تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
عباس عبدی (۱۳۳۱-۱۳۹۷)، نویسندهای ایرانی است که از آثار او میتوان به مجموعه داستان کوتاه «قلعهی پرتغالیها»، «دریا خواهر است»، «باید تو را پیدا کنم» و «پرندههای هلندی» اشاره کرد. او همچنین رمانهایی در عرصهی ادبیات نوجوان نوشته است. سالها پیش عبدی دربارهی احمد اخوت مطلبی نوشت که همزمان با برگزیده شدن در سومین جایزهی ابوالحسن نجفی مرور آن خالی از لطف نیست:
راه آبی:
آیا احمد اخوت وجود دارد؟
احمد اخوت به لحاظ حرف اول اسم و فامیلش، هم در فارسی و هم در انگلیسی، معمولاً در بالای هر فهرستی قرار میگیرد. خود احمد باید بگوید این خوب است یا بد. و اگر بگوید احتمالاً میگوید در مدرسه اغلب معلمها اول او را صدا میزدهاند بیاید درس جواب بدهد! میدیدند که در نیمکت اول نشسته (خودش جایی گفته قدش نسبت به همکلاسیهایش بلندتر نبوده چشمش هم کمی ضعیف بوده، جوری که باید عینک میزده). دفتر حضوروغیاب را هم که باز میکردند به اسم جمعوجور و متوازن او برمیخوردند که احتمالاً وسط چند تا اسم دراز و متوسط با پسوندهای اینجایی و آنجایی تک افتاده و ناگهان به ذهنشان خطور میکرده که پیدا کردهاند شاگرد زرنگ را! حساب معلمهای قدیمیتر (مثل محمد حقوقی و...) هم که او را خوب میشناختهاند طور دیگری بوده. ولی درس پرسیدن و مشق خط زدن (!) بهاحتمال زیاد همیشه به همین نتیجه ختم میشده. به همین اخوتی که در این سالها فهرست مطالب خیلی از نشریات جدی ادبی و جُنگها مثل زندهرود، مهرآوه، نگاه نو، جهان کتاب و دیگر و دیگر از او شروع میشود.
به شیوهی خودش در «کتاب من و دیگری»، میپرسم: آیا احمد اخوت وجود دارد؟
«گرچه نوشتن محصول تنهایی و خود نویسنده موجودی تنهاست، این انسان گوشهگیر در اجتماع زندگی میکند. در این ساحت در بعضی جاها قابلرؤیت است و در دیگر افقها ناپیدا است. حتی در مجتمعی که زندگی میکند همسایگان او را به اسم همسرش میشناسند چون اوست که پول شارژ ساختمان را میپردازد و در جلسههای عمومی شرکت میکند.»
«وقتی میگوییم بورخس یا بارت؛ مقصود کدام بورخس است و از بارتِ کدام دوران حرف میزنیم؟ بارت ساختارگرا با آن نشانهشناس در حسرت داستاننویسی دههی پایانی عمر بسیار تفاوت داشت؛ حتی از لحاظ ظاهر. به همین صورت بورخسهای متعدد میشناسیم: شاعر، داستاننویس، جستارنویس. از کدام حرف میزنیم؟ تازه بورخسِ شاعر جوانِ رمانتیک با آن شاعر میانسال پخته بسیار تفاوت داشت و این دو کمتر شباهت داشتند به آن پیرمردی که هرگونه فخامت کلام و مغلقگویی را رد میکرد. » (ص ۱۳۸ کتاب «من و دیگری»)
کدام اخوت؟ اخوت جوان یا میانسال؟ طنزنویس یا داستاننویس؟ مترجم یا مقالهنویس؟ اخوت پیادهروهای در امتداد زایندهرود یا کلاسهای درس دانشگاه؟
چندسال پیش بود که توی اتوبوس او را دیدم و از روی عکسش شناختم. به دخترم که همراهم بود نشانش دادم و زیر گوشش گفتم: به نظرم نویسنده است! فکر کنم اسمش هم احمد اخوت باشد. حتماً خانهشان این طرفها است که...
سهچهارسالی بعد، دخترم خوشحال و هیجانزده خبر داد سال بعد میتواند واحد زبان انگلیسیاش را با آقای اخوت بگیرد. بعدها هم در کتاب «تا روشنایی بنویس» مقالهای خواندم که نشان میداد خانهاش باید اطراف خیابان نشاط و چهارراه نقاشی باشد!
