تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
صدانت: روان شناسی اخلاق شاخهای از علم روان شناسی است که به آنچه در روان یک انسان اخلاقی میگذرد، میپردازد. فهرست مهمترین مباحث مطرح در روان شناسی اخلاق عبارتاند از:
بحث در مورد اموری که درون ذهن اشخاصی که با پدیده اخلاق، اخلاقی زیستن و اخلاقی بودن سروکار دارند، در جریان است و آنها را به اخلاقی بودن کمتر یا اخلاقی بودن بیشتر سوق میدهند.
بحث درباره آن دسته از نیازهای روانی که سبب شدهاند انسان، نهادی به نام اخلاق را تأسیس کند. بحث درباره آن گروه از نیازهای روانی که باعث میشوند انسان به اخلاق روی بیاورد یا از آن روی گردان شود.
بحث در مورد آثار و نتایج روانی مترتب بر اخلاقی زیستن. یعنی افرادی که اخلاقی زندگی میکنند، از این اخلاقی زیستن چه آثار و نتایج مثبت یا احیاناً منفیای در درون خودشان تجربه و احساس میکنند؟
بحث درباره معیارها و ملاکهای روان شناختی نظامهای اخلاقی و نهایتاً بررسی این موضوع که آیا میتوان با یک سلسله ملاکهای روان شناختی، یک نظام اخلاقی را بر نظام اخلاقی دیگری ترجیح داد یا نه؟
تحلیل پیش فرضهای روانشناختی اخلاق. اخلاق پیش فرضهای روان شناختی دارد. مثلاً یکی از پیش فرضهای روان شناختی اخلاق این است که انسانها مختارند و نه مجبور، چرا که اگر انسان مجبور باشد، در آن صورت سخن گفتن از اخلاق معنایی ندارد و روان شناسان باید درباره درستی یا نادرستی این پیش فرض مطالعه کنند.
بحث در مورد راه کارهای روان شناختی اخلاقی زیستن. یعنی اگر معنای درست اخلاقی زیستن را دریافتیم، چگونه میتوانیم خودمان اخلاقی زیست شویم و از دیگران نیز افرادی اخلاقی زیست بسازیم؟ به عبارت دیگر، چگونه میتوانیم خود یا، دیگری را از انسان غیر اخلاقی به انسان اخلاقی تبدیل کنیم؟ یا چطور میتوان از انسان کمتر اخلاقی انسان بیشتر اخلاقی ساخت؟
مهمترین مسئله در روان شناسی اخلاق: شکاف میان معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی
در میان مباحث روان شناسی اخلاق، یکی از مهمترین بحثها و به گمان من مهمترین بحث، این است که چه چیزی بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی شکاف میاندازد؟ یعنی چرا ما در عین حال که در بسیاری از موقعیتها معرفت اخلاقی داریم، به مقتضای معرفت اخلاقی خود عمل نمیکنیم؟ چه چیزی در ذهن و ضمیر من جریان پیدا میکند و باعث میشود که من در عین حال که می دانم نباید دروغ گفت، دروغ می گویم. یا در عین این که می دانم باید متواضع بود، تکبّر میورزم و متواضعانه رفتار نمیکنم؟ چرا معرفت اخلاقی همیشه و لزوماً به عمل اخلاقی متناسب با آن نمیانجامد؟ چه برزخی در این میان هست که باعث میشود ما نتوانیم از معرفت اخلاقی همیشه و لزوماً به عمل اخلاقی گذر کنیم؟ چرا با این که در بسیاری از موقعیتها، اگر نگوییم در همه آنها، به لحاظ اخلاقی می دانیم که چه باید کرد و چه نباید کرد التزام عمل به آن نداریم؟ این شکاف میان معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی ناشی از چیست؟ چه چیز این شکاف را پر میکند و چه چیز باعث میشود که کسی به محض این که معرفت اخلاقی پیدا کرد، به مقتضای آن عمل اخلاقی میکند، ولی دیگری این معرفت اخلاقی را دارد، اما در عین حال التزام عملی به این معرفت اخلاقی ندارد؟ به نظر من تمام مباحث روان شناسی اخلاق نهایتاً به این بحث که شکاف میان معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی چیست، بر میگردند.
