تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
کرگدن: ممکن است مثل خیلی از یادداشتهایی که مینویسم در نهایت چیزی دست مخاطب را نگیرد و پیش خودش بگوید: «حالا این خداوردی مثلاً میخواست چه بگوید»، راستش از خودم هم بپرسید جواب دقیقی برای این سؤال ندارم. دلیل عمدهاش این است که فکر میکنم آن چیزی که دغدغهٔ ذهنی من است دغدغهٔ ذهنی مخاطب هم هست. این است که خیلی وقتها سؤالها را خوب تبیین نمیکنم و جوابهایی را که برای سؤالاتِ مُقدّرِ خودم در نظر دارم نمیتوانم در چهارچوبی واضح و پرداخت شده ارائه ده؛ چون همیشه عجله دارم، طوری که انگار یکی صدایم میکند «بیا شام آماده است!»، تند و تند یادداشت را تمام میکنم تا برم و شام بخورم. البته خبری از شام نیست و کسی هم صدایم نمیکند. فقط حالتش را دارم. بنابراین از همهٔ مخاطبین محترم عذر میخواهم که قرار است یکی از دغدغههای ذهنیام را اینجا با عجله قلمی کنم و بروم به توّهم شام برسم.
این دغدغه که امروز در موردش مینویسم، نکتهٔ است در مورد امکان یا امتناع تفسیر قرآن به قرآن.
فهم و تفسیر هر متنی خواسته یا ناخواسته تحتالشعاع دیدگاه، پیش فرضها و شیوهٔ تفسیر است اما علامه طباطبایی در مقدمهٔ المیزان مدعی است که میخواهد بدون تأثیرپذیری از مبانی فلسفی تفسیری بنویسد که مبتنی و بر گرفته از خود قرآن باشد.
برای آنکه از کلی گویی که آفتِ خیلی چیزهاست، اجتناب کرده باشیم، یک نمونهٔ جزئی و ملموس را بررسی میکنیم، نمونهای که سالها پیش وقتی مشغول مطالعهای پیرامون معناشناسی واژهٔ «روح» در قرآن بودم به آن برخوردم. میدانیم که علامه طباطبایی استاد فلسفه بود و حتی به خاطر برخی نظریات خاص میتوانیم او را فیلسوف بدانیم، فیلسوفی که مدعی است؛ مبتنی بر مبانی فلسفی خودش سراغ قرآن نرفته و تفسیرش، تفسیری فلسفی و برگرفته از آراء و پیش فرضهای فلسفی نیست! اما مگر میشود؟! مگر میشود ذهنی فلسفی داشت و تفسیری غیرفلسفی نوشت؟!
بنابراین توقع داشتم علامه طباطبایی بر خلاف ادعایی که در مقدمه کرده است، هر جا که تعابیر قرآن اقتضاء کند، برای بیان اصل یا نظریهای فلسفی از آن بهره ببرد و عملاً از خیر تفسیر قرآن به قرآن بگذرد. یکی از این تعابیر همین واژهٔ «روح» بود، تعبیری که در قرآن آمده و میتواند دلیلی بر حقانیت نظریهٔ تجرد نفس ناطقه باشد.
روح به معنای نفس مجردهٔ ناطقه در نظام فکری فلسفی علامه و بسیاری از فلاسفه و متکلمین جایگاه ویژهای دارد. روح مجرد از ماده است، اندیشیدن، اراده کردن و خیلی چیزهای دیگر از آثار روح است و همین روح است که پس از مرگ از بدن مفارقت میکند و به عالم برزخ میرود. کلمهٔ روح چندباردر قرآن مجید آمده و آن وقت که داشتم پیرامون این کلمه مطالعه میکردم، مهمترین آیه قرآن برایم این بود: (وَیسْأَلُونَک عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی) [الإسراء: ۸۵]؛ «از تو در مورد روح میپرسند، بگو که روح از امر و فرمان خداست».
هر چند در تفسیر این آیه اختلاف زیادی دیده میشود اما یکی از اقوال این است که مقصود از روح در اینجا همان نفس ناطقهٔ مجرده است. مبتنی بر این تفسیر، در کنار ادلهٔ عقلی تجرّد نفس ناطقه از این آیه میتوان به عنوان دلیلی نقلی استفاده کرد و این طور بین عقل فلسفی و نقل پیوند داد و به کُنه فلسفی قرآن نزدیکتر شد. توقع میرفت که علامه نیز پیرو همان نظام فکری فلسفی از این آیه استفاده کند و روح را به معنای نفس ناطقهٔ مجرده گرفته و پیرامون نکاتی که از این آیه در تأیید مسألهٔ تجرد روح میتوان برداشت کرد سخنها بگوید، اما در کمال تعجب؛ علامه نه تنها از این آیه و این واژه برای اثبات تجرد نفس ناطقه بهره نمیبرد که اساساً منکر دلالت واژهٔ روح به نفس ناطقهٔ مجرده در این آیه و دیگر آیات قرآن میشود! بلکه روح را در این آیه با توجه به استعمال این کلمه در مواضع دیگر قرآنی به معنای موجودی الهی و مقدس میداند که در ردیف ملائکه و از آنها برتر است.
به عبارت دیگر: ما وقتی از کلمهٔ روح استفاده میکنیم و مثلاً میگوییم «روح فلانی شاد!» منظورمان همان نفس ناطقهٔ مجرده است که پس از مرگ در عالم برزخ جای میگیرد. ولی این کلمه در قرآن به معنای دیگری به کار رفته و معادل روح القدس است.
در قرآن یک کلمهٔ دیگر هم هست که آن را معادل همان روح و روان آدمی میدانند: کلمهٔ «نفس». برایم جالب بود آیا علامه طباطبایی آن کلمه را هم جور دیگری تفسیر میکند یا آنجا به معنای فلسفی نفس ناطقه باز خواهد گشت؟ رفتم و ذیل آیهٔ (اللَّهُ یتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِهَا) [الزمر: ۴۲]؛ «خدا ارواح را در هنگام مرگ قبض میکند» (ترجمه تفسیر نمونه)، دیدم که علامه نوشته است: «از این آیه استفاده میشود که نفسْ موجودی مغایر از بدن است به حیثی که بدن را ترک گفته و پس از ترک بدن باقی میماند».
البته میشد، یعنی ممکن بود که در اینجا نیز «نفس» را مرادف با نفس مجرده که در فلسفه بحث میشود نگرفت بلکه آن را به معنای «جان» یا «تن» دانست. در این صورت ترجمهٔ آیه این میبود: «خدا جانها را در هنگام مرگ میستاند» یا «خدا بمیراند تنها را در هنگام مرگ»، یعنی همانطور که بقیهٔ موجودات زنده جان میدهند و میمیرند، انسان نیز جان میدهد و میمیرد و خداست که در پس فرایند جان دادن و مرگ انسانهاست. در این ترجمه دیگر چیز مستقل و مجردی به نام روح یا نفس ناطقهٔ مجرده نیست که خدا آن را از بدن انسان جدا کند و در جایی مثلاً آسمان یا عالم برزخ قرار دهد. این ترجمه و تفسیر مطابق رأی برخی متکلمین مخصوصاً اشاعره است که منکر تجرد نفس و بقای چیزی به عنوان روح بعد از مرگ هستند. مطابق این نظریه انسان میمیرد و نیست میشود و در قیامت دوباره زنده میشود و چیزی در این بین نیست و مقصود از برزخ نیز فاصلهٔ زمانی میان مرگ و قیامت است نه اینکه عالمی مستقل و مجزا به نام برزخ دربین باشد. یک تفسیر کاملاً مادی و غیر متافیزیکی از مرگ و قیامت که به نظرم خیلی هم جالب و هیجانانگیز است.
حالا آیا علامه طباطبایی با تفسیر کلمهٔ نفس به نفس ناطقهٔ فلسفی از تفسیر قرآن به قرآن عدول کرده و تفسیری فلسفی نوشته است؟
واژهٔ «نفس» در چند جای دیگر قرآن هم آمده است که در ترجمههای قدیمی مانند ترجمهٔ طبری، آن را معادل تن و بدنِ انسان یا جان انسان گرفتهاند، مثل: (أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ)؛ «تن به تن [جان در مقابل جان]» [المائده: ۴۵] و (خَلَقَکمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ): «شما را بیافرید از تنی یگانه» [النساء: ۱] و (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ): «که تن فرماینده است به بدی» [یوسف: ۵۳] و (أَخْرِجُوا أَنْفُسَکمُ)؛ «بیرون کنید تنهای خویش را [جانهای خویش را]» [الأنعام: ۶].
البته میشود کلمهٔ نفس در بعضی از این آیهها، مخصوصاً این دو آیهٔ اخیر را به معنای ذات یا روان انسان گرفت و از این باب به معنای نفس ناطقهٔ مجردهٔ فلسفی رسید امااین معنا قطعی نیست.
بنابراین میتوان ادعا کرد که علامه طباطبایی در تفسیر واژهٔ نفس به مبانی و پیشفرضهای فلسفی رجوع کرده و بالاخره آن وجه فلسفی علامه اینجا بیدار شده است.
حالا به آن دغدغهای که صحبتش رفت برگردیم؛ امکان یا امتناع تفسیر قرآن به قرآن. هر چند در این نمونه که گذشت، دیدیم که بالاخره یک جایی پیش فرضها دامن اندیشه را میگیرد و چارهای از آن نیست، اما من با امکان تفسیر قرآن به قرآن موافقم؛ چون میان مفسری که رأساً و آگاهانه دست به تفسیری فلسفی میزند و از تمامی امکانات و احتمالات متن برای اثبات و تطبیق آراء خویش بهره میبرد و مفسری که تلاش میکند از پیش فرضهای خود فاصله بگیرد (هر چند گاهی گرفتار آن پیش فرضها بشود) تفاوت وجود دارد.
علامه در تفسیر آیهٔ روح آزادانه و عاری از پیش فرضها، روح را معنا میکند و این جای تقدیر و ستایش دارد اما طبیعی و بجایی نیست که توقع داشته باشیم هیچ گاه به مبانی فلسفیاش نظر نکرده باشد، بلکه همان اندازه که آیهٔ روح را مورد مناقشه قرار داد کافی بود تا بتوانیم بگوییم علامه در تفسیر خود واقعاً تا جایی که میتوانسته از مبانی فلسفی فاصله گرفته و به تفسیر قرآن بر اساس پیشفرضهای فلسفی نپرداخته و این نکته که وی در تفسیر کلمهٔ نفس به پیش فرضهای فلسفی رجوع میکند چیزی از ارزشهای تفسیر المیزان کم نمیکند؛ چون به هر حال باید یک سری پیش فرض داشت، چه پیشفرضها لغوی و زبانی باشد و چه فلسفی یا کلامی.
بله این یک تضاد است که من با امکان تفسیر قرآن به قرآن موافقم و در عین حال تأثیر پیش فرضها را میپذیرم و باید این را توضیح ده که تفسیر فلسفی یک فیلسوف مثل صدرالمتألهین با تفسیرِ قرآن به قرآنِ یک فیلسوف مثل علامه طباطبایی چه تفاوتی دارد، اما باورتان نمیشود که همین الان صدایی شنیدم.
بنابراین بر روح علامه طباطبایی که برای ارائهٔ تفسیری مبتنی بر قرآن و فاصله گرفته از پیش فرضهای فلسفی جهد و کوشش کرده است درود میفرستم و میروم که به ندای «بیا شام آماده است!» رسیدگی کنم.