تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
پترارکا را در ایران اندک شمار آشنایان بیشتر به دیوان مختصر ایتالیایی او می شناسند، حال آن که حجم این اثر در برابر آنچه به نظم و نثر لاتین نگاشته است هیچ است. شاعر فلورانسی عشق لائورا را با توغل در فقه اللغه لاتین آمیخت و درری بدیع در عرصه سخنوری پدید آورد. او به یاری خاندان متنفذ کولونا Colonna از میراث افتخار آمیز روم که در نسخ کمیاب و گرانبها، درنهانخانه ی دیرها مدفون شده بود بهره ها برد و طبع خود را با تتبع طرز قدما آزموده تر ساخت. کوشش او در تصحیح و تنقیح متون کهن با تلاش و اجتهاد استادان محقق پارسی در قرن اخیر سنجیدنی ست. پترارکا در والکیوزا(تلفظ فرانسویVaucluse) در نزدیکی آوینیون انزوا گزید و به تالیف منظومه حماسی آفریقا به سبک انئید ویرژیل دست یازید.
چامهی آفریقا حاوی شرح جنگاوری ها و کشورگشایی های شیپیونه(سیپیو امیلیانوسScipio Aemelianus)، سردار رومی، در قرطاجنه(کارتاژ) است و چنانکه پیشتر گفته آمد پترارکا با تتبع در لاتین قدیم بر آن بوده است که آن زبان فرسوده را جدا از تحولات قرون وسطی به سیاق ۱۴۰۰ سال پیش از زمان خود به کار گیرد.در ۱۳۴۰ زعمای پاریس و رم، پترارکا را به قبول تاج سخنوری و لقب ملک الشعرایی فرا خواندند و او از میان این دو شهر رم را برگزید؛ پس برای اثبات شایستگی خود فرمانفرمای فاضل ناپل، روبرتو دانجوRoberto d'Angiò معروف به حکیم، را به داوری خواست و پس از آزمونی سه روزه با حکم تایید و تحسین او راهی رم شد و در کامپیدولیوCampidoglio با مجد و وقار تمام در ۸ آوریل ۱۳۴۱ تاج ملک الشعرایی بر سر نهاد.این ابیات از قصیده ای که سالها پیش در اقتفای خاقانی سروده ام می تواند زبان حال پترارکا باشد:
خوشا سیر قویم خط ترسا / رواق حکمت روم معلا
قدم چون ملک کنستانتین دوتاشد / دلم چون دولت آگوست یکتا
دومینوس هونور جویایم فضلم / نه در اینسول غفلت می کنم جا
چو لار خانه از اندوه بگریخت / مرا چه والکیوزا چه راونا
کلوسیوم فرو ریزد از این درد / که درتمپلوم قلبم گشت بر پا
ممرد صرح یونانم به تعلیم / مصرح مرد لاتینم به دعوا
سنکا در خرد با من هماهنگ / سیسرو در سخن با من هم آوا
بنه دیکسیت مجیستر اوپتیماتوم / مدیوس فیدیوس آودیته ایتا!
پترارکا زان سپس گاه و بی گاه به شهرهای ایتالیا سر کشید و در هر گوشه ای، اندک مدتی رحل اقامت افکند. مدتی در کسوت سفیر در ناپل به سر برد و چندی بعد روانه ی پارما شد، پس به امید غلبه کلا د ریئنتزو (وجه مخفف (Nicola Di Lorenzo در ۱۳۴۷ به سوی رم رفت ولی در پی اطلاع از شکست آن سردار در حد جنوا متوقف ماند و آوای تحسر سر داد. خبر درگذشت لائورا و جمع کثیری از دوستان، از جمله جاکومو کولونا، در اثر طاعونی فراگیر یک سال بعد به پترارکا رسید. این واقعه دردناک موجب شد که بدبینی و گریز از انعام عالم خاکی در سخنش نمایان تر گردد و بارقه سرمستی رفته رفته ازآن رخت بر بندد. این تحسر وبدبینی در شعر زیر نمایان است:
Quel rosignol, che sì soave piagne,
forse suoi figli, o sua cara consorte,
di dolcezza empie il cielo et le campagne
con tante note sì pietose et scorte,
et tutta notte par che m'accompagne,
et mi rammente la mia dura sorte:
ch'altri che me non ò di ch'i' mi lagne,
ché 'n dee non credev'io regnasse Morte.