پاسخ مولانا به مسأله
این مسأله از قدیم الایام در فرهنگهای شرقی مثل آیین هندو، آیین بودا و آیین دائو، در ادیان غربی مثل یهودیت و مسیحیت، در اسلام و نیز در نظامهای فلسفی مختلف محل بحث بوده و جوابهای فراوان به آن داده شده است. من اکنون به جوابهای مختلفی که در فرهنگهای دینی، مکاتب عرفانی، مکاتب فلسفی و نیز در فرهنگهای یک سره اخلاقی به این پرسش داده شده است نمیپردازم، چون که گزارش و نقل جوابها و نظریات مختلفی که در این باب گفتهاند، واقعاً سلسله مجال فراوانی را میطلبد. می میخواهم این سؤال را از مولانا بپرسم، تا ببینم به نظر مولانا چه چیزی بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی شکاف میاندازد و چرا انسانها به مقتضای معرفت اخلاقیشان عمل نمیکنند؟ مولانا بیشتر در مثنوی و در حد کمتری در فیه مافیه، مکتوبات و دیوان شمس اشاراتی به این نکته کرده است و البته هر چند که مولانا صریحاً به طرح این بحث و پاسخ آن نپرداخته است اما اشارات فراوانی، به ویژه در مثنوی، وجود دارد که از آنها میتوان نظر مولانا را در این باب استخراج کرد. عبارتهایی که مولانا در آنها به واشکافی علت تأخیر ما در عمل اخلاقی نسبت به معرفت اخلاقی میپردازد، فراوان است.
بدون این که در این جا به نقل سخنان مولوی در این باره بپردازم، طبق استقصایی که در آثار او کردهام، می گویم که حاصل آرای مولانا در این باب را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: آن چه باعث میشود معرفت اخلاقی ما، در عین این که کامل است، به عمل اخلاقی متناسب نیانجامد، این است که ما از عشق محرومیم. از نگاه مولانا اگر میخواهید معرفت اخلاقی شما به عمل اخلاقی متناسب با آن بیانجامد باید عاشق شوید، چرا که فقط عشق است که شکاف میان معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی را پر میکند. این گزاره را میتوان به زبان دیگری هم بیان کرد و پرسید: چرا ما اخلاقی زندگی نمیکنیم؟ پاسخ این است: چون عاشق نشدهایم. به نظر مولانا کسی که عاشق شده باشد، لزوماً اخلاقی زندگی میکند و در نتیجه میتوان فهمید کسی که اخلاقی زندگی نمیکند عاشق نشده است. مولانا معتقد است حتّی یزید هم اگر عاشق میشد، جبرئیل میشد. یعنی به نظر مولانا حتی اگر شیطان و یزید، که تجسم همه بدیهای اخلاقی هستند، عاشق میشدند در واقع به موجوداتی اخلاقی تبدیل میشدند: دیو اگر عاشق شود هم گوی برد/ جبرئیلی گر شود دیوی بمرد (مثنوی، ۶/۳۶۶۱). اگر شیطان هم عاشق میشد، جبرئیل میشد و دیوی او، یعنی شیطنت و شیطان صفتی او، از میان میرفت. أسلَمَ الشَّیطان آن جا شد پدید/ که یزیدی شد ز فضلش بایزید (مثنوی، ۶/۳۶۶۲). پیامبر گفته است: « أسلَمَ الشیطانی عَلَی یَدی»( فرهنگ مأثورات عرفانی، ص ۴۹). یعنی شیطان به دست من اسلام آورد. به نظر مولانا دلیل این که شیطان به دست پیامبر اسلام آورده است، این است که پیامبر عاشق بود. اگر عاشق نمیشد، هیچ وقت نمیتوانست شیطانش را مسلمان کند.
نظیر همین سخن را در دیوان شمس نیز میبینید: اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی/ و اندر دهان گرگ درآیی زبان شوی/ در دیو زشت در روی و یوسفش کنی/ و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی (دیوان شمس، ص ۱۰۹۴). یعنی گرگ هم اگر عاشق میشد، به جای این که گرگی کند، شبانی میکرد. در ادبیات زیر مولوی از زبان عشق خطاب به انسان میگوید: تو همچو وادیِ خشکی و ما چو بارانیم/ تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری (دیوان شمس، ص ۹۷۲). تو، ای انسان، یک شهر خراب هستی و ما که عشقیم، معمار توایم. چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم/ همه جرمهای ایشان چله و نماز گردد (دیوان شمس، ص ۲۲۳). میگوید که اگر نظر عشق بر انسانهای مجرم بیفتد، همه جرمهای آنها تبدیل به چله نشینی های رضایت مندانه میشود. عشق جرم را به نماز میکند. بنابراین عشق اکسیری است که مس وجود ما را به زر بدل میسازد و ما را از یک انسان غیر اخلاقی به انسانی اخلاقی تبدیل میکند.
