی (پدر آندره آغاسی بازیگر تنیس را به یاد دارم که خود قهرمان مشت زنی کشور بود. روز دوم جوان شیک پوشی با پیراهن، کراوات، پالتوی دوخت اروپا (که کمی بلندتر از پالتوهای آن زمان بود) و با سبیل مدل استالینی اومد پهلوی ما نشست. خلیل زاده که با او آشنا بود ما را به هم معرفی کرد. من با نام هوشنگ ابتهاج آشنا بودم ولی هرگز او را از نزدیک ندیده بودم.

بلندبالا با سبیل استالینی

هوشنگ یکی دو سال از من بزرگتر به نظر می‌رسید. جوانی محجوب کم حرف و واقعاً دوست داشتنی که مورد احترام بچه‌ها بود. اغلب بعد از ظهرها بین زنگ اول و دوم هوشنگ به من و خلیل زاده می‌گفت «دوستان برویم سری به کافه نادری بزنیم». هوشنگ به محض بیرون آمدن از دبیرستان نفس عمیقی می‌کشید و شروع به خواندن می‌کرد. ناگفته نماند اگر چه خداوند در زمینه ذوق ادبی و شناخت موسیقی و هنر در مورد هوشنگ دست و دل باز بود ولی در ارتباط با صدا چندان لطفی به او نشان نداده است. زندگی سایه با ازدواج با خانم آلما چهره واقعی به خود می‌گیرد. اگر تا دیروز با جمع دوستان به کافه نادری می‌رفت، خانه سایه کافه نادری شد، از نوعی که سایه دوست داشت. زندگی ساده اما پر جنب و جوشی با همرهانی همانند به‌آذین، کسرائی، نادرپور، شجریان و لطفی. به گفته سایه این آدم‌ها به مخمل و مبل و صندلی توجه نداشتن و اصلاً دنبال این حرف‌ها نبودند. اما آنچه سایه را هر روز عاشقانه‌تر به هر آنچه در اطرافش بود متصل می‌ساخت، این بود «هر شب رفت و آمد بود تو خونه ما و مهمان بود. با اینکه چهار تا بچه هم داشتیم، هیچ وقت آلما غُر نزد که چه خبره؟ ذله شدم! تا بعد از نصفه شب خونه ما ساز بود و آواز بود چه برنامه‌های زنده یا صفحه و نوار. اما بودند زمان‌هائی که سایه بی‌فکر به پس‌انداز و آینده را دست زمانه، پشت دیوار زندان می‌فرستاد و باید کسی جور خانه و خرج آن را می‌کشید و این فرد کسی نبود جز آلما همسر سایه: «بعد از رفتن سایه، من شروع کردم به رفتن به قم و کاشان که قالی بخرم، اتوبوس سوار می‌شدم، گاهی تنها و گاهی با فاطی می‌رفتیم، اون موقع کاموا نبود، می‌بافتم و پهن می‌کردم تواتاق مهمومی و دوستان می‌اومدن و می‌خریدند.» اول مطلب نوشتم هستند افرادی که اگر به دنیا نمی‌آمدند، دنیا چیزی کم داشت.

از مرتضی سخن می‌گویم

اگر هوشنگ ابتهاج به دنیا نمی‌آمد، دنیای ما ایرانیان چه چیزی کم داشت، شعر که با روح و جان ابتهاج عجین شده و به باور من اگر در دوره جدید یا به اصطلاح پساحافطی بگوییم چه کسی توانسته قد بکشد و خود را به دنیای آسمانی حافظ نزدیک کند، یا اگر شعله‌ای از آتش ذوق آسمانی حافظ به زمینیان رسیده باشد، این شعله در جان سایه شرر انداخته و اگر سایه به دنیا نمی‌آمد، موسیقی ایران چیزی کم داشت. هوشنگ ابتهاج به گفته خودش به کار گِل در شرکت سیمان تهران متعلق به عمویش محمدعلی ابتهاج، مشغول بود، از ۶ مهر سال ۳۲ تا آبان سال ۵۴. یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد که کار دل سایه با توپ و تانک سرلشکر زاهدی به یغما رفت، مرتضی کیوان که فی‌الواقع ستاره شد، دوم شهریور دستگیر و ۲۷ مهر سال ۳۳ اعدام شد. اما یک عمر با سایه زیست. حتی در خوابش آمد و در تاریخ ماند. کیوان هم از آن کسانی بود که اگر به دنیا نمی‌آمد، دنیا چیزی کم داشت. سایه در مورد خودش و پوری و کیوان، زن و شوهری که تنها دو ماه با هم زندگی کردند می‌گوید: پوری سال‌ها سیاه پوش کیوان بود. من و پوری گاهی که می‌نشینیم و حرف می‌زنیم، جفتمون می‌زنیم به گریه. پوری اون چهره انسانی کیوان رو تو زندگی خصوصی بهتر و بیشتر از ماها دیده. مریضی کیوان در زندگی ابتهاج کسی است که همه اعتقادات و مبانی را مهر و امضا زد و به آن ثبات و قوام داد، وقتی که ستاره شد.