O che lieve è inganar chi s'assecura!
Que' duo bei lumi assai più che 'l sol chiari
chi pensò mai veder far terra oscura?
Or cognosco io che mia fera ventura
vuol che vivendo et lagrimando impari
come nulla qua giu diletta, et dura.(Canzoniere, CCCXI)
ابیات فوق را با این غزل از حافظ که در سوگ فرزند خود سروده است بسنجید:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قره العین من آن میوه دل یادش باد که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد...
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد.
آشنایی پترارکا با بوکاچو، نویسنده ی نامدار فلورانسی، از ۱۳۵۰ آغاز شد ودوستی و مراوده آنان تا پایان عمر ادامه داشت. پترارکا بین سال های ۵۳ و ۷۰ نزد خاندان های متمکن حاکم در شهرهای گوناگون روزگار گذراند و همین امر باعث شد که عده ای او را به همنشینی و الفت با ظالمان متهم کنند. وی عاقبت پس از فراز و نشیب های بسیار در ۱۳۷۰ در آرکوا Arquàاقامت گزید و سال های واپسین عمر را فارغ از هیاهوی اولاد آدم به تحریر و تقریر گذراند تا آنکه سر انجام به سال ۱۳۷۴ دنیا را برای ابد وداع گفت و به عالم غیب پیوست.
در میان مکاتیب پترارکا آنچه به ظاهر بیش از همه مبین خلق و خوی اوست نامه ای به نام به آیندگانPosteritati است. شاعر نامدار ایتالیایی در این نامه از آثار و احوال خود سخن می گوید، اما نباید از یاد برد که در این قسم نوشته ها خودآگاهی بر گفتار غلبه دارد و بدین سبب سر ضمیر گاه بیش از حد تصور در پرده می ماند. اینک چند سطری از آن مکتوب:
من نیز از جنس شما بودم؛ انسانی خرد و فانی، نه وضیع و نه شریف... نوجوانی مرا به وهم افکند و شبابم از منهاج صواب به در برد، پس پیری به سویم شتافت و خوشنودم ساخت تا به تجربت صحت آنچه را که پیشتر خوانده بودم، دریافتم و دانستم که آرزوی جوانی جملهیاوه و بیهوده است... پیوسته مال را خرد انگاشتم اما این پندار را گریز از توانگری سبب نبود، بلکه از آسیمگی های مقرون به خواسته می گریختم...تکبر را نه در نفس خود که در دیگران یافتم و چون به قیمت رخیص بودم هماره خود را کهتر انگاشتم. خشمم اغلب مایه زیان نفس بود و غیر را هرگز از آن آسیبی نرسید...از اقبال مساعد و بخت موافق به مصاحبت ملوک و بزرگان توفیق یافتم و از رفاقت شرفا آنچنان بهره بردم که محسود اقران گشتم... فراستم میانه بود و از حدت ذهن چندان طرفی برنبستم، به تحصیل فضایل مایل بودم و خاطرم به آموختن شعر و حکمت رغبت بسیار داشت...
عشق لائورا محور و مرکز اکثر سروده های کانتزونیره است و به همین سبب بعض منتقدین اشعار ایتالیایی پترارکا را به دو بخش قبل و بعد از مرگ لائورا تقسیم کرده اند. اما علی رغم این محوریت گاه به نظر می رسد که شاعر عشق لائورا را چندان مقدس نمی انگارد و حتی از آن پشیمان است چنانکه خود در شعری معروف می گوید:
I' vo piangendo i miei passati tempi
iquai posi in amar cosa mortale,
senza levarmi a volo, abbiend'iol'ale...
ترجمه منظوم نگارنده:
بگریم چنان زار از دست بخت/ که از اشک من شاخ آرد درخت
هر آن کو که دل بست بر مشت خاک / نیارد شدن از غم خاک، پاک!
ز پران شدن چشم بردوختم / به پوچ و تهی جان خود سوختم!
از طرف دیگر با لحاظ ترتیب چینش اشعار به نظر می آید که پترارکا بر آن بوده است که کمدی دانته را در قالبی دیگر پاسخ گوید. واپسین سرود کمدی با ستایش مریم مقدس آغاز می شود و در حقیقت نوعی آوه ماریای مفصل است. پترارکا نیز دقیقا همین اسلوب را مد نظر دارد و در خطاب به مریم مقدس این سرواد را در پایان دیوان خود قرار داده است، توضیحا سرواد، که در دیوان های کهن پارسی شاهد دارد، اصطلاحی ست که نگارنده همسنگ سونت در ادبیات اروپا برگزیده است:
tu partoristi il fonte di pietate,
et di giustitia il sol, che rasserena
ilsecolpien d'errori oscuri et folti;
tre dolci et cari nomi ài in te raccolti,
madre, figliuola et sposa...(CCCLXVI)
ترجمه منظوم نگارنده:
تو زایشگر نیک بنیان مهر / که چون مهر رخشد به اوج سپهر
هم او کو جهان تازه سازد ز داد / به بیداد آرد ز نیکی ضماد
خدا را سه یاری و یک گوهری / تو هم مادر و همسر و دختری!
پترارکا در استعمال صناعات ادبی بیشتر به انواع تجنیس و قرینه سازی و ازدواج و تضاد نظر داشته است و بازی های لفظی با نام لائورا در ابیات او فراوان مشاهده می شود. از شیوه هایویژهی وی در بیان اوصاف و حالات، کاربرد جفت واژگان یا عبارات متضادی است که اغلب به یکدیگر معطوف اند. استشهاد:
Pace non trovo, et non ò da far guerra;
e temo, et spero; et ardo, et son un ghiaccio;
et volo sopra 'l cielo, et giaccio in terra;
et nulla stringo, et tutto 'l mondo abbraccio.
Tal m'à in pregion, che non m'apre né serra,
né per suo mi riten né scioglie il laccio;
(CXXXIV)
ترجمه منظوم نگارنده:
نه آرام و رام و نی ام خوی جنگ / ز بیم و ز امید جویم درنگ
فسرده چنان یخ چو آتش به تاب / گهی همچو خاک و گهی آفتاب
دو دستم تهی و جهانم به پای / مغاکم سرای و بر افلاک جای
هم او کو گران کرد بر من کمند/ نه آزاد سازد نه دارد به بند!
آن سان که از طرز نگارش متن ایتالیایی بالا بر می آید، رسم الخط و شیوه نگارش پترارکا در بسیاری از موارد دارای صور نوشتاری لاتین است که در ایتالیایی تلفظ نمی شود یا به گونه ای دیگر خوانده می شود. به لحاظ فنون بلاغت باید گفت که کانتزونیره در عین فخامت و استحکام گاه از حشو نیز خالی نیست، اما این قبیل حشوها بیشتر از باب تاکید است. برای نمونه بیت ذیل علاوه بر تکریر و واج آرایی حشو دارد:
di me medesmo meco mi vergogno...
از خویشتن خویش به خویش شرمسارم
از طرف دیگر بعضا استعاره های بعید در دیوان پترارکا موجود است؛ برای مثال تعبیر "زانوی ذهن" که جوزپه پارتی در یکی از نامه هایش آن را ناخوشایند خوانده است:
Con le ginocchia de la mente inchine...(V۶۳, S۳۶۶)
اگر پترارکا را حافظ ایتالیا به حساب آوریم، چینو دا پیستویا به مثابه ی خواجو یا سلما ن خواهد بود؛ چرا که طرز تغزل چینو در سخن پترارکا کمال می یابد و تا قرن ها سرمشق غزلپردازی می شود. همچنین باید در نظر داشت که چینو خود به شکرین طرز نو، رنگ و بویی تازه داده و شعر را برای گداختن در ذهن پترارکا آماده کرده بود. از وجه دیگر می توان گفت که نسبت تغزل پترارکا به دانته چیزی مانند نسبت غزل حافظ و سعدی است. برای درک این اختلاف مقایسه دو شعر زیر می تواند کارساز باشد:
Ne li occhi porta la mia donna Amore,
per che si fa gentil ciò ch'ella mira;
ov'ella passa, ogn'om ver lei si gira,
e cui saluta fa tremar lo core,
sì che, bassando il viso, tutto smore,
e d'ogni suo difetto allor sospira:
fugge dinanzi a lei superbia ed ira.
در شعر فوق که از زندگی نو دانته انتخاب شده است، شاعر با استحکام تمام مضامین مکرر طرز نو را در قالب کلامی آراسته و پیراسته بیان می کند. به عبارت دیگر مضمون دانته با درون مایه اشعار سایر سخنوران این طرز تفاوت عمده ای ندارد، لکن سیاق ترکیب الفاظ و همنشینی کلما ت به گونه ای است که سخن را دلپذیرتر می نماید. شعر دانته را می توان با غزل ذیل از سعدی سنجید:
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحت گوی را از من بگوی ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می ترسانی از باران
چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران...
حال سروادی را از پترارکا نقل می کنیم تا با سروده دانته در قیاس آید:
Erano i capei d'oro a l'aura sparsi
che 'n mille dolci nodi gli avolgea,
e l'vago lume oltra misura ardea
di quei begli occhi, ch'or ne son sì scarsi;
e 'l viso di pietosi color' farsi,
non so se vero o falso, mi parea:
i' che l'ésca amorosa al petto avea,
qual meraviglia se di sùbito arsi?
Non era l'andar suo cosa mortale,
ma d'angelica forma; et le parole
sonavan altro, che pur voce humana.
Uno spirito celeste, un vivo sole
fu quel ch'i'vidi: et se non fosse or tale,
piagha per allentar d'arco non sana.
ترجمه منظوم نگارنده:
گره در گره تاب گیسوی زر
به دست نسیم است آسیمه سر
دو چشمش چنان هور پرتوفشان
اگر چند باشند نک خامشان
به رویش توگویی که رنگین کمان
فشانده ست از مهر آنی نهان
مرا جان از او آن زمان درگرفت
او که چشم از چشم من برگرفت
خرامیدنش چون ملک یا پری
سخنش آیت ناب افسونگری
چو تیری سوی جان جهانی ز شست
نیابم بهی گر کمان سست گشت.
پترارکا در این قطعه که بدون شک از زیباترین غزلیات ادب ایتالیا و شاید تمام اروپاست؛ پا از حد دانته فراتر نهاده و تصاویری خلق کرده است که از حیث ظرافت و لطافت راه را بر هر مقلدی می بندد و باب اقتفا و نظیره گویی را فراز می آورد. فضای نورانی غزل با ظل ممدود گیسوان لائورا که از شدت درخشش به زر مانند آمده است، آمیزشی غریب دارد و کلام دل انگیز محبوب چونان نجوای ملائک در گوش جان شاعر طنین انداز است. همان طور که در فصول پیش دیدیم، این مضامین در اشعار سایر قافیه پردازان زمان نیز آمده است اما پترارکا درغزل سرایی شیوه ای خاص دارد و درون مایه های شعر او پرورده تر و نغز تر از گفتار دیگران است