با توجه به آن چه که گذشت میتوان پاسخ مولانا به پرسش تحت نظر را به شکلی کاملاً واضح دریافت، اما به محض این که میپرسیم این عشق که از انسان غیر اخلاقی، فردی اخلاقی میسازد چیست؟ به مشکلی بزرگ بر میخوریم و هدف من در این جا آن است که همین مشکل را مطرح کنم. این مشکل فقط به بحث کنونی ما هم ربط ندارد. به نظر من، حتّی با صرف نظر از خاصیت عشق که تبدیل انسان غیر اخلاقی به انسان اخلاقی است، هر که بخواهد درباره عشق در نظر مولانا تحقیق کند، به این مشکل برمی خورد و باید بر این مشکل مداقه بکند. البته این مشکل فقط به مولانا اختصاص ندارد و به نظر میآید که در آثار همه کسانی که در فرهنگ عرفانی خراسان بزرگ ظهور کردهاند با این مشکل مواجه میشویم. یعنی وقتی به آثارشان رجوع میکنیم، نمیفهمیم عشقی که آنها از آن سخن می گویند، دقیقاً چیست؟ در ادامه این مسأله را بیشتر میکاویم.
سه رویکرد مهم به مسئله عشق در فرهنگ جهانی
سه رویکرد مهم درباره پدیده عشق وجود دارد. اما وقتی سخنان مولانا در مورد عشق را با هر یک از این سه رویکرد مطابقت میدهیم، میبینیم که آرای مولانا به طور کامل با هیچ کدام از این رویکردها قابل تطبیق نیست، البته همانندیهای فراوانی بین نظرات مولانا و هر یک از این سه رویکرد وجود دارد. با این حال در سخنان مولانا مطالبی وجود دارد که در هیچ کدام از این رویکردها دیده نمیشود. شاید پدیده چهارمی درباره عشق وجود داشته باشد که برای سایر کسانی که در این قلمرو گام زدهاند، شناخته نبوده است و کسانی مثل عطار و مولانا نخستین مکتشفان آن پدیده بودهاند. اما مشخص نیست چیزی که کسانی مثل عطار و مولانا آن را کشف کردهاند، دقیقاً چیست؟
همان گونه که پیشتر گفتهام در فرهنگ جهانی، چه در فرهنگ غرب که ریشهاش در یونان و رم و مصر باستان بوده است و چه در فرهنگ شرق که ریشهاش در چین و هند و ژاپن باستان بوده است، سه پدیده شناخته شده است که از هر سه پدیده کمابیش به عشق، محبت، مهر و امثال آن تعبیر میشود. اما این پدیدهها فقط نامشان یکی است و واقعاً با هم متفاوتاند و حکم هیچ کدام از اینها قابل تعمیم و تسری به دیگری نیست. برای این که عشق در نظر مولانا را بهتر بشناسیم، لازم است که با این سه رویکرد آشنا شویم.
این سه رویکرد عبارتاند از: ۱) عشق اروتیک؛ ۲) عشق فیلیایی؛ ۳) عشق آگاپه ای. در ادامه هر کدام از اینها را به اختصار توضیح میدهیم.
۱) عشق اروتیک: این نوع از عشق با زیبایی سروکار دارد. بقیه انواع عشق کار به زیبایی ندارند. تنها نوعی از عشق که در آن با زیبایی سروکار داریم، آن است که در فرهنگ یونان و رم باستان از آن به «اروس» تعبیر میکردند. اروس یک نوع عشق است که فقط و فقط وقتی پدید میآید که آدمی در جایی زیباییای را مشاهده کند. اگر آدمی زیباییای مشاهده نکند، یا چیزی را مشاهده کند که به گمان او زیبا نیست، در این جا عشقی به این معنای اول پدید نخواهد آمد. بزرگترین نظریه پردازِ این عشق افلاطون است که در دو کتاب از آثارش در این باره سخن گفته است: یک ضیافت (مهمانی، بزم یا سمپوزیوم) و دیگری فایدروس. افلاطون در این دو کتاب بیشترین نظریه پردازیها را درباب پدیدهای که از آن به اروس تعبیر میکنند، کرده است. این پدیده تعریف دقیقش چیست؟ تعریف دقیق عشق اروتیک این است: میل به دیدار زیبایی حقیقی. باید به همه واژههای این تعریف دقت کنیم. طبق این تعریف، اولاً عشق از مقوله میل است، ثانیاً میل به دیدار (ویژن) است، نه به چیز دیگری و ثالثاً آن هم میل به دیدار زیبایی حقیقی است. این در واقع تعریف اروس است. به نظر افلاطون در آدمی میل به دیدار زیبایی حقیقی از میل به بدنهای زیبای انسانها آغاز میشود. میل به اجسام زیبای انسانها. در ابتدا شخص، عاشق زیباییای میشود که در بدن یک انسان خاص وجود دارد. عشقی که انسان به یک بدن زیبا پیدا میکند، عشق اروتیک است. بعد این میل کم کم از زیبایی یک بدن خاص به همه بدنهای زیبا کشیده میشود و بعد آهسته آهسته