تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد: درست است که فلاسفه عموماً زیاد عمر میکنند و معمولاً آدمهای ساکت و آرامی هستند، اما این دلیل نمیشود که فیلسوفان را نشسته در برج عاجی به دور از آدم و عالم تلقی کنیم که کاری به سیاست و اجتماع ندارند و از بالا خلایق را مینگرند. این هم که گفته شود فلسفه ربطی به سیاست ندارد یا برخی از به اصطلاح «اهالی فلسفه» با افتخار میگویند، ما کاری به سیاست نداریم و دامن خود را به قول خودشان از این امور «مبتذل» و «عامیانه»مبرا میخوانند، شوخی بیمزهای بیش نیست. مگر میشود فلسفه به سیاست ربطی نداشته باشد؟ فلسفه از همان ابتدای خود درگیر شدن با سیاست است و تفکر فلسفی اگر بخواهد واقعنگر باشد-که بنابه تعریف باید باشد- نمیتواند بر مناسبات قدرت که ترتیب امور واقعی و هستها را مشخص میسازند، چشم بپوشد.
سایمون کریچلی، فیلسوف معاصر بریتانیایی، به درستی گفته که «نطفه فلسفه با قتل سیاسی بسته میشود». اشاره او به ماجرای تلخ و در عین حال روشنگرانه محاکمه ناعادلانه سقراط و اعدام اوست. به عبارت دیگر، این تصور خامی است که فکر کنیم، سقراط را به دلایل ذکر شده در کیفرخواست، یعنی گمراه کردن جوانان و توهین به خدایان آتنی محاکمه کردند. معاصران و همشهریان سقراط هم این اتهامات واهی را باور نداشتند. آن قدر که حتی خود متولیان دادگاه نیز بدشان نمیآمد سقراط با یک معذرتخواهی ساده قضیه را فیصله ببخشد. اما سقراط باهوشتر از آن بود که بازی ارباب قدرت زمانهاش را بخورد و با نوشیدن جام شوکران، ضمن اثبات حقانیت خود در به چالش کشیدن بنیانهای سست اقتدار زمانه، چنان ننگی بر نام ایشان گذاشت که تا هزاران سال، نتوانند سر بلند کنند.
ماجرای در همتنیدگی فلسفه و سیاست به همین جا ختم نمیشود. در طول تاریخ فلسفه کم نبودهاند، فیلسوفانی که اگر چه به سرنوشت تلخ سقراط و سهروردی و عینالقضات و جوردانو برونو دچار نشدهاند، اما حقیقتگویی سبب شده که از جامعه طرد شوند و به کنج خلوت پناه ببرند. این انزوا و منکوب تفکر فلسفی هم صرفاً از جانب قدرتی نیست که از بالا و از سوی سیاستمداران بر افراد اعمال میشود، بلکه ایبسا فرد آزاداندیش و حقیقتطلب از سوی اطرافیان و قوم و خویشهایش مورد آزار و اذیت قرار بگیرد و او را طرد و سرکوب کنند، چون آنچه میبیند و میگوید، موافق طبع آنها و حافظ وضع موجود نیست.
به بیان دیگر، فلسفه آشکارگر خلاءها و حفرههای روایتهای رسمی و از اساس، برهم زننده نظم موجود است. فلسفه رسواگر توجیهات دروغینی است که اصحاب قدرت(خواه قدرت سیاسی شناختهشده و مألوف و خواه خردهقدرتهای موجود در مناسبات به ظاهر افقی در نهادها و مؤسسات به ظاهر غیرسیاسی) برای نحوه چیدمان امور و ترتیب اشیاء و کلمات ارائه میکنند و به اصطلاح زیرآب این توجیهات را با نشان دادن پوچ و میانتهی بودنشان میزند. فلسفه اگر چنین نکند و چنین نباشد، شایسته این عنوان نیست و به گفتاری سیاستزده و دروغین بدل میشود. اصطلاحاً فیلسوف یا اهل فلسفهای هم که به بهانه واهی دوری از سیاست، از کنار واقعیت امور عبور میکند، آن را توجیه میکند و یا در برابرش سکوت اختیار میکند، از منظر حقیقتطلبان، آدم بیمصرفی است که به عنوان زینتالمجالس قدرتمندان و توجیهگر ظلم و ستم ایشان، مورد بهرهبرداری قرار میگیرد و هر زمان هم که تاریخ مصرفش به سر آمده باشد، به راحتی کنارش میاندازند.
البته ممکن است این پرسش مطرح شود که حساب کار فیلسوفانی که تاریخ فلسفه آنها را فیلسوف میخواند، اما با ارباب قدرت همکاری کردند، چیست؟ اجازه بدهید برای مناقشهآمیز شدن این بحث، نامی از این افراد به میان نیاوریم، چون بسط مطلب از حوصله مجال کوتاه حاضر فراتر میرود. اما در پاسخ به این سؤال، تنها به این اکتفا میشود که اتفاقاً آنچه این افراد را به مقام فیلسوف حقیقی بر میکشد، نه آن تلاشهای رذیلانه و گفتارها و نوشتارهای ناپسندشان در توجیه قدرت رسمی، بلکه اندیشههای انتقادیای است که در بنمایه آثارشان وجود دارد، تفکرات خلاف آمد روزگاری که از قضا بر خلاف گفتار و کردار آشکار فیلسوف بدکردار، بر آمده از روح حقیقتجویی فلسفی در او است و به جای توجیه سیاست روز، آن را دچار بحران میسازد و بیبنیادیاش را آشکار.