تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : سه شنبه 27 آذر 1397 کد مطلب:17154
گروه: یادداشت و مقاله

عزم تماشا


برگی از سفرنامه‌ قونیه


اشاره:

برای دیداری از مزار مولانا و دیداری با ایرانشناسان و مولوی پژوهان ترک در آنکارا با آقای محمدخانی و با هزینه شخصی  از تاریخ ۲۷شهریورماه  به مدت یک هفته عازم ترکیه شدیم. در طول سفر گزارشی سفرنامه گونه تهیه کردم که نام عزم تماشا را بر آن نهاده‌ام.آنچه در پی می‌آید گزارش دومین روز اقامت در قونیه در روز چهارشنبه ۲۸ شهریور است.

=====

امروز که تاسوعاست به بانگ اذان صبح از خواب پریدم.چه ولوله شورانگیز و آسمانی می‌شود سحرگاهان شهرهای اهل سنت جهان اسلام.از هر گوشه‌ای صوتی و لهجی ترا برای سفر به آسمان دعوت می‌کند.. برای گزاردن دوگانه‌ای به درگاه یگانه دادار به مسجد سلطان سلیم رفتیم. خمیدیم و سرنهادیم و سپس پرسه‌ای آغازیدیم در حوالی آرامگاه مولانا با محمد خانی عزیز. مرد "پل ساز" فرهنگ ایرانی این روزهای ما. او بیش از یک دهه است که بدنبال این است  فرهنگ و فرهنگ سازان ایرانی در انزوای خواسته و ناخواسته‌ای که هر روز فراگیرتر می‌شود فراموش نشوند.او می‌کوشد به خردمندان جهان نشان دهد که حساب ایران و فرهنگ ایرانی رااز دیگران کشورها جدا بدانند. محمدخانی امروز صبح شورمندانه می‌گفت  ما به پیوندهای عمیقی برای شناخت و تبادل پیام فرهنگ ایران با جهان نیازمندیم .او استدلال می‌کرد در جهان شبکه‌ای جدید، ما وقتی در جهان معنا داریم که نقطه‌ای(گره‌ای = node)  از یک شبکه باشیم تا بر چند و چون جریان‌های فرهنگی جهان تأثیر بگذاریم. او استدلال می‌کرد اگر نقطه‌ای از شبکه جهانی باشی یعنی به همه چیز و همه کس دسترسی داری و همه نیز به تو دسترسی دارند و این یعنی ایجاد بستری، امکانی و زمینه‌ای برای جاری و نمودار شدن و در نتیجه تعالی یافتن...

هوای قونیه کمی سرد است. اما هنوز مانده تا چونان شمس الدین تبریزی اعلام کنم زمستان در راه است شمس الدین را پوستینی باید. این کتاب "مقالات شمس" شبیه یک خبرنامه است. مثل همین جمله که گویی کسی سفارش شمس را برای تهیه یک پوستین ثبت کرده است یا آنگاه که می‌گوید "می‌روم سر می‌شورم".براستی این جمله چه اهمیتی داشته از مردی که هیچ کس اطلاعی از خانواده و استادان او ثبت نکرده است؟ گاهی عابری  به سرعت می‌آمد و پشت نرده‌های سیمانی به نیایش می‌ایستاد یا قرآن می‌خواند. خدایا چه فاصله‌ای است میان یک گردشگر و زائر. ما دور آرامگاه چرخیدیم و چرخیدیم تا آفتاب بالا آمد و  خرامان خرامان به هتل مثنوی بازگشتیم برای خوردن صبحانه‌ای.

بعد از صبحانه هنوز ساعتی به قرار باقی بود. ده صبح قرار بود خانم وثوق که از ایرانیان مشتاق ادب و فرهنگ  و مقیم قونیه است ما را به ملاقات مدیر موزه قونیه یا درگاه مولانا ببرد. باز هم پرسه‌ای را آغازیدیم و کمی در باره جریان‌های فکری ایران گپ زدیم و چند عکسی در حوالی آرامگاه انداختیم و در باره آخرین پیام مولانا در داستان دژ هوش ربا  صحبت کردیم. چه پیام شگفت داده است مولانا! روزن کردن در دل انسانها.

به هتل که بازگشتیم خانم وثوق در لابی نشسته بود. پس از احوالپرسی و تنظیم برنامه،پیاده با او به سمت آرامگاه راه افتادیم. "در درویشان"  را بسته‌اند و درب ورود به آرامگاه تغییر کرده و باید ساختمان را دور زد. ورودی آرامگاه حساب و کتاب بازرسی پیدا کرده هر چند مثل یک دهه پیش که من آمدم نباید بلیطی خریداری شود.از حیاط بزرگ شرقی پشت آرامگاه گذشتیم. مردمان در  پشت ماکت konya  با قبه الخضرا می‌ایستادند و عکس می‌گرفتند.

دفتر موزه در جنوب آرامگاه و در ابتدای مجموعه‌ای قرار دارد که مطبخ در آن قرار دارد. منشی مدیر؛ مرد میانسال تنومندی بود که پشت میزی نشسته و چشمانش را مثل عقاب به هر سو می‌چرخاند. مدیر موزه هنوز نیامده بود و باید منتظر می‌ماندیم. من از اتاق بیرون زدم و به سوی ته راهرو که مطبخ و  سکوی ماکت‌های آداب مولویه قرار دارد راه افتادم. جماعتی ایرانی تا مرا دیدند سؤال پیچم کردند. گویا  هنگام ورود شنیده بودند که ما پارسی سخن می گوئیم. چه پرسش‌های دشواری، هر کدام نیازمند نگارش رساله‌ای، چند جمله‌ای گفتم و به سرعت به دفتر موزه بازگشتم. در اتاق انتظار آقای محمد خانی و خانم وثوق در باره اوضاع فرهنگی ترکیه سرگرم گفتگو بودند.من روی پله‌های در ورودی نشستم به تماشای مزارهای داخل حیاط. به نظر می‌آید روزگاری کل این حیاط قبرستان بوده است .تابلوی زرد «موزه عتقیه قونیه» را تا حالا بر درب ورودی ندیده بودم.  این تابلو ذهن مرا مشغول پرسشهایی کرد مانند: آیا این ادعای خانم آسین نوه مولانا که آتاتورک پنهانی به دیدار اینجا می‌آمده درست است؟ آیا عکسی از آن دیدارها هست؟ تابلوی بزرگ « یا حضرت مولانا» زیر تابلوی  ورودی مرا به این پرسش کشاند که روزی که این تابلوی موزه شدن را بر کعبه العشاق آن‌ها نصب کردند درویشان چه حالی داشتند؟نمی‌دانم چقدر راست است که عبدالحلیم چلبی آخرین پیر قونیه به این خاطر در ۱۹۲۶ میلادی خودکشی کرد...

در همین فکرها بودم که مردی میانسال با کله تراشیده و عینک ذره بینی وارد اتاق شد. بله؛ او مدیر آرامگاه دکتر ناجی بود. او خانم وثوق و پل ساز فرهنگی و مرا با خونگرمی تمام به اتاقش دعوت کرد و خود به سرعت پشت میزش نشست و ما هم  پراکنده روی صندلی‌های اطراف میز او.من سمت چپم میز دکتر ناجی درست روبروی عکس قدیمی سیاه و سفید بزرگی از آرامگاه و محوطه‌اش نشستم . تا نشستیم چایی‌ها از راه رسیدند. عجب لذتی دارد این چایی‌های ترکی. ناجی چشمهایش را گرد کرد و پیش از هر چیز کوشید تا ایران دوستی‌اش را با اعلام این خبر به اطلاع ما برساند که سال گذشته به ایران آمده و شهرهای تهران، مشهد و نیشابور را دیده است.

 آقای محمدخانی پس از اظهار خوشحالی از پیش آمدن ملاقات،  ابتدا گزارشی از عملکرد شهر کتاب در باره مولانا ارائه کرد و خانم وثوق هم تند تند ترجمه کرد . پس از گزارش عملکرد از هر سویی سخن آغاز شد. از ۴۵۰۰ نسخه خطی موجود در موزه قونیه که ۶۵۰ تای آن‌ها به زبان فارسی است، پیدا شدن رساله‌ای از افلاکی در باره دیدار مولانای نوجوان با شیخ عطار،

محمدخانی رفته رفته سخن را به نقد توریستی شدن مزار مولانا و  عملکرد ترکیه‌ای‌ها در رابطه با مولانا و مدیریت موزه کشاند و این که بیشتر در ترکیه کار تبلیغاتی می‌شود تا کارهای عمیق پژوهشی. ناجی  از این نقد کمی بر آشفت اما به مهربانی گفت ما یک موزه دار بیش نیستیم و وظیفه ما فقط حفظ این مکان است نه چیز دیگری. توضیحش به نظرم قانع کننده آمد و از خود پرسیدم آیا مثلاً می‌توان از مدیر موزه ایران باستان ایران انتظار داشت در باره کردار و گفتار کوروش کبیر ترویج و تحقیق کند؟باید نقد را از جایی دیگر به عمل آوریم و صد البته بدانیم که امروز گردشگری یک صنعت است و مزار مولانا مزیت رقابتی این ولایت.

صحبت به کارهای تطبیقی درباره مولانا کشیده شد که ناجی به سرعت پاسخ داد ما به مناسبت سال جهانی مولانا، او را با کنفوسیوس مقایسه کرده‌ایم که محمدخانی به سرعت در پاسخ درآمد او را باید با لائوتزه مقایسه کرد زیرا کنفوسیوس حکیم است و مولانا  بیشتر به لاتوتزه شباهت دارد.

من در این سفر تصمیم به سکوت و کوته گویی دارم در حالی که می‌توانستم افزود که خطوطی از اندیشه‌های کنفوسیوس با بیت‌هایی از مثنوی قابل برابر نهادن هستند.

کنار دستم میز کوتاهی بود که شش کتاب یک جور روی آن خود نمایی می‌کرد، یکی را برداشتم ترجمه مثنوی به ترکی بود، به نام مترجم که نگاه کردم حیدر عباسی بود، مردی که در حدود ده سال پیش صبحگاهی با جمع یاران در مراغه میهمان او بودیم.به مهربانی از ما پذیرایی کرد و حیف که از آن دیدار و گفتگوها چیزی در خاطرم نیست اما یادم هست او در زیرزمینی چند میز گذاشته بود و روی هر میز چند کتابی و دفترهایی، معلوم شد همزمان پروژه‌های گوناگون نوشتاری را دنبال می‌کنند.

تا هر سخنی از فعالیت‌های فرهنگی در باره مولانا به میان می‌آمد فوری پای شهرداری قونیه به میان می‌آمد. این موضوع حکایت از قدرت شهرداری‌ها  در ترکیه می‌کند که همه امور شهر در آنجا تمرکز یافته و مدیریت یکپارچه شهری برقرار است و آنها آشفتگی مدیریتی را که ما در شهرهای ایران تجربه می‌کنیم پشت سر گذاشته‌اند. چه کمدی تراژدیکی است اوضاع مدیریت شهری ایران. سازمان‌ها هر یک خیابان‌ها را به نوبت برای آب، برق، گاز، تلفن و  فاضلاب ... می‌کنند و بعد با آسفالت‌های جورواجور وصله و پینه می‌کنند.

سخن به ترجمه‌های مثنوی کشید  که محمد خانی از ترجمه مثنوی به زبان لتونیایی خبر داد. ناجی  سراسیمه گفت: "شهرداری قونیه  هم مثنوی را به سی زبان ترجمه کرده است." محمدخانی چونان بازرسی که می‌خواست چند و چون این  ادعا را بررسی کند پرسید به چه زبان‌هایی؟

ناجی پاسخ‌هایی داد اما سرانجام زیر رگبار پرسش‌های مسلسل وار محمد خانی گوشی را برداشت و پس از چند دقیقه گفتگو، نام چند زبان را برد و در ضمن گفت برای شما قرار گذاشتم که ساعت یک و نیم به دیدار محمدعلی اوراک مدیر بخش فرهنگی و انتشارات شهرداری قونیه بروید ...

دم به دم چایی خوردیم و از هر دری سخن رد و بدل می‌شد، محمدخانی کتاب کیمیا،پرورده حرم مولانا را به دکتر ناجی تقدیم کرد و در باره آن توضیحاتی داد. تابلوهای خطاطی، عکس قدیمی آرامگاه قونیه، کشکول و تبرزین آویخته بر پشت سر ناجی ... هر کدام برای دقایقی ذهن مرا به جایی می‌بردند. یکباره در یادم آمد که احوال مزار شمس الدین افلاکی نویسنده کتاب مناقب العارفین را جویا شوم و  تقاضا کنم سنگ قبرش را که خوانده بودم در موزه است ببینم. افلاکی مریدی از مریدان نوه مولانا بوده است. ناجی توضیح داد که در کاوش‌هایی که کرده مزار او را در پشت آرامگاه مولانا یافته و سنگ مزارش در انبار است. به شدت اظهار اشتیاق کردم تا این مکان و سنگ را ببینم.

دکتر ناجی در پیش و ما در پی او، از پله‌های راهروی پشت اتاقش بالا رفتیم.حس خوشی داشتم نمی‌دانم چرا؟! شاید از این که جایی را می‌بینم که عمومی نیست و گوشه‌ای از راز این آرامگاه بر من گشوده می‌شود. همکار ناجی در انبار را باز کرد و داخل شدیم.ناجی  در کشوی بزرگ سفیدی را گشود و سنگ سفید قبری شاید به بلندای 70 سانتی متر و عرض نیم متر که پایینش نتراشیده بود پدیدار شد. شاید مربوط به بالای سر قبر.سنگی با خط عربی زیبایی که از آن هیچ چیزی نتوانستم بخوانم. بی گمان این کشفی بود بسیار با ارزش در تاریخ مولویه. محمدخانی همت کرد و از سنگ عکسی گرفت. هنگام پایین آمدن در راه پله عکس چند تن از دوستان مشترکمان را به ناجی نشان دادم و او به وجد آمد و با من روبوسی کرد.چه حکایت شگفتی است این خونگرمی ساکنان این ولایات همجوار.

  از کنار نرده‌های حیاط عبور کردیم . بین راه فکر می‌کردم اگر کتاب «مناقب العارفین» افلاکی نبود بی گمان بخش بزرگی از زندگی مولانا در هاله‌ای از ابهام می‌ماند و ما بسیار از مولانا و خاندان و یارانش بی خبر بودیم، هر چند بسیاری از اغراق‌ها، کرامت  سازی ها و بدفهمی‌ها و شبیه سازی هایی که  در مناقب آمده است برای امروزیان مایه سوء تعبیرها شده است. این سالها پاره‌ای از روشنفکران ایرانی در سخنرانی‌های مربوط به مولوی  عادت کرده‌اند که به بهانه‌ای، ناسزایی نثار افلاکی کنند. اینان فکر می‌کنند کشف جدیدی کرده‌اند که افلاکی دچار اغراق است نمی‌دانند که کسی مثل عبدالوهاب بن جلال الدین همدانی در حدود 940 هجری در  خلاصه‌ای به نام ثواقب المناقب به نقد روایت‌های مناقب پرداخته است و بسیاری از این روایت‌ها را پیراسته است. من همت افلاکی را با تمام اغراق‌ها و افسانه سرایی‌هایش بسیار دوست دارم،  او بوده است که با رنج بسیار دریچه‌ای به روی احوال و اقوال زندگی مولانا و خاندان و پیرانش گشود. باید بدانیم که مرد اهل محاسبه‌ای چون او که نجوم می‌دانست در پارادایم (چارچوب فکری ) زمانه و منطق نگارش صوفیانه آن زمان مسائل را  فهم  می‌کرد ،او به دستور پیرش «تذکره الاولیاء» عطار را درباره مولانا و خاندانش نمونه سازی کرد. روایت‌های آمده در مناقب، ساخته‌های افلاکی نیست بلکه گزارش او از منقولات و مشهورات و مقبولات زمانه او درباره مولانا و دیگران است.امانت داری کرده و هر چه بوده ثبت کرده است. مناقب کتابی مثل کتاب‌های روایی در باره پیامبر است که باید در تحلیل و فهم روایت‌های آن دچار «زمان پریشی» نشد و آن را نقادانه نگریست. حتی او جلوتر از عطار رفته و چونان کتاب‌های حدیث سلسله راویان هم ساخته تا کارش را معتبر کند. او در سلوک فردی‌اش نیز آنقدر اخلاص داشته است که شیخی سلسله مولویه را نمی‌پذیرد و عازم مدینه می‌شود. مناقب را باید چونان معدن زغال سنگی دانست که هم رگه‌های الماس و هم زغال سنگش به کار می‌آید .هم پیامد آلودگی محیط زیستی  دارد و هم الماسی دارد که از سخت‌ترین‌ها و زیباترین‌ها و گرانترین نعمت‌های طبیعی است.

 با کنار زدن نرده آهنی، به قسمت شرق محوطه پشت آرامگاه رفتیم. ناجی از دور در محدوده گودالی که دور آن نرده‌ای  آهنی  کشیده‌اند دو میخ آهنی  فرو رفته در سیمان را به ما نشان داد و گفت  قبر افلاکی آنجاست.برای لحظه‌ای احساس کردم آن اختر شناس که افلاک را رصد می‌کرد  اکنون به قول پروین، "خاک سیهش بالین" است...

 

کمی زیر آفتاب مزار بی نام و نشان را نگاه کردیم. از تابش آفتاب سرم درد می‌گرفت. پس از خداحافظی با دکتر ناجی با اتومبیل خانم وثوق به سوی شهرداری حرکت کردیم . پس از عبور از خیابان‌هایی در محله‌ای که خانم وثوق آن را کولی آباد نامید ماشینش را زیر درختی پارک کرد.از دور که نگاه کردم قبه پیدا بود.معلوم شد این همه پیچاپیچ خیابانی را، می‌شد در ده دقیقه پیاده روی آمد. پسر و دخترهای دبیرستانی تک تک و گروهی از کوچه‌ای بیرون می‌آمدند. پاره‌ای مقنعه بر سر و پاره‌ای دیگر با زلف‌هایی که بازیچه باد بود با سیگاری بر لب، خرامان و شتابان از روبرو می‌آمدند.

آفتاب تندی می‌تابید، عرقریزان و پرسان پرسان  به اشتباه به سالنی رفتیم که رویش نام سلطان ولد بود که معلوم شد محل سماع هفتگی است .ما باید به آن سوی خیابان می‌رفتیم. خانم وثوق یکسره از تجربه‌های زیستنش در یک دهه زندگی در ترکیه سخن می‌گفت. آمار ایرانیانی که برای اقامت در سالهای اخیر به ترکیه آمده‌اند بسیار تأمل انگیز و  نگران کننده  است. آنگونه که او می‌گفت هر کس دستش به دهانش می‌رسد و به اروپا راهی ندارد راهی این ولایت شده است بویژه ایرانیان آذربایجان. به ساختمان آجری زیبایی که مرکز مطالعات فرهنگی شهرداری قونیه بود رسیدیم . ساختمان را دور زده و داخل شدیم، در اتاق منشی مدیر کسی نبود، خانم وثوق در اتاق مدیر را زد و به داخل سرک کشید که با پرسشی و شنیدن بفرما وارد شدیم . خانم منشی که دخترک لاغر زردرنگ محجبه‌ای بود و چهره‌ای گرفته و عجیب داشت از اتاق بیرون آمد، از نگاهش می‌شد تفسیر کرد که چقدر از دیدار نابهنگام ما ناراحت است. وارد اتاق که شدیم جوانی شاید سی و اندی ساله با ریش حنایی که پیراهن بسیار سپید و اتو کرده‌ای به تن داشت مرحبا گویان ما را خوشامد گفت. سیگاری در کنار میزش دود می‌کرد و پشت میزش میان دو ردیف کتاب، تعدادی نماد یادبود خودنمایی می‌کرد. او پشت میزش نشست و ما نیز در مبل‌های پیرامونش. او محمدعلی اوراک مدیر فرهنگی و انتشارات شهرداری قونیه بود.تا نشستیم چایی آمد و  معاون فرهنگی شهر کتاب فوری تسبیحش را در آورد و پس از گزارشی کوتاه از شهر کتاب  گفت اگر مولانا را از قونیه بگیریم هیچی نمی‌ماند و سپس سراغ ترجمه‌های مثنوی را گرفت . پس از بحث بسیار معلوم شد ماجرای ترجمه‌ها آنگونه که ناجی می‌گفت نبود.

در زاویه دید من یک قفسه کتاب به زبان فارسی در باره مولانا  مرتب چیده شده بود .خانم وثوق کتاب نوشته مرا یعنی کیمیا،پرورده حرم مولانا به اوراک تقدیم کرد و در باره آن توضیحاتی داد . او بارها آن را ورق زد و ای والله گفت.

رفته رفته بحث به  ابعاد گوناگون زندگی مولانا کشیده شد،وقتی کنجکاو محل مدرسه مولانا در قونیه کنونی شدم  به سرعت بلند شد و نقشه‌ای را که برای قونیه قدیم رسم شده بود روی میز پهن کرد. ترسیم چنین نقشه‌ای با پشتوانه مستنداتی که او ادعا می‌کرد بسیار جالب و مهم بود. اوراک نه چونان یک مسئول اداری، بلکه چونان معتقدی از مولانا سخن می‌گفت. او به شدت از میکائیل بایرام که مدعی جاسوسی شمس و مولانا برای مغولان است اظهار تنفر کرد و گفت در رساله فوق لیسانش دیدگاهای او را رد کرده کرده است.شور اوراک مایه آن شد تا با اشاره به عبای آویخته در پشت سرش از او بپرسم که سماع گر یا به قول خودشان سماع زن است؟

پکی به سیگارش زد و خندید و گفت: "نه، اما محب مولانا است و دوستدار موسیقی."..

بیش از دوساعت بود که پی در پی چایی می‌خوردیم  و با هم از هر دری  گفتگو می‌کردیم.از ترجمه‌ها؛مولوی شناسانی چون کلمن بارکس،گولپینارلی ، و ادعای بودن مزار شمس در قونیه...

سرانجام محمدخانی درباره ظرفیت، امکان‌های متقابل شهر کتاب و شهرداری قونیه سخن گفت. با فضایی که محمد خانی فراهم آورد در پایان تفاهم کردیم که اگر کارهای جدی نکنیم پیام مولانا در جهان بویژه برای غیر مسلمانان کژ فهمیده خواهد شد و سرنوشت آموزه‌هایش چونان شیر خالکوبی شده در مثنوی خواهد شد که سرانجام به همه چیز شبیه خواهد بود جز شیر. در پایان گفتگو قرار گذاشتیم که من کتاب کیمیا،پرورده مولانا را ساده کنم تا مقدمات ترجمه آن به ترکی فراهم آید و شهرداری قونیه آن را منتشر کند و بعد شرح غزلیات کریم زمانی و آثار مهم مولوی‌پژوهی در ایران بیشتر در قونیه معرفی می‌شود و نسخه‌هایی از آن در اختیار مخاطبان قرار می‌گیرد.

به پیشنهاد اوراک  بلند شدیم تا از پانورامای که پشت دفترش بود بازدید کنیم . از ساختمان که بیرون آمدیم آفتاب داغ نیمروزی بسیار چشم آزار بود. وارد محوطه  حیاطی شدیم که  مجموعه‌ای از ماکت ساختمان پشت سر هم  لابلای گیاهان خودنمایی می‌کردند  .اوراک توضیح داد این‌ها مولویخانه های جهانند. ماکت‌ها با شکوه و جذاب و حرفه‌ای ساخته شده بودند. کنجکاو شدم هیچ نشانی از مولویخانه سلطانیه زنجان پیدا نبود.

میان ماکت مولویخانه ها در سیر بودم که اوراک ما را به زیرزمین دعوت کرد. از پله‌ها که پایین رفتیم سالن زیبا، آرام، خنکی پدیدار شد که نوای نی محزونی در آن پخش می‌شد  و دور تا دورش تابلوهای نقاشی بزرگ زیبایی نصب بودند. هر تابلویی گوشه‌ای از زندگانی پربار حضرت خداوندگار. از بلخ تا قونیه از دیدار عطار تا بیمارپرسی صدرالدین قونوی...

در تأمل بر داستان‌های هر یک از تابلوها بودم که دوستان از پله‌ها بالا رفتند، دقایقی بعد مرا را نیز صدا کردند . از پله‌های مارپیچی به سرعت بالا رفتم، صدای چکش زرکوبان آمیخته با صدای نی، هر لحظه قویتر می‌شد. به آخر پله‌ها که رسیدم آنچه را می‌دیدم باورم نمی‌شود. چشم اندازی از قونیه در زمان مولانا در یک فضای دایره‌ای ، مغازه‌ها، خانه‌ها، دستفروش ها، حیوانات، ساختمان‌ها، آدم‌ها، ... آنچه می‌دیدم حسی را به من می‌داد که گویی ماشین زمان دنده عقب گرفته و به ایستگاه قرن هفتم رسیده است. فضای چیدمان‌ها، قیافه آدم‌ها و لباسهایشان،مغازه‌ها و معماری خانه‌ها به گونه‌ای بود که می‌شد در هر کدام داستان‌های مناقب را تجسم کرد. نمی‌دانستم از حیرت و شعف چه کنم.داستان مرد پوست روباه فروش،  جوان مسیحی علاء الدین ثریانوس، سماع مولانا بر در دکان طلاسازی زرکوب در فضای مه آلود این ویترین دوار براستی قونیه روزگار مولانا بود و بس. اینجا بود که دوباره به ارزش کار افلاکی پی بردم. اگر همت افلاکی در مناقب نبود  ساختن چنین فضایی امکانپذیر نبود و نمی‌شد زمانه و زمینه زندگی مولانا را اینگونه حس کرد!

دلم نمی‌آمد پانورما را ترک کنم، اما چاره‌ای نبود باید در شریان‌های قونیه مدرن جاری می‌شدیم. با ناراحتی تمام بیرون آمدم و هنگام خروج بحث محل باب انطاکیه را با اوراک مطرح کردم که به نتیجه‌ای نرسیدیم. دیدار اوراک، بسیار آرامبخش و آکنده از نوعی صفای معنوی بود، براستی که دیدار محبان، چه محبت زاست.

 

 

 

 

http://www.bookcity.org/detail/17154