پترارکا به پیروی از شیوه رومیان باستان مهرورز تنهایی خردمندانه و فراغ فاضلانه است، که به لاتین otium خوانده می شود. این واژه در اصل به معنای پرداختن از اغیار در اصطلاح ادب پارسی کهن است. تنهایی و عزلتی که قران خردورزی و به اصطلاح مشرب فلسفی تازی ماب "توغل" باشد، از برترین نواخت هایی ست که آدمی را تواند دست دارد. از نام آورترین آثار پتراراکا که خط تاثیرپذیری او را از روم باستان آشکار می دارد رسالتی به نام درباب تنهایی است. پترارکا در این رساله به عنوان مسیحی راست کیش که همه چیز خود را مدیون کلیسای کاتولیک است پس از بیان حدیثی بازخوانده به پیامبر اسلام که در آن مکه و بیت المقدس بر روم و انطاکیه برتر دانسته شده اند (ص۴۹۷، مجموعه آثار) زبان به ناسزاگویی های پر آب و تاب به آیین شرقی می گشاید و آنگاه در ستایش تنهایی داد سخن می دهد:
شگفتی نیست که گنهکاری چو من که دشمنان در حصارش آورده اند آرزوی تنهایی در پناهگاهی ایمن در سربپروراند، من خود بر کاستی های خود آگاهم و نه تنها از آموزگاران زمین که از پروردگار نیز درس آموخته ام و از میان آن آموزه ها یکی این است، که رهایی بخش ما مسیح نیز که نه نیازی به تنهایی و نه بیمی از مردمان داشت از بهر آن که به آیین خود سپندی ببخشد به کوه اندر می شد و زبان به ستایش خدا می گشود. در تنهایی نمازگزارد و روزه داشت و در تنهایی بر وسوسه شیطان چیره آمد...هم او آنگاه که از درگذشت یحیی معمد آگهی یافت تنهایی گزید و آرام به تنهایی یافت...من کسی را (منظور خود نویسنده) می شناسم که تنهایی گزیده است، به اندک خوراک خرسند گردد و به کار خویش سرکشد و او گر چه بهر رسیدن به شادمانی و بهروزی از بسیاری چیزها بازمانده است، اما از نعمتی برخوردارست که از آن هرگز نتوان گذشت و آن تنهایی ست. دور از مردمان و رنج و ستوه از این و آن، او سراسر سال را به شادی چنان می گذراند که گویی تنها روزی ست!(بخش یک، ۸ وص۵۰۵)
اما نوآوری در اندیشه های پترارکا به همان اندازه اصالت نثر لاتین اوست. پیوند این سخنسرا با گیتی و رخدادهای آن کمابیش در هیچ جای مستقیم و بی واسطه نیست. میانجی پترارکا با جهان طبیعت میراث روم باستان و نگارندگان لاتین زبان است. برساختگی و تراش خوردگی سخن پترارکا چه در دیوان ایتالیایی و چه در دیگر آثار وی که جز یکی همگی به لاتین نگاشته شده اند گواهی بر این مدعاست. نویسندهی لاتین نگار ما با همهی چیره دستی اش در آن زبان از میراث فلسفی لاتین بهرهی چندانی نبرده بود، وی در رساله ای با عنوان de sui ipsus et multorumignorantia دربارهی نادانی خود و بسیاری دیگران در پی توجیه بی دانشی خود در زمینهی فلسفی مدرسی، تفاسیر ابن رشد و طبیعیات متداول در آن زمان بر آمده است. پترارکا بر مرجعیت ارسطو می تازد و برآن است که دانش را باید بی واسطه از آموزگار طبیعت آموخت نه از معلم اول. این گفته شاید از جانب کسی که در اصول و فروع ادب پیرو رومیان و مقلد آنان است خنده دار به نظر آید. کسی متالهان را از ارسطو مابی برحذر می دارد که خود حتی در وصف طبیعت نمونه های کلاسیک رومی را در نظر دارد. به راستی روانی، نغزی و استواری سخن پترارکا به زبان لاتین فارغ از آنچه بزرگ نگارندگان آن زبان در سخن آورده اند معنایی ندارد. رواقیون و شیوهی سنکا، سردمدار آنان در روم، بی گمان بر طرز نگارش پترارکا تاثیری شگرف داشته است، چنانکه بسیاری از رساله ها و نامه های پترارکا را میتوان با ترسلات سنکا و رسایل او سنجید. در این جایگاه به بخشی دیگر از دربارهی تنهایی استشهاد می رود که نمایندهی الگوبرداری استاد فلورانسی از سنکاست:
