تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 9 دی 1397 کد مطلب:17244
گروه: یک استکان شعر

حکایت جحی و استاد خیاط

حکایتی از عبید زاکانی

جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه‌ای عسل به دکان برد، خواست به کاری رود، جحی را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با آن‌چه کار است. چون استاد برفت جحی وصله‌ای جامه با صراف داد و پاره‌ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد بازآمد. وصله می‌طلبید. جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم، حال آن‌که من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بازآیی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

 

لطایف عبید زاکانی

 

http://www.bookcity.org/detail/17244