تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
با احمد اخوت که شاگردانش بهدرستی او را دکتر اخوت مینامند، سالهاست که دوستم. میگویم دوست، چون همیشه، بخش بزرگی از خودش را در نیمهی تاریک ماه میگذارد. جغرافیای زندگی شبانهروزیاش با پایتختش که خانهی اوست مشخص میشود و بعد دو مسیر: یکی مسیر خط ۱۴۲ که او را به سمت جنوبی اصفهان، دانشگاه میبرد تا دکتر اخوت باشد و دیگری خطی که در پیادهرویهای عصرانهاش به گوشهای از چهارباغ که پر از کتابفروشیست میرسد. اینها را نوشتم که با زندگی روزانهی احمد جان اخوت، دوستی که همین تکهی روشن را نیز به نیمهی تاریک میبرد بیشتر آشنا شویم.
نمیخواهم از تبحر او در ترجمه، تالیف و داستان بنویسم. همه میدانند که ممتاز است و فخر اصفهان. میخواهم اما، تکهای از پنهان ماه او را آشکار کنم.
به دههی شصت برمیگردم. سالهای جنگ، سالهایی که دیدن دکترهای متخصص ساعتها وقت میبرد و این احمد که بسیار جوانتر بود از شاه عباس خاکی در ساعت سه بعدازظهر، بهار باشد یا زمستان راه میافتاد از فتحیه میگذشت، دروازه دولت و پشت مسجد بابالرحمه در مطب دکتر نفیسی بزرگ از بیماران نوار قلب میگرفت. نوارهایی که از دستگاه بیرون میآمدند در کاغذهای میلیمتری قابل محاسبه. پر از لرزش، اضطراب، درد که خطها را بالا و پایین میبرد.
همینجا بود که احمد فکر کرد این خطها اطلس جان مردم اصفهان است. آقای بورخس یکبار در اتاق را بیاجازه باز کرد.
همینجا بود که احمد خطها را سیاه خط را صاف دید، نه بارانی میبارید، نه ماهی بود. سپتامبر بیباران. این خطها... این خطها...
و بعد نوارها، نوارها، خطها، خطها، دایرهالمعارف قلب مردم اصفهان.
احمد چشمهایش را میبست و روی نوارها دست میکشید. میخندید و میگفت: «این نوار قلب آقای پرورشِ نقره فروشه.»
و اینطور بود که برادران جمالزاده آمدند مطب و نوار گرفتند و وقت رفتن به احمد گفتند بعد از ما اصفهان را به تو میسپاریم.
آن شب احمد از میدان نقشجهان به خانه رفت. درشکهچی داشت با اسبش حرف میزد. احمد نگاه کرد. ضربان قلب درشکهچی را احساس کرد و قدمهایش را تند کرد. اندوه چخوف را باید ترجمه میکرد.