کیوان ستاره بود!

صبح پا شدم، اون موقع خونه‌ام دزاشیب بود. داشتم صورت می‌شستم که آماده شم برم دروازه دولت، محل کارم تو شرکت سیمان. رادیو، ساعت ۷ صبح داشت خبر می‌گفت. یه دفعه گفت که امروز سرهنک مبشری سرگرد فلان فلان فلان، یازده نفر را گفت و آخرش هم گفت و مرتضی کیوان تیرباران شدند. من در سکوت و خونسردی و آرامش کامل، مثل مومیائی‌هایی که حرکت می‌کند، لباسمو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون. هوشنگ ابتهاج مومیائی شده، تا اوایل فروردین سال ۵۰ در شرکت سیمان تهران کار کرد. کاری که در سایه آن: «بچه‌های من اونچه دلشون می‌خواست خوردن، نمی‌گم همیشه زعفران پلو بود، هرچی بود دلشون خواست پوشیدن، هرچی دلشون خواست خریدن». او این زندگی را مدیون عمویش نبود، مدیون علاقه فوق‌العادش به کاری بود که هرچند کار دِل نبود، اما زندگی خانواده‌اش را متناسب با شأن و شخصیت پررفت و آمد ابتهاج اداره کرد. او از صبح زود تا ۶- ۵ بعد از ظهر کار می‌کرد و وقتی هم که می‌آمد خانه تا دوازده یک شب کار می‌کرد. حضور ابتهاج در رادیو فصل مبارک و میمونی است که توانست آغازی باشد بر دگرگونی بنیادن در شعر و موسیقی رادیو و تلویزیون. حکایت رفتن سایه به رادیو هم از زبان خودش شنیدنی است: نوروز ۵۱ رفتیم شمال، رضا سیدحسینی و خانم و بچه‌هاش هم با ما بودن. تو رستوران داشتیم ناهار می‌خوردیم، اون موقع رادیو ساعت ۵/۱ تا دو بعد از ظهر برنامه «گلهای رنگارنگ» پخش می‌کرد. من هم طبق معمول می‌گفتم که این قطعه با او قطعه جور نمی‌آد و شعرو غلط خونده و از این حرف‌ها. سیدحسینی گفت سایه، بیا کار موسیقی رادیو رو به عهده بگیر. جواب سایه خواندنی است. در پاسخ می‌گوید: چرا پرت و پلا می‌گم؟ من با رادیو چیکار دارم؟ من نه ساز می‌زنم، نه می‌رقصم، نه آواز می‌خونم، به من چه؟ همین گفت‌وگوی ساده باعث می‌شود که رضا سیدحسینی دنبال کار را بگیرد و رضا قطبی، رئیس رادیو و تلویزیون که ابتهاج از وی به نیکی یاد می‌کند، همه شرایط سایه را بپذیرد و حتی به رئیس دفتر خود بگوید آقای ابتهاج به عنوان قائم مقام مدیرعامل می‌آن به رادیو و هر کار دلشون بخواد می‌کنن. هرچند ابتهاج از عنوان قائم مقامی خوشش نمی‌آید و می‌گوید به عنوان مستمع آزاد می‌آید و قطبی هم که می‌خواهد به وضع موسیقی و شعر سنتی رادیو و تلویزیون که در هجوم موسیقی مبتذل روز به حاشیه رانده شده، کاری کرده باشد و به قدرت ابتهاج هم باور داشت، فضای مناسبی در اختیارش گذاشت.

برنامه گل‌ها

ابتهاج از خرداد ۵۰ تا ۵۳ مسئولیت برنامه گل‌ها را برعهده داشت و چون دوره پربار شعر و موسیقی رادیو و تلویزیون هم با رفتن یا مردن بزرگانی مانند روح‌ا... خالقی، کلنل علینقی وزیری و مرتضی‌خان محجوبی و غلامحسین بنان رو به افول گذاشته بود، سایه ناجی شعر و موسیقی رادیو و تلویزیون شد و جوانان پر انرژی آن روز مانند شجریان، لطفی، علیزاده، مشکاتیان و دیگران را جمع کرد. از این تاریخ تا سال ۵۷ و انقلاب، کل موسیقی رادیو و تلویزیون برعهده او قرار گرفت؛ رادیوئی که دیگر امثال روح‌ا... خالقی، مرتضی‌خان محجوبی، ابوالحسن صبا را نداشت، خوانندگانی مانند ادیب و بنان که دوره درخشان موسیقی را پدید آورده بودند، حضور نداشتند به گفته سایه موسیقی مشهور موشیقی کافه و کاباره شده بود. ماندگاری سایه در رادیو و تلویزیون بستری فراهم آورد که در آن محمدرضا شجریان که به گفته سایه لطفی و شجریان خیلی با هم هماهنگ بودند حقیقتاً کار هنری می‌کرد. او می‌گوید: خواننده در حد شجریان که در تاریخ آواز ایران بی‌نظیره و نوانده‌ای مثل لطفی که کسی نمی‌تونه منکر عظمت کارهاش بشه، در یک زمان قرار گرفتن». برنامه موسیقی رادیو از گل‌های جاودان تا گلچین هفته ادامه داشت تا جمعه سیاه ۱۷ شهریور و کشتار بیرحمانه مردم در میدان ژاله (شهدا) و آغاز حکومت نظامی در چند شهر. ابتهاج می‌گوید: صبح شنبه ۱۸ شهریور رفتیم رادیو. لطفی اینها اومدن و همه برافروخته و ناراحت بودن. بعد هم دسته جمعی استعفا کردیم. نامه هم نوشتیم و اون نامه رو هم منتشر کردیم در صورتی که در شهریور ۵۷ کسی فکر نمی‌کرد انقلاب پیروز بشه. سایه و گروه موسیقی رادیو و تلویزیون استعفا کردند و انقلاب هم در بهمن سال ۵۷ پیروز شد اما شرایط رادیو و تلویزیون به گونه‌ای نبود که از سایه و لطفی و شجریان و گروه موسیقی‌ای که با خون دل از سال ۵۱ به همت سایه جمع شده بودند دعوت به عمل آید و از آن روز بوی ممنوعیت موسیقی به مشام می‌رسید. اینجا بود که برنامه‌سازی و برنامه‌ریزی ابتهاج به کمک آمد و گروه چاووش از ترکیب گروه عارف و شیدا شکل گرفت. موسیقیدانان دیگری هم که عضور گروه عارف یا شیدا نبودند، مانند مجید درخشانی هم به گروه چاووش پیوستند و چندین کار ماندگار تحت عنوان چاووش به عالم موسیقی تحویل دادند. گروه چاووش باید اوج همکاری گروهی در موسیقی ایرانی دانست شاکله گروه چاووش هوشنگ ابتهاج، محمدرضا شجریان و محمدرضا لطفی بودند و «چاووش۶» مهم‌ترین دستاورد همکاری این ۳ نفر بود. سایه در مورد چاووش ۶ می‌گوید: چاووش۶ از هرجهت نمونه است. ببخشید من این حرفو می‌زنم، آگه اون تصنیف رو من نساخته بودم، آگه اون غزل رو من نداشتم، زمانه قرعه می‌زند به نام شما. آگه صدای شجریان نبود، آگه آهنگ لطفی نبود، آگه ساز لطفی نبود و آگه اون فضای دگرگون شده اوضاع ایران نبود... هزار عامل با هم دست به یکی کرد تا چاووش۶ به وجود اومد. شجریان شانسش این بود که برخورد کرد به یک نفر زنده درجه یک به اسم آقای لطفی، آقای لطفی شانسش این بود که به یک خواننده درجه یک به اسم محمدرضا شجریان برخورد کرد همزمان شدن با هم و حضور سایه شاعر عاشق، موسیقیدان عاشق، برنامه‌ساز عاشق که نه می‌خواست نون بخوره و نه دنبال نام بود. این گروه با هم بزرگترین اتفاق موسیقی ایران را رقم زدند. هرچند فضا به سوئی می‌رفت که باید سایه در دهه پنجاه عمر خود گوشه زندان را تجربه کند.

غروب و گوشه زندان و بانک مرغ غریب

بنال سایه که هنگام شعر غمناک است

با بازداشت گسترده سران حزب توده و به‌رغم اینکه به سایه پیشنهاد می‌شود چند روزی خانه را ترک کند تا ترتیب خروج او خانواده‌اش از ایران داده شود، مثل همیشه که حرف حرف سایه است، نه می‌گوید و می‌ماند اما در اردیبهشت ۶۲ او را بازداشت می‌کنند. داستان زندان سایه و تأثیر او بر زندانبانان خواندنی است و باید در کتاب «پیر پرنیان اندیش» خواند اما او اردیبهشت ۶۳، درست چهارم اردیبهشت آزاد می‌شود. ظاهراً شهریار نامه‌ای می‌نویسد و به گفته شهریار در نامه‌اش نوشته است: ... فرشته‌ها بر عرش الهی گریه می‌کنند؛ من با سایه زندگی کرده‌ام و همین موجبات آزادی او را فراهم می‌کند والا سرنوشتی مانند سران حزب توده پیدا می‌کرد. هرچند همه می‌دانستند سایه از لحاظ سیاسی کاره‌ای نیست. سایه سرنوشت زندانی و زندانبان را به زیبائی ترسیم کرده است:

تو زندانبان من بودی و من زندانی‌ات، اما

اگر نیکو بیندیشی تو هم‌زندان من بودی

 

 

http://www.bookcity.org/detail/12143