در همین مقالهای که اشاره کردم (آیا نویسنده...؟) از این اخوت تا آن یکی و آن بعدی و بعدتری را میتوانم پیدا کنم:
اخوت معلم در همه جای متنِ همه مقالهها سرک میکشد. مثلاً آن جاهایی که اصرار دارد از هر نوع پیچیدگی در نثر و بازیهای فرمی بپرهیزد و در مواردی حتی به توضیح بعضی واضحات در زیرنویس و میان دو ابرو متوسل شود. انگار بخواهد دانشجویش شیرفهم شود! این نحو نوشتن دیگر میرود که شناسهی اصلی نثر اخوت شود. شاید هم خیلی وقت است شده باشد!
اخوت طنزنویس و نکتهپرداز را شاید آنجا که میگوید: آیا از نظر قانونی کسی به اسم نویسنده حیات دارد؟ میتواند در گزینهی شغل بنویسد: نویسنده؟ اگر در پرسشنامهی ادارهی گذرنامه نویسندگی را بهعنوان شغل ذکر کند او را با میرزای حجره اشتباه نمیگیرند و نمیگویند اسم تجارتخانهتان را بنویسید؟ (ص ۱۳۷)
یا وقتی از شخصیتهای داستانی، دوستان عزیز و آشنایی که به قول خودش تعدادشان زیاد است، کسانی مانند هاک فین، تام سایر و جیم، فالستاف و... یاد میکند و اشاره میکند بسیار مایل بوده از شخصیتهای هموطن نیز یاد بکند اما از ترس اینکه کسی از قلم بیفتد و از دستش دلخور شود از خیر قضیه گذشته (یعنی فکر کرده اگر شخصیتی مثل داش آکل یا کاکا رستم از او دلخور شوند چه بلاهایی ممکن است سرش بیاورند؟). هرچه نباشد این همان اخوت گلآقایی هم هست که کتاب «لطیفهها از کجا میآیند» را نوشته!
اخوت داستاننویس: چنان ناپیدا است که نه صدایش را میشنویم و نه سروکلهاش قابلرؤیت است. حتی گاهی حضورش را هم احساس نمیکنیم. فیلم شروع میشود، فضاها و آدمها پشت هم ساخته میشوند. داستان را برایمان نمایش میدهند بی آنکه بدانیم اینها را چه کسی تعریف میکند. (ص ۱۳۵)
اخوت مفسر و منتقد ادبی: ازاینپس، ظاهراً قرار است نویسنده (منظور سارتر است در کتاب «کلمات») در قالب «من» کاملاً پیدا باشد و همه چیز را تعریف کند اما هرچه جلوتر برویم به این نتیجه میرسیم که بعضی جاها حقیقت را نمیگوید زیرا باطن امور برای خود او هم روشن نیست و در تردیدها و ابهامهایی پیچیده است.
اخوت مترجم: بهتر است پاسخ دقیقتر را از زبان خود نویسندگان ارجمند بشنویم. برای این کار به سه نویسنده (اوتس، گورنیک و بورخس) توسل جستم و چهار مطلب زیر را ترجمه کردم. (ص ۱۴۵)
و اخوت دیگری که به قول خودش «هرجایی، به شکلی قابلرؤیت است. گاهی قرص کاملش پیدا است، پارهای وقتها نیمه هلال و در مواردی هم اصلاً دیده نمیشود. میرود زیر ابر و وانمود میکند (و این ظاهرسازی مهم است) ناپیدا است. اما محو کامل ممکن نیست. زیرا بالاخره سایهای از او را میبینیم.»
چند سال پیش بود که مقالهی جذاب او با عنوان «سفر بدون بازگشت» در شمارهی (۴۰ و ۳۰، پاییز و زمستان ۸۵) زندهرود در آمد. تقدیم شده بود به سهند لطفی. سهند لطفی، آنطور که در مقاله آمده بود مهندس معمار جوانی بود که بهتازگی تحصیلات عالی خود را در پاریس به اتمام رسانده بود و بهعنوان تز دکترا، یک ساختمان قدیمی خاص در خیابان شامپیونه را از طریق جستوجو و مطالعه در پروندههای واحد فنی شهرداری بررسی کرده بود و به این نتیجهی جالب رسیده بود که ساختمان مذکور، هنگام درخواست برای دریافت پروانهی پایانکار به دلیل وجود نقایص فنی در سیستم تهویهاش دچار مشکل بوده و چند سالی از ادامه عملیات ساختمانی آن جلوگیری شده است. اما به هر کلک پایانکار گرفته و بهعنوان مجتمعی مسکونی مورد بهرهبرداری قرارگرفته است. این همان ساختمانی بوده که صادق هدایت نویسندهی بزرگ ایرانی در سفری، سفر بدون بازگشت، برای اقامت برگزیده است. مقاله با شیرینی و ایجاد تعلیق کافی و فضاسازی مؤثر داستانی، در عین توجه به نکات خبری و کموبیش مستند (برگرفته از پژوهش مهندس جوان) به آنجا میرسد که میگوید اگر در آن ساختمان خیابان شامپیونه نقص فنی سیستم تهویهی هوا وجود نداشت و در پاریس آن زمان بساط بسازوبفروشی حاکم نبود چه بسا که نویسندهی بزرگ ایرانی زنده میماند. درست است که او خود را محبوس کرده بود و شیر گاز را باز کرده بود اما تهویهی مناسب ساختمان میتوانست مانع از مسمومیت کامل او شود و شانس این وجود داشت که در این فاصله کسی به نجاتش بیاید. در سرتاسر مقاله، همهی اخوتها حاضرند. چه آنجا که یاد دوست سفر رفته میکند و از حالوهوای دبیرستان و سینما رفتن دوران جوانی و نامهنگاریها و ... میگوید و چه آنجا که خود به همراه سهند لطفیاش وارد ماجرا میشود و ما را در پاریس پیش و پس از صادق هدایت میگرداند.