از زیباییِ بدن انسانها بیرون میآید و به زیبایی جمادات، گیاهان و حیوانات تعمیم پیدا میکند. در اینجا آدمی به زیبایی گلها، پرندگان و حیوانات عشق پیدا میکند، ولی اندک اندک در مییابد که اینها هم او را سیراب نمیکنند و از این جاست که آرام آرام به سوی زیبایی حقیقیای که هر یک از این موجودات زیبا، سهمی از آن را دریافت میکنند و به تعبیر افلاطون در آن زیبایی مشارکت میورزند، راه مییابد و عاشقِ زیباییِ حقیقی میشود. در این معنا از عشق که عشق به زیبایی است، باید به چند نکته توجه کنیم، که همه این نکات مورد تاکید افلاطون و کسانی که مدعی پشت سر گذاشتن این مراحل هستند، بوده است. اولین نکته آن است که در این عشق ما از یک جسم یا بدن خاص انسانی گذر میکنیم و به یک واقعیت متعالی میرسیم که افلاطون آن را مثال زیبایی و صورت زیبایی میداند و به تعبیر دینی آن را خدا می گویند. البته افلاطون تعبیر «خدا» را به کار نمیبرد و از زیبایی حقیقی با نام «مثال زیبایی» یاد میکند. بنابراین، نکته اول این است که در این جا با یک «سیر» از زیبایی انسانی، به سوی زیباییِ حقیقی سروکار داریم. نکته دوم آن است که از این منظر هر شیء زیبایی دعوتی از عالم بالاست. موجودات زیبا دعوت نامههایی هستند که از عالم بالا به سوی ما فرستاده میشوند. هر انسانِ زیبایی ما را به طرف صورت زیبایی یا مثال زیبایی فرا میخواند. هر بدن زیبایی فقط انعکاسی از زیبایی حقیقی را در خودش دارد؛ درست مثل بازتاب خورشید که به شما میگوید: من بازتاب نور خورشیدم، اگر میخواهید ببینید که من از کجا آمدهام، باید به خود خورشید رجوع بکنی. بنابراین زیبایی، دعوت عالم بالاست از کسانی که ساکنان عالم پست و فرودین این جهاناند. زیبایان این جهان تنها دعوت نامههایی هستند که برای ما فرستاده شدهاند تا ما را از خاک به افلاک فرا بخوانند. در واقع همه زیبایان ما را دعوت میکنند که از این جا پر بکشیم و به طرف بالا برویم. درست همین جاست که گفته میشود: عشق مجازی پلی است به سوی عشق حقیقی. این که علمای ما میگفتند: ألمَجازُ قَنطَرَهُ الحَقِیَقِه، به همین معنا بود. آنها عشق انسان به انسان را «عشق مجازی» میگفتند و معتقد بودند که این عشق پلی است برای «عشق حقیقی». یعنی عشق انسان به خدا. چرا این عشق پل است؟ به خاطر این که انسان را دعوت میکند که در این زیباروی خاص متوقف نشود و به سوی خدا برود. هر زیبایی انسانی، حصه و سهمی از زیبایی خداست و اگر کسی میخواهد به منبع زیبایی برود، باید به عالم بالا برود. به تعبیر دیگر همه زیبایان به زبان حال به ما می گویند: من زیبایم و اگر تو عاشق منی، به خاطر زیبایی من است، پس به طرف اصل زیبایی برو. ما زیباییم اما یک زیبایی دیگری وجود دارد که زیبایی حقیقی است و باید به طرف آن بروی.
نکته سوم این است که به نظر افلاطون، نوافلاطونیان و کسانی که در مشرب نوافلاطونیان سیر میکنند چون زیبایان این جهان ما را برای رفتن به آن عالم دعوت میکنند، تا وقتی که ما به آن عالم نرویم، این زیباییها ما را ارضا نخواهند کرد. زیبارویان این جهان وعده میدهند اما به وعدههای خود عمل نمیکنند. هر زیبارویی در این جهان به من میگوید: من تو را کامیاب میکنم اما در واقع کامیاب نمیکند. وعدههای زیبایان این جهان وعدههای وفا نشدنی است، فقط در صورتی که به خاستگاه الهی زیبایی برویم، آن گاه است که میتوانیم ارضا بشویم؛ یعنی کاملاً احساس خشنودی تام، احساس پروپیمانی و احساس رضامندی کنیم.
نکته چهارم این است که طبق نظر افلاطون شرف و ارزش انسان با توجه به این که عاشق کدام زیبایی باشد، متفاوت میشود. شرف عاشق به ظرف معشوقش بستگی دارد. ممکن است کسی را زیبایی یک گل جذب کند و یا زیبایی یک انسان. این که من چقدر ارزش دارم در مقام یک عاشق، بستگی به این دارد که معشوق من در مقام یک معشوق چقدر ارزش دارد؟ چون زیباییهای زیبایان مختلف هم دارای یک درجه از ارزش و شرف و فضیلت نیست.
نکته پنجم آن است که طