تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
مهر: مجموعهداستان روسی «چتر ژاپنی» نوشته ویکتوریا توکاروا سال گذشته با ترجمه پرویز دوایی مترجم ایرانی مقیم جمهوری چک توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شد. این کتاب ۸ داستان کوتاه را از نویسنده مذکور در بر میگیرد که به تعبیر عدهای از اهالی ادبیات، چخوف مونث است.
عناوین داستانهای کتاب به ترتیب عبارت است از: «مرکز ثقل»، «داستان شب عید»، «زیگزاگ»، «چتر ژاپنی»، «پایان خوش»، «به جای من...»، «بین زمین و آسمان» و «چند قطره امید».
داستانهای «مرکز ثقل»، «پایان خوش»، «زیگراگ» و «چند قطره امید» از کتاب «طلسم و داستانهای دیگر» به زبان انگلیسی و باقی داستانها از کتابی چکی با عنوان «تعطیلات رمی» به فارسی ترجمه شدهاند.
این نویسنده، از ۱۲ سالگی هنگامی که مادرش یکی از داستانهای چخوف را برایش خوانده، به داستان و نوشتن علاقهمند شده است. به این ترتیب، میتوان روح قصهگویی را در داستانهای توکاروا در این کتاب مشاهده کرد. او در همه داستانهای این مجموعه، قصهگوست و روایت یک داستان، اولین اولویتش بوده است. مفاهیمی هم که در قصهها به آنها پرداخته، انسانی و عاطفی هستند؛ موضوعاتی از جمله زندگی، مرگ، کودکی، عشق، خودکشی و ... .
دوایی نیز در مطلب کوتاهی که به عنوان مقدمه این کتاب نوشته، به دیدگاه چخوفی این نویسنده و تاثیری که روی نگاهش گذاشته شده، اشاره میکند. نگاه مهربان، عاطفی و بخشاینده به آدمها، تعابیری هستند که دوایی درباره توکاروا و این داستانها به کار برده است. به همین دلیل برخی از منتقدان، این نویسنده را با لقب چخوف مونث خواندهاند. ویژگی بارز داستانهای این کتاب، در اولین مواجهه، سادگی و عدم پیچیدگی نثر آنهاست. البته در برخی از قصهها رویا و واقعیت با یکدیگر ممزوج میشوند اما نویسنده اصلا در پی غامضنویسی یا مرموز بودن نیست و فقط قصد قصهگویی دارد؛ شاید دلیلش همان ریشههایی باشد که از ۱۲ سالگی در او جوانه زدهاند.
به طور حتم، نمونههای زیادی شبیه به داستانهای ویکتوریا توکاروا خواندهایم اما مربوط به دورانی هستند که کودک بودیم و داستانهای افسانهای و پریانی یا قصههای سادهدلانه و کودکانه میخواندیم. در روزگار مدرن و پست مدرن، تکنیک در فرم و پیچیدگی در روابط انسانی در محتوا، بیشتر به چشم میآید. بنابراین شاید از نظر فرم و محتوا در این کتاب با قصههای جدیدی روبرو نباشیم، اما سادگی و اصطلاحا خاکی بودن داستانها، حالتی خوشایند و لذتبخش از مطالعهشان منتقل میکنند. کمااینکه دوایی هم اشاره کرده که منتقد یا نویسندهای به نام میخال سیکوری، درباره داستانهای توکاروا نوشته است: «توکاروا تجربهگر نیست و سبک و نوع و یا فرم جدیدی ابداع نکرده است. صرفا به شیوه خودش در قصههای کوتاه، رد پای نویسندگان واقعگرای سرزمین خویش را دنبال میکند.»
حضور شعر و عنصر خیال
شعر و خیال پردازی یکی از مفاهیم نسبتا ثابت داستانهای این کتاب است. یعنی شخصیتهای اصلی قصهها که زن هم هستند، درون شاعرانه و وجودی عاطفی دارند. مثلا در داستان اول کتاب یعنی «مرکز ثقل»، با چنین جملهای روبرو میشویم: «لطفا خیال نکنید دارم شوخی میکنم یا بازی در می آورم. حالم اصلا خوش نبود.» و چند سطر بعدتر میخوانیم: «کلهام پر از اشعار نو بود.» این جملات را شخصیت زنی بیان میکند که میخواهد دست از زندگی بشوید و نه با روشهای متداول و دردناک خودکشی بلکه با یخ زدن در هوای زیرصفر به زندگیاش خاتمه بدهد. که البته مواجههاش با یک مرد مانع از این کار میشود و البته قرار نیست طبق توقع معمول، عاشق آن مرد بشود. مواجهه با مرد که نمونههای دیگری هم در داستانهای بعدی دارد، باعث شکلگیری یک اتفاق میشود و در واقع مواجهه دو شخصیت است.
ترکیبهای زبانی هم از جمله مواردی هستند که میتوان در داستانهای توکاروا به آنها پرداخت. مثلا در همان داستان اول که شخصیت اصلی با روایت راوی اول شخص، مشغول روایت حال و احوال خراب خود است، درباره ماندگاری عشق خود از چنین تعبیری بهره میبرد: «عشقم مثل عسل در تابوت فرعون دست نخورده ماند.» و یا «خیال نکنید دیوانهام. خودم را هواپیمایی حس میکردم که بنزینش تمام شده و شروع کرده به پرواز بدون موتور؛ هواپیمایی که مرکز ثقلش جابهجا شده و دارد با سر سقوط میکند.» اگر دقت کنیم، هم در این مثال و هم در نمونهای که چند خط بالاتر آوردیم، راوی این داستان که مشغول گفتگو با مخاطب است، مرتب اصرار میکند که مخاطب یا شنونده داستانش، خیال نکند! اما داستان اول کتاب، چندان داستان قدرتمند و خوبی نیست چون در انتها، تکلیفش با خود و در زمینه پایانبندی مشخص نمیشود. در این داستان، فرازهایی وجود دارد که گویی نویسنده دارد ناخودآگاهانه واقعیت و خیال را تلفیق میکند. یعنی این کار آگاهانه انجام نمیشود چون در انتها متوجه نمیشویم که این اتفاق یعنی تلفیق واقعیت یا خیال رخ داده یا خیر. در چند فراز از داستان، مخاطب به شک میافتد که شخصیت راوی و الا، یک نفر هستند یا خیر. اما این مساله در ابهام باقی میماند و متوجه نمیشویم که چنین وضعیتی اصلا هست یا نیست. همانطور که در داستان هم میخوانیم: «روی او خم شدم و عینک از چشمم روی صورت او افتاد. دست کرد عینکم را برداشت به چشم زد و گفت: بله، واقعا هستی!» بنابراین در همان فرازهایی که داستان به سمت مرموز شدن میرود، قلم نویسنده هم ضعیف شده و قدرت تاثیرگذاری اولیهاش را از دست میدهد.
اما داستان دوم، یعنی «داستان شب عید» قصهای خوب و راضیکننده دارد و دربرگیرنده مفاهیم انسانی و لطیفی است که از احساسات کودکانه نشات گرفتهاند. ویکتوریا توکاروا متولد سال ۱۹۳۷ و در حال حاضر ۸۰ ساله است. او در داستانهای این کتاب، احساسات دوران دختربچگی، جوانی و میانسالی زنان را روایت کرده است. در این داستان هم از خاطرات دوران دبستان یک دختربچه از طبقه فقیر جامعه کمونیستی و همچنین مقطعی کوتاه از سالهای جوانیاش میگوید. تعبیر راوی اول شخص این داستان هم این است که «بچگی دوران خوبی است که آدم همینطوری و بیخودی دوست میدارد، و تنها توقعش از دنیا این است که گیاهی گُل بدهد.» جالب است که چند داستان بعدتر، در قصه «بهجای من...»، راوی دانای کل درباره شخصیت اصلی قصهاش یعنی یک مرد ۳۰ ساله میگوید: «سی سال سن زیادی نیست، سن کمی هم نیست. آدمی در سی سالگی باید در اوج زندگیاش باشد...».
داستان بعدی، «زیزاگ» هم قصه بدی ندارد اما در انتها مشخص نمیشود که واقعیت بوده یا خیال! تنها توصیفات و لحظات زیبایی که داستان پیش رو دارد، موجب لذتبخشی به مخاطب میشود. این داستان از این نظر، مشابه اولین داستان کتاب است. از منظر دیگر هم، حضور شخصیت مردِ کنجکاو و فضول، دیگر مولفه شباهتش با داستان «مرکز ثقل» است؛ مردی که ناگهان وارد قصه شخصیت اصلی که یک زن باشد میشود و سوال میپرسد. مردِ این داستان شخصیت خیّر و مهربان است. به نظر میرسد این داستان و داستان اول کتاب، بیشتر واگویه و قصههایی کوتاه درباره دلتنگیهای زندگی و حالت انقباض روحی هستند. این دلتنگیها هم مربوط به گذشت زمان و گذر عمر هستند: «به نظرش رسید که این کار در زمان دیگری در عمرش از او سر زده، ولی در کجا؟»
داستان «چتر ژاپنی» یکی از داستانهای خوب و قوی این کتاب است که در آن مشکل داستان اول و سوم وجود ندارد و تکلیف رویا و واقعیت کاملا مشخص است. یعنی از این حیث، معلوم است که نویسنده قصد داشته داستانی فانتزی بنویسد. در این داستان، شخصیت اصلی زنی میانسال است که در بلوک شرق زندگی میکند و درباره ممالک غربی هم در قصهاش میگوید. موضوع درباره صفهای بیدلیل و بیآگاهی برای خریدن اجناس فروشی است. یکی از این اجناس، چتر ژاپنی است که عرضهاش در جامعه این داستان، موضوعیتی ندارد. شخصیت راوی هم همانطور که چند خط پیشتر گفتیم، مانند داستانهای «داستان شب عید» و «به جای من...»، جملهای تحلیلی درباره سن وسالش دارد که از این قرار است: «من در نیمهراه عمر هستم که غمانگیزترین دوره عمر است؛ که هوس هنوز به گذشتهها نپیوسته، ولی خستگی از حالا در دل جا خوش کرده است.»
نقدی بر جهان کاپیتالیستی و سرمایهداری
در این داستان همچنین میتوان تقابل دنیای شرق و غرب و جهان سرمایهداری را با زندگی کارگری و غیرسرمایهداری مشاهده کرد. در این داستان، خیال شخصیت راوی به اینجا میرسد که جای آدمها و اجناس فروشی تغییر کرده و این اجناس هستند که آدمها را انتخاب کرده و میخرند. یکی از جملات مهم نویسنده در این داستان این است: «از فکر گذشت کی مرا ممکن است انتخاب کند؟ اجناس را از نظر گذراندم. به درد هیچکدامشان نمیخوردم...» او در پایانبندی این داستان روی کارتنهایی که اجناس، انسانها را با آنها میخرند، عبارت «شکستنی» را مشاهده میکند.
«پایان خوش» یک داستان شاعرانه و مرگاندیشانه درباره انتقال انسان از این زندگی به زندگی پسین است. شخصیت اصلیاش هم یک زن است که میمیرد و مشغول روایت اتفاقات پس از مرگش و مشاهده خاندان و اطرافیانش است. این داستان، قصه و طرحی ساده دارد اما داستان بعدی با عنوان «به جای من...» از جمله قصههای بحثبرانگیز و جالب کتاب است که به نظر میرسد تم و زمینه اصلیاش از نمایشنامه «فاوست» گوته گرفته شده باشد. موضوع درباره زندگی همان مرد جوانی ۳۰ سالهای است که چند سطر بالاتر جملهای از داستانش را درباره بودن در مقطع ۳۰ سالگی ذکر کردیم. او در این سن، برای گرفتن حقوق و پول خوب، مجبور است برای پیرمرد ثروتمندی به نام سوکولوف کار کند و در واقع متوجه میشود که باید خود را به او بفروشد و هر دستوری که صادر میکند انجام دهد تا بتواند چک حقوقش را دریافت کند؛ این چک زندگی نابهسامان مرد جوان را دگرگون میکند. محور اصلی محتوایی این داستان درباره بردگی و آزادگی روح انسانی است. به تعبیر پیرمرد قصه، «نمیتوانی هم عشق بورزی و هم برده باشی. فقط آدم آزاده میتواند عشق بورزد و تو هم بردهای.» البته، ویکتوریا توکاروا در این داستان، در پی اقتباس از فاوست نبوده بلکه پا را فراتر گذاشته و طرح قصهاش را بر این اساس قرار داده که پیرمرد ثروتمند از مرد جوان میخواهد «به جای من زندگی کن...» یعنی کاری که خودش نکرده و تا آمده از لذتهای زندگی بهرهمند شود، به سن پیری رسیده است.
داستان بعدی، «بین زمین و آسمان» درباره عشق پاک و بیپیرایه است که در یک هواپیما، حین مسافرت و بین زمین و آسمان شکل میگیرد که البته قوه عقل، از راه رسیده و آن را اصلاح میکند. در این داستان هم مانند چند داستان پیش، مرگاندیشی و خودکشی در فرازهایی خودنمایی میکنند و درباره هدف زندگی و غایت آدمها صحبت میشود. داستان پایانی کتاب هم با نام «چند قطره امید» از همان داستانهای ساده و بیپیرایه و خوب کتاب است که توقعش را داریم. موضوعش هم درباره عشق خالص است. زمینه اصلی این داستان، مخاطب را به یاد همان داستانهای شاهپریانی و شاهزادهای که قرار است با اسب سفید از راه برسد، میاندازد. دو زن نسبتا میانسال در داستان حضور دارند که در یک کلینیک رسیدگی به کهنسالان پرستارند و نویسنده از همان ابتدا، تفاوت نگاه و رویکردشان به زندگی را نشان میدهد؛ یکی خوشبین و دیگری بدبین و همیشه گلایهمند. در نهایت، زن خوشبین، با تحمل تلخی صبر چند ساعته به وصال میرسد.
در یک جمعبندی کلی، مطالعه مجموعهداستان ۱۲۸ صفحهای «چتر ژاپنی» برای مخاطبانی که این روزها مرتب رمان و داستانهای تکنیکی و پیچیده را میخوانند، خالی از لطف نخواهد بود. این کتاب، خواستگاه قصه و آموزندگی آن را به یاد مخاطب میآورد و موید این معنی است که قصه در عین سادگی میتواند جذاب و خواندنی هم باشد.