تشابه اسمی آن مهندس معمار با پسرم آن جرقهی اولی شد که به مقالهای فکر کنم. نوشتم و آن را در یکی از جلسات پنجشنبههای منزل محمدرحیم اخوت با حضور خود دکتر خواندم. بعد هم در جایی (مجلهی خوانش شمارهی ۷ پاییز ۸۶) چاپ کردم. در تمام مدتی که مقاله را میخواندم اخوت صبور (که این هم وجه دیگر کاراکتر او است) روی همان مبل قدیمی تکنفره نشسته بود. جایی که معمولاً سرش را صاف به پشتی تکیه میدهد، عینکش را با دو انگشت بالا میزند و چشمهایش را میبندد. فکر میکنی از خستگی کار روزانه خوابش برده. اما علاوه بر شنیدن، نقش کلمات و تصویر متن را نیز در پشت پلک خود باز میسازد تا مگر چیزی، نکتهای، تصویری از قلم نیفتاده باشد!
خواسته بودم مثلاً به سبک او بنویسم. کلی بساط چیده بودم که بگویم یک پسر دارم به نام سهند که آقای اخوت برای پرهیز از هرگونه تبلیغ احتمالی برای خانوادهی ما فامیل او را عوض کرده و گذاشته لطفی! اینطوری سهند لطفی را مال خودم کرده بودم. بعد توضیح داده بودم که این سهند را چند سال پیش برای ادامه تحصیل در رشته معماری پیش عمویش (بیچاره عموی بیخبرش!) که سالهاست در پاریس اقامت دارد و اتفاقاً خیلی هم شیفتهی ادبیات و بهخصوص هدایت است فرستادم. ادامه داده بودم همانجا بود که سهند را هم مثل خودش به هدایت علاقهمند کرد و تو سرش انداخت که برود تز دکترای معماریش را گره بزند به قضیهی خانهی خیابان شامپیونه. او هم متوجه شد نقص سیستم تهویهی آپارتمان صحت داشته و مأمور شهرداری احتمالاً کلی پول گرفته تا پایان کار ساختمان را امضا کرده. برای چفتوبند بیشتر داستان من درآوردیام هم گفته بودم چند وقت پیش یک داستان با ایمیل برای پسرم فرستادم که ببرد دفتر زندهرود تحویل بدهد. او هم وقتی رفته آنجا که تصادفاً فقط احمد اخوت توی دفتر بوده و موقعی که داشته پرینت داستان از لای «سه قطره خون» هدایت در میآورده توجه اخوت را جلب و او هم دعوتش کرده داخل به چایی و پولکی و کمکم از موضوع علاقهاش به هدایت و رشتهی تحصیلیاش و قضایای تز دکترا و.. سر در آورده.
بعد هم مقاله را با این تردید جمع کرده بودم که شاید هدایت اصلاً نمیخواسته خودش را بکشد. آن کارها را (پنبه گذاشتن لای درز در و پنجره و ...) را کرده که تمرین خودکشی بکند. که ببیند اگر بخواهد داستانی مثل «زنده بگور» بنویسد راویاش باید چه احساسهایی از خودش بروز بدهد!
به خیال خودم یک مقالهداستان به سبک اخوت نوشته بودم تا به این ترتیب از ظرایف کار منحصربهفردی که میکند پرده بردارم. درست مثل کاری که هدایت کرده. خودم را به همان آبوآتشی زده بودم تا آبوآتشی که اخوت در آن غرق میشود و میسوزد را بفهمم. منتها من کجا او کجا؟ اختیار از دستم رفته بود و بال داستانی متنم خیلی بزرگتر از بال اِسنادی آن شده بود و تلاشی هم که از بابت وجهتسمیهی اسم پسرم و ... کرده بودم نتوانسته بود دو وجه کار را متعادل کند.
