تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
۱۱. «آیا ایتالیایی هم روی کرهی ماه هست؟»
سیرانو دو برژوراک
بعد از شنیدن خبر فرود انسان بر کرهی ماه، زمان زیادی به نگریستن به این عروس شبانه در آسمان میگذراندم، و حتی گاه و بیگاه تصور میکردم، فضانوردها را بر سطح ماه میبینم. تصورِ بودن در تاریکی بیانتها را، چنان رعشهآور و غریب مییافتم که مدتها این پرسش یقهام را رها نمیکرد: فضانوردان چه احساسی داشتند آن زمان که در سفینهی غولآسای آتشافکنِ غران مینشستند و به شمارش معکوس: صفر! گوش میسپردند، و همزمان، از مام جادویی زمین کنده میشدند و به دل ناشناختهها، پرتاب میشدند. انسانی که به جانب ماه پرواز میکند، چه تصوری دارد؟ و آیا در ماه، دلتنگی هم هست؟
در تخیل جوانسال من، ورود به قارهی رؤیاییام، احساسی همانند پرواز به ماه را داشت. البته بسیاری از دانستهها و واقعیات آنجا برایم آشنا بود، ولی کلیت ماجرا به نحوی رازآمیز، رو در روی پسزمینهای ناگشودنی میدرخشید. وقتی شمیم شهرها برایم ناآشنا بود، دانستن نام تمام پایتختهای اروپایی، چه دردی از من دوا میکرد؟ و چراغ، در خودآگاه شاپرک چیست؟
ولی بیش از همه، این پرسش به خود مشغولم میداشت: چیست همهی آنچه در مواجهه با مکانی ناشناخته در من روی میدهد؟ عشق، به حتم تا بخواهی عشق است؛ مغز رو به بلوغم این طور فکر میکرد؛ و بعد، زندگی بهسامان ـ «سودای غرب»، عبارتی ضربالمثلوار و رایج در وطن پارسیام. حالا من هم در مقام زنی اروپانورد، تپش قلب داشتم، و مطمئن بودم آدمهای نشسته در سفینههایی که با تمام قدرت از نیروی جاذبهی زمین رها میشوند نیز، چنین حال و روزی داشتند. من از نیروی گرانش گذشتهی خودم کنده شدم.
کودکی و به همراه آن، زبانی در من از میان رفت که آن را، زبان مادری مینامند، و تازه وقتی دیگر نمیتوانی به آن حرف بزنی، به آن فکر میکنی. در آغاز کار، این فقدان، بلافاصله واقعیت پیدا نمیکند، بلکه بعدها جامهی عمل به خود میپوشد. همان طور که آدم، به محض بروز اولین نشانههای بیماری، خودش را بیمار نمیداند. هیچکس در ابتدا به صرف اینکه گاهی سردرد دارد یا پوست اش گزگز میکند، سراغ پزشک نمیرود. تازه زمانی بر وجود بیماری وقوف پیدا میکنیم که دیگر این علائم دست بردار نیستند، و نیروی درد، قویتر از خواست چشم پوشی از آن میشود، و چیزی بنیادین، دگرگون شده است.من هم دیرزمانی، بر آنچه از دست داده بودم، وقوف نداشتم، و زمانی این امر برایم مسلم شد، که دیگر خیلی دیر شده بود.
راستی، چه بر سر زبانی میآید که دیگر با آن حرف نمیزنیم، و دیگر قادر نیست مابه ازاء بیرونی بیابد و با ما حرف بزند؟ آیا بر آن، گرد و غبار مینشیند، مانند کتابهایی که در قفسهای میگذاریشان و دیگر به آنها دست نمیزنی؟ آیا میتوانی سالها بعد با گردگیر، غبار از تنشان بزدایی و بعد دوباره با همان درخشش قدیم، در خدمت ما قرار میگیرند؟ و وقتی با آن زبان سخن نمیگوییم، زبان در ما چه میکند؟ آیا مانند نان-پارهای بیات، خرد میشود؟ یا گوهرش را دگرگون میکند؟ آیا زبانی که با آن سخن نمیگوییم، بدل به هیچ میشود؟ چه احساسی یارای همخوانی با هیچی دارد که حتی هیچ هم نیست؟ خاطره؟ اشتیاق؟ جست و جویی که خیالِ پایان گرفتن ندارد؟ یا نکند زبان مادری هنوز از تاریکخانهای نهان بر ما تأثیر میگذارد، ما را به حرکت وامیدارد و بدون دخالت ما، هر چیز تازه را، هدایت میکند؟
همین زبان مادری، تا وقتی که بود، وجود هم داشت؛ همان طور که آسمان هست و زمین هست. چند بار، روز هنگام، به این فکر میکنیم که در سیارهای به نام زمین زندگی میکنیم؟ و چه کسی ممکن است به فکر افتاده باشد آسمان پرستارهی بالای سرمان را زیر سؤال ببرد؟ زبان مادری، معنای هستی حاضر(دازاین) یا آنجا- بودن را داشت- به رغم تمام بیاعتباریهای زندگی. سفرهای کوتاه از او دلپذیر، نشاط انگیز و هیجان آور بود، مثل سفرهای کوتاه آخرِ هفته به روستا. هر زمان میتوانستی دوباره برگردی و سوغاتی خاطرهانگیزی از آن، همراه بیاوری.
ولی برونشد از زبان مادری، ورود به آن سرسبزی ابدی که هنگام نگریستن از پنجرهی هواپیما بر من جلوه میکرد، چیز دیگری بود. اکنون مجبور بودم راهی تا آن زمان ناشناخته برای خودم را بپیمایم. راهی که از آن پس، پشت سر گذاشتن اش، فقط دست به عصا میسر بود.
وقتی بنا کردم به آموختن زبان تازه، زبانی که کمترین احتمال سر و کله زدن با آن در زندگی نمیدادم، نمیدانستم زبانی که داشتم، زبان پدربزرگ و مادربزرگم، چه جور تکیهگاهی برایم فراهم میکند.
ولی اکنون بایستی بار شومترین مجازات ممکن را به جان میخریدم و از آن پس، لنگلنگان با زبان خود از دل جهان سیر میکردم. بهخصوص من. بهخصوص منی که زبانم را از کف دادم و حتی در ابتدا،حالیام نبود چهها را از دست دادهام.
هجرت از زبانی بدون حرف تعریف، ورود به دل زبانی دارای سه حرف تعریف، البته که بیپیچیدگی نبود. صرف نظر از تحمل انواع و اقسام شکنجهها برای آموختن درست و درمانِ صَرف، بایستی در هر صورت همراه هر کلمهی تازه، دو کلمه میآموختم، یعنی خودِ کلمه و حرف تعریف متعلق به آن. در موقعیتهای ضروری، به مکاشفات سریع زیباشناختی متوسل میشدم که مثلاً چه حرف تعریفی ممکن است به کلمهای مثل «سیم» بخورد، و کلمه را با مختصات جنسی آن پیش خودم تصور میکردم، تا ردِّ حرف تعریف آن را بزنم. همچنین موقعیتهایی هم پیش میآمد که در آن، حرف تعریف یک کلمه در ذهنم حاضر-آماده بود، ولی به صرافت نمیافتادم کلمهی مربوط به آن را، که البته دمدست داشتم، در ذهنم مجسم کنم. دست شستن از زبانی سرشار از تصویر به نفع زبانی که در مفاهیم زیست میکند؛ آسان نبود و پیوسته اغواگرانه به سمت استعارهسازیهایی رهنمونم میشد که عدهی کمی از آن سردر میآوردند و بعد، نحو زبان آلمانی، که فراگرفتنش صبر فراوان میطلبد: آدم ناگزیر است به پهنای یک جملهی بلند انتظار بکشد، تا از عالیجناب عبارت فعلی، چیزکی بشنود، تا عاقبت معنای جمله بر وی مسجل شود. سلامت جسمی و روحیام، به نحو حیاتی(اکسیستنسیل) در گروِ همین مشکلات و راهحل آن بود. بله خودش بود. مشکل من این نبود که زبانی فرا گیرم تا به فرض، بتوانم پشت پیشخوان کیوسکی که میرسم،بگویم:" یک آدامس به من بدهید، لطفاً!" مراد من احساسی بود- یا شاید احساسهایی بسیار زیاد باشند؟ که زبان در من ایجاد میکند.