در این جای و آنجای در میدانهای شهر صف های ابلهان را می یابی که تنها بر لب فعلهای دستوردانان را صرف می کنند و آن سه فعل این است: piget, tedet, poenitet به زحمت افکندن، شرم بردن، پشیمان شدن! و یا سخن ترنزیوس را مکرر می کنند که می گفت از بیکاری نمی دانم چه کنم! و من به سخن آنان سخت باورمندم چرا که اگر می دانستند چه کنند گلهی آنان پایان می گرفت! پس تو را به خدا به من بگو، جز نادانی و ابلهی چه چیزی آنان را به ملال می افکند و این سخن سنکاست که می گوید: هر ابلهی از زحمت خویشتن در رنج است. زندگانی آنان را خوشایند نیست و حق این است، چرا که گذار عمر هیچ چیز پایدار، استوار و خوشایند ندارد، چنان که سنکا خود در همان گفتار آورده است: تنها فرزانگان را هر آنچه دارند خوشایند است....بدین قرار اغلب آدمیان به خواست خود یا مقهور سرنوشت چون چارپایان تنها سر در زمین دارند، تن می پرستند و روان را از یاد برده اند، نه خود را می شناسند و نه چشم به فضیلت دارند، بی فر و آیین می زیند و به رنج گرفتار می آیند...بی زاری از زندگانی و ملال و ستوه و ناآرامی روان که بدترین چیزی است که هر انسان تا دم مرگ تاب آن آورد از همین نکته برمی آیند.
میهن پرستی در دیدگاه پترارکا انگاره ای نغز است که او را با مرده ریگ نیاکان درمی پیوندد، نیاکانی که دیگر نشانی از ایشان در روان و زبان هم میهنان او برجای نمانده است؛ سخنور ما با کشوری از هم گسسته روبروست که تنها نامی از ایتالیا برخود دارد؛ کشوری که برخلاف دیگر همطرازان اروپایی خود نتوانست زیر چتر پادشاهی به یکپارچگی دست یابد؛ در هرگوشه اش دولت شهری پدید آمد که در بنیان آن مایه توان نداشت که با قدرتهای بزرگ اروپا پنجه آزماید و نرد بزرگی بازد، باری از ستواری و شکوه روم باستان چیزی جز نام و شماری ساختمان که دست سرد زمان بر بنیادشان گرد فراموشی و خاموشی می پاشید برجای نمانده بود؛ شاید بخشی از لاتین زدگی پترارکا از سر افسوس و به گونه ای یادکرد روزگاران کهن و زمان بزرگی ها و سرفرازی ها و ستیهندگی های بی باکانهی سگالندگان رزم آوری باشد که چند اقلیم را زیر درفش آوازه گستر روم گرد آورده بودند. اینک بخشی از قصیدهی نگارنده در اقتفای چامهی نامبردار خاقانی که باردیگر نمایندهی یادکرد روم در ذهن و زبان است:
هان ای دل عبرت بین بر روم نگر چندان / کز دیده فروباری چون ابر شتا باران
آخر به کجا رفتند آن خیره سران گرد / کز هیبتشان پر بود اقلیم دل انسان؟!
ارباب زر و قدرت شاهان هراس افکن / آنان که بدر کردند از جسم خلایق جان
بس کاخ به جا ماندست ز آن مکنت دیرینه / آن سان که خرد گردد از رفعتشان حیران
گر نیک نظر دوزی بر آن همه بام و بر / در هر قدمی یابی صد آه و فغان پنهان
ای بس نفس تفته کز سینه برون آمد / تا پیکر جباران خسبد به درون آسان
خاک دژم روم است چون آب سیه سرشار / از خاطرهی اشک چشمان تهی دستان!
در پایان سخن و در راستای آنچه گفتیم قطعه ای از شاهکارهای نگارش پترارکا را در لاتین یاد می کنیم که آیینه تمام نمای ستواری گفتار و اندیشهی اوست که برکامهی پیوندی گسست ناپذیر با مرده ریگ رومیان از پختگی و در عین حال تازگی و روانی طرز او حکایت می کند. پترارکا در مجموعه نامه های پرشمار خویش (۳۵۰ نامه در بیست و چهار فصل) در بخش نامه های خطاب به آشنایان (برابر اصطلاح کهن ادب ایران اخوانیات) در یادکرد بالا رفتن از کوه ونتوزو با گسست های دستوری که در پیچ و تاب عبارت پردازی لاتین ایجاد کرده است، دست به نگارگری زده و در پیش چشم خواننده دریچه ای گشوده است که در آن فزون بر حال برون نگارنده آنچه در درون او نیز می گذرد به عرصه گفتار می رسد. سربلندان به یکدگر برسند، گر نیارد رسید کوه به کوه. این نامه که به احتمال فراوان مخاطبی راستین نداشته است شامل شواهدی از ادبیات لاتین به ویژه لیویوس تاریخ نگار رمی، ویرژیل و اوید است، فزون بر آن پترارکا آشکار و نهان در جای جای این نامه به ترجمه لاتین آثار کلیسایی از جمله نگاشته های منتسب به قدیس پولوس و آگوستین و انجیل متی استناد می کند. خاتمهی سخن را با برگردان بخشی از این نامه زینت می بخشیم که در آن کمتر نشانی از استشهادهای کهن گرایانه پترارکا میتوان یافت. سخن نویسندهی فلورانسی در این جایگاه از لاتینی شیوا و روان بهره برده است که انسجام و فراوانی سبکینه های ویژه او را به نیکی تواند گزارد. بدان امید که این نثر خوش ساخت پارسی اگر نه چندان ورای گفتار سخنور رومی رود، دست کم پایاپای پویش و پرداخت بسزای او گام بردارد:
درازی روز و نغزی هوا، خواست استوار، نیرو و توان اندام و بس دگران ما کوهنوردان را یاری می رساند و آنچه تنها ما را از راه باز می داشت، ناهمواری آن بود که پیش ما بالا می افراشت.
در دره ای به چوپانی کهن سال برخودیم که با گفتار بسیار برآن بود که عزم ما از فراز آمدن به چکاد آن کوه برتابد؛ داد سخن می داد که چگونه پنجه سال پیش از این به اوج کوه برشده بود و از آن بیهده کار چیزی جز جامه های بردریده و تنی نزار و دلی فگار او را فرادست نیامده بود و در آن حال که چنان سخنان بر ما می خواند، بسان آن جوانان که گوش خود بر همه پند بربندند، در دل ما به شوند پرهیز آن پیر، میل به هر چه ما را از آن بازمی داشت فزونی می یافت...بلندترین چکاد این کوه را مردمان بومی این جای" فرزند دلبند" خوانند و این نامگذاری را شاید ناسازگاری با سرشت ستیهندهی این جای سبب تواند بود... ای پدر! بدان روی که از اندیشه های خویش به گاه برشدن بر این کوه تو را آگهی رساندم، اکنون ماندهی داستان را از آن چه بر من رفت با تو برمیگزارم و تو تنها ساعتی از روز خویش بدانچه من به یک روز تمام دیدم برگمار! چون بدان چکاد تن خویش برکشیدم، در آغاز از سبکساری هوای آن بلندجای در شگفت آمدم و سترگی چشم اندازی که برابرم بود مرا به پندار افکند؛ به زیر گام خویش درنگریستم و ابرها را بدان جا یافتم، پس آنچه از کوهساران افسانه ای یونان، آتوس و الیمپ، خوانده بودم فرایادم آمد. آنگه چشمان خویش بسوی ایتالیا گرداندم، همان اقلیمی که روان من بدان می گراید. تو را واگویم که آه سوزان خویش بر آسمان سرزمینم گسیل داشتم، همان جایی که بیش از آن که چشمم آشکارا ورا دریابد، روانم نگاه نازک خویش بر آن می گمارد؛ پس یاد یار و دیار، زمام اختیار از من درربود!