مدتی گذشت تا دوباره گذرم به اصفهان و محفل پنجشنبه در خانهی محمدرحیم بیفتد. احمد هم، با همهی گذشته و حالش، با همهی بودها و نمودهایش در بیرون و داخل نوشتهها وکتابهای خوبش آنجا بود. به نظرم مقالهی «تفنگ چخوف» خود را خواند؛ به همین سبکوسیاقی که گفتم. باز هم همان اخوتها که لابهلای متن بودند یا نبودند. وقتی بلند شدیم خداحافظی کنیم خواست با هم برویم. این اولین باری بود که اخوت پیشنهاد میکرد با هم برویم. این یعنی دمی بیشتر با او بودن و تنها با او بودن که غنیمت بود.
اول راه کمی احوالپرسی بود و ردوبدل خبرها. خیلی زود فهمیدم چیزی روی دلش سنگینی میکند. خیابان خلوت امتداد زایندهرود را، حد فاصل پل خواجو تا فردوسی، میرفتیم. شاید بارانی هم نمنم میبارید. اصلاً من این باران را خیلی لازم دارم! برفپاککن اینطور اینطور روی شیشه غیژ بکشد تا بیقرارترت بکند که چه میخواهد بگوید این اخوت با تو پسر! کرد. بیقرارترم کرد. بالاخره گفت که آن شمارهی خوانش، همان «بازگشت از سفر بدون بازگشت» به دفتر زندهرود رسیده. بچهها خواندهاند و یکیدونفرشان چندباری سربهسرش گذاشتهاند که حالا دیگر معلوم شده احمد مطالبش را چهجور جور میکند. به دهانم که از تعجب بازمانده بود توجهی نکرد و ادامه داد: میگویند همه را از پسر شما گرفتهام! درحالیکه من فقط یک یا دو بار او را دیدهام و فکر نمیکنم با هم اصلاً حرف زده باشیم. شما که خودتان میدانید ولی راستش اینها خیلی شوخی میکنند و سربهسر من میگذارند!
گفتم: دکتر! شما که بهتر میدانید! حرفها را جدی نمیزنید که؟ میزنید؟ آخر شما چرا باور کردید؟ یعنی قبول ندارید همهاش سرهمبندی بود؟ همهاش داستانسازی بود برای اینکه بتوانم نفوذ کنم و بیایم تو دل مقاله و داستان شما؟ او اصلاً سنش به این حرفها نمیخورد. خیلی باشد بیست! تازه...
ـ اما اینها دست برنمیدارند.
بغلش کردم. نیمچرخی زدم و بغلش کردم. شاید بهتر باشد بگویم دلم خواست بغلش کنم. دلم خواست نیمچرخی بزنم و...
ـ میدانید آقای دکتر! یک دوستی دارم که از اول در جریان نوشتن این مقاله بود. مقالهی شما هم را خوانده بود. به من گفت حالا میبینی! آقای اخوت همین را هم یک مقاله دیگر میکند و بهتر از تو و بهتر از خود قبلیاش چیزی مینویسد. چیزی مینویسد که اگر تو، منظورش من بودم، زیاد زیاد عرضه داشته باشی شاید بتوانی یکطوری دیگر دوباره تو دل داستانش بروی. او امیدوار بود اینطوری یک سلسله مقاله نوشته شود!
خندید و گفت: یعنی واقعاً؟ چینن فکری کرد؟ خیلی فکر جالبی بوده!
به اخوتی که آنجا کنار من نشسته بود و تنها من بودم که در آن لحظه میدیدم چه اخوتی است اطمینان دادم همینطور است. گفتم معلوم است. گفتم همه همین فکر را میکنند دکتر!
آرام شد و خداحافظی کرد و رفت که توی باران کمی قدم بزند. خانهشان همان اطراف فردوسی و چهارراه نقاشی بود که آن روز چند سال پیش با دخترم تو اتوبوس حدس زده بودیم. رفت که موقع رفتن گردنش را کمی خم بگیرد پایین و شانههایش را بدهد جلو و کلاهی، شالی روی سرش بگذارد و قدمهای بلند بردارد. از روی پل بگذرد و برود سراغ فکرهای تازهاش. برود آنطرف که باران ریز اصفهان نگذارد ببینمش؛ لای حرفها و نوشتهها گمش کنم. حالا هرچه هم که برفپاککن ماشین خودش را روی شیشه به اینطرف و آنطرف بیندازد. پیش از آنکه راه بیفتم نیمنگاهی انداختم به صندلی بغل که به نظرم هنوز گرم بود و از خودم پرسیدم این دیگر کدامشان بود؟