این چالش عظیم، ازهمان ابتدا وجود داشت،که باید دوباره، در موقعیت تازه به یک کودک مبدل شوم، به موجودی که تمام شمّ زبانیاش آهسته آهسته رشد میکند، البته در زاویه دید یا افقی که شاید هرگز نشود آن را از میان برداشت- یا نکند پیش از هر چیز، فرودی مطمئن بود که از حالا به بعد، دیگر هرگز وجود ندارد؟
آنچه پیش از هر چیز، سالها بعد پدیدار شد، این هم بود: زبان نوِ من، ثمرهی فعالیتی عقلانی بود، که مانند زبان مادر، زبانم را با شیر و شکر در قبضهی خود نگرفته بود. این فعالیت، به دنبال پرچم منطق و عقلانیت، سامان میگرفت.
۱۸. یادگیری یک زبان، تمام ماجرا نیست. به آشپزی میماند. ما به اعتبار این که غذا میخوریم، لزوماً مجبور نیستیم آشپزی هم بلد باشیم. ما در ابتدا یاد میگیریم که چه چیزهایی خوردنی هست و چه نیست، طعمها و تنوع مواد لازم برای آشپزی را ذخیره میکنیم، ولی باید بیاموزیم که ترکیب نهایی این مواد چه چیزی به دست میدهد. یادگیری یک زبان، آغاز کار است، آدم باید بعد از آن،خیلی زبانهای دیگر بیاموزد. باید زبان مجادله را بیاموزد و زبان خشم را، زبان بلندپروازی و بازی را، زبان کینورزی و عشق را. فقط اندوه است که زبانی ندارد.
از بین تمام این زبانها، در کودکی خودم،خیلیها را آموخته بودم ـ مانند کودکی در دل مناسبات معمول. ولی فقط تجربههایی در چنتهام بود که دختر جوانی در دوران کوتاه زندگی خود قادر است از سر بگذارند، دختری که در محیطی حفاظتشده رشد میکند، تجربههای دندانگیری ندارد. بستنی، کفش نو، شروع مدرسه یا رفتن به باغ-استخری، آنقدر مهم که وسوسهاش سراسر شبِ پیش از رفتن،نمیگذاشت پلک بر هم بگذاری و درست و درمان بخوابی و با تب و تاب رویدادی بزرگ مواجهات میکرد.
تمام زبانهایی که یک آدم بزرگسال بر آن مسلط است، به شیوهی "طبیعی" و به مرور زمان، ضمن زیستن ِ زندگی خودش، از آن خود میکند،خیال میکردم اینها قاعدتاً در مورد زبانی صدق میکند که آدم در ابتدا آن را آموخته. از زبان شیر و عسلام به طرز افراطی دست شسته بودم و با اشتیاقی درونی بنا کرده بودم به ساختن یک زبان مادری، از دل زبانِ مقدر و سرنوشتوار بیگانه. زبان جدیدم را زبان پدری نامیدم، آنچه شاید با واقعیت امر درست در میآمد، ولی با آرزوی من به هیچ وجه همخوانی نداشت. همین آرزو افسونم کرده بود که در زبان بیگانه زندگی نکنم.
اگر تمام زبانهای زندگی را در زبان مادریام سر و سامان میدادم، اگر تمام جد و جهدم را معطوف به زبان فارسی میکردم، پیمانهای دوستیام را با آن میبستم، شاید باز کماکان زبان بیگانه، همچنان زبان بیگانه مانده بود، ولی در آن، فضایی را، با تمام زبانهای دیگر، پر میکردم. شاید محتواهای شخصی میداشتم. ولی مجبور بودم این نقشها را در لباسهایی بپذیرم که البته خوب بود، گاهی حتی خوش قواره و خوش دوخت بر تنم مینشست، ولی هر چه باشد، سر و وضع خودم نبود. مشکلم در عرصهای پدیدار شد که در زندگی برایم از همه مهمتر بود، در عرصهی شاعری. آنجا که آرزومند و چشم به راه شکوفههای دیگری بودم، و شکوفایی دیگری، مغاکی حس کردم، خلائی، فضایی آهنی که میان زبان مادری و زبان جدیدم لانه کرده بود.
شاعری مسنتر که روزی در موسسهی شعرم به دیدنم آمد، رک و پوست کنده از من پرسید، چرا زبان مادریام را کنار گذاشتهام، و بعد با نگاهی تاریک به من خیره شد.
پدرانه سرزنشم کرد: «چطور میتوانی از همچین چیزی چشم بپوشی؟» و ناخواسته به قلبم نیشتر زد: «تو حالیات هست که در یک خانهی غریبه که همیشه برایت غریبه خواهد ماند، حالا مهم نیست چه جوری تزییناش کنی، به ندرت دسترسی مستقیم، و البته شریانی به شعر خواهی داشت؟»بعد ادامه داد: «خایا، تو باید از دنبال کردن زندگی آرمانی دست بکشی. این جور زندگی هرگز تحقق نمیباید. تو باید زبان زیستن آن زندگی را بیاموزی که در تو نهاده است. دوباره تلاش کن به زبان مادریات شعر بنویسی و از آن،به زبان تازهات راهی بیابی. مترجم خودت شو!»
۴۰. جاودانگی فقط از آن رو وجود داد که ما سرشار اشتیاقِ دستیابی به آن هستیم. داوید از عشق من به دریای خزر چیزی نمیدانست. جزییات مشخصی از آن همیشه با خودم داشتم. نه از سر پنهان کاری، نه. اگر کسی در موردش از من چیزی میپرسید، آشکارا راهنماییاش میکردم. ولی هیچکس از من چیزی نپرسید. ولی یک روز داوید رک و راست آرزویش را ابراز کرد: باید خاکسترش را در دریای خزر بپاشم.
من به صرافت افتادم ازش بپرسم: «چرا آنجا؟»
پاسخ داد: «روی این اصل،... که آنجا بزرگترین دریای دنیاست.»
داوید عزیز
دوست داری خاکسترت را بر دریای خزر بپاشند.آرزو میکنم که پیش از خاکسترت این دریا را ببینی. این آرزوی تو دیگر دست از سرم برنمی دارد، همیشه تعقیبم میکند، چون من هم خیلی عاشق این دریا هستم. خزر اولین و تا مدتها یگانه دریایی بود که در کودکی و جوانی دیده بودم. در شانزده سالگی فرصت یافتم دومین دریای زندگیام را بشناسم. آشنایانم در تعطیلات تابستانی مرا با خود به ایتالیا بردند، به آدریا. چه شوکی به من داست داد! تمام دریاهای دیگری که از آن موقع تا کنون دیدهام، ولو درست و درمانتر از آدریا، همگی این تصور را در من تأیید کردند: آب هیچ دریایی به دریای خزر نمیرسد!
از تهران که به سمت شمال میرانی،مدت کوتاهی بعد که ماشین، پیچهای باریک خطرناک و پشت هم را، با احتیاط بالا میرود، دریا را حس میکنی. دریا وجود خودش را با سبزی اعلام میکند.ناگهان دیگر نه فقط اثری از گرد و غبار بیابان نیست، بلکه گویی افسون شده با دستی غریبه، کوههای سرسبز از بوتههای وحشی و رودهای خروشانی میبینی که آواشان در ژرفای دره طنین میاندازد.اگر خیال داری به دریای خزر برسی، باید کوهها را پشت سر بگذاری.این به سادگی هم اتفاق نمیافتد. یک جایی که توی ماشین هستی و به شکم کوه رسیدهای، ناگهان لرزی خفیف به تو دست میدهد، هوا خنک میشود، شاید حتی مهی پشت نما، مثل چادری روی چشم انداز خیس از شبنم را گرفته باشد. ولی این هم گذرا است. در پیچ بعدی پرتوهای آفتاب تازه- زاد میمویند. بعد، به بهانهی اینکه چایخانهای قدیمی، دنج و کوچک بین جادهی باریک و کوه، مامنی برپا کرده، از ماشین پیاده میشوی.آن طرف جاده، سراشیبی سرگیجه آوری است. بچه که بودم،جادوگرها و هیولاهای کوهی، آن پایین زندگی میکردند.
در خنکا، چای نوشیدن و گرم کردن بدن.
می دانی که به زودی بوی دریا را میشنوی!
فقط چند پیچ که از کوه به بالا برانی و بعد پیچهای پشت کوه را رو به پایین، دریا رو به رویت قرار میگیرد. این را میان نوری میبینی، که مدام کم رمق میشود.ناگهان هوا گرم میشود. ولی تو هنوز آنجا نیستی، داوید.پیش از آن، مرتب از جوانکهایی رد میشوی که کنار جاده ایستادهاند، از کنارشان که رد میشوی، رو به تو و ماشین ات فریاد میزنند. می دانی چه می گویند؟ به محض شنیدن صدای بعدی حتماً توقف میکنی.
فریاد میزنند:
«تمشک!»
دریا با هوای شرجی و گرمسیری حضورش را اعلام میکند. تابستانها هوا بوی برنج میدهد. چنان هوای سنگینی احساس میکنی که نظیرش هرگز نبوده و طور دیگری هم ممکن نیست باشد. وقتی آن را در بینیات فرو میدهی، داوید، دیگر دریا خیلی دور نیست. دریای آرامی است. ناگهان میان دو ویلای کنار جاده میبینیاش. دریای آرامی است.
و راستی می دانی چرا (در زبانهای اروپایی)نام کاسپین بر آن گذاشتهاند؟ به خاطر کاسپی هاست! نام قومی که پیشترها کنارش میزیستند. هرودوت نام این دریا را از این قوم گرفته. او این را احتمالاً از هومر وام گرفته باشد. که میداند؟ کاسپی ها یک زمانی با پارسیان متحد شدند. و به این ترتیب،نیای نیای جد بزرگم شدند. عجیب است که پارسیان دریای خود را به این نام اصیل نمیخوانند. آنها دریای خود، این بزرگترین دریای زمین را، خزر مینامند، که بازهم نام یک قوم دیگر بیگانه است. تواریخ چگونه مدام در هم میپیچند و در هم میتنند! تاریخ آشنا و غریبه. گاهی حتی دیگر نمیتوان گفت سخن از چه تاریخی است. خزرها، خیلی پیشتر از آن،قومی کوچرو بودند، قومی ترک نژاد، و خاقانی در قفقازشمالی بر کران دریا داشتند. جایی که امروز گرجستان و ارمنستان واقع است، در قرون هشتم یا دهم، خزرهای گرویده به یهودیت میزیستند. و تصورش را بکن، خزرها با پادشاه وقت پارسها میجنگیدند و بعدها به سمت شرق اروپا مهاجرت کردند، شاید به مجارستان؟ هزار حکایت در مورد خزرها وجود دارد. حتی برخی برآنند که رد زبان خزرها را در ییدیش یافتهاند. به هر حال آنها در قرن سیزدهم به عنوان قومی یهودی در شمال قفقاز برای آخرین بار در تواریخ سربرآوردند و بعد ناپدید شدند. آنان از کتاب تاریخ گم شدند، ولی دریا تا کنون خاطرهشان را زنده نگه داشته است.آدمها سپری میشوند. نامها میمانند. بعدها، یک قوم دیگر، نام خزرها را با دریای خودشان زنده نگه میدارد.
آیا اسکلتی که بر ساحل دریای محبوبم یافتهاند، نخستین ماجراجویان هوموساپینیس(انسان اندیشمند)هستند؟ هرگز این را برایت تعریف نکردهام: در موضوع دریای خزر بیکرانم من، و تا بخواهی ازش می دانم. یکی از این موجهای لطیفی میشوم که هنوز که هنوز است آرام میروند و میآیند. خستگیناپذیر آبی، و بی شائبه عمیق.
دهها قوم متعدد پیشتر دور این دریا بودند. پنجاه لهجه دورتا دور آن به وجود آمد.هر کدام از این زبانها، روی آن نام خاصی گذاشت، نام قومی، نام کوهی، نام رودخانهای، یا نام حالت و خلق و خویی از طبیعت.اروپاییهای عاشق سفر، دستکم شش بار برای آن اسم ساختند، و در منابع عربی و پارسی، سی و دو نام آن فهرست شده، در کنار نامهای بسیار کهنی که در اوستا و پهلوی نقل شدهاند. در ایران هم هنوز سر نامگذاری آن بحث است. دورتادور این لطیفترین دریا در میان تمام دریاها را، چیزی اندوهناک فرا گرفته، یک جورهایی بینام است.
تخلص مرا در کودکی که اولین شعرم را نوشتم، به یاد میآوری؟ مدتی است رازش را برای تو آشکار کردهام. داوید عزیز، همانطور که دیدهای، من دختر ناب خزرم. نه کفزاد که آبزادم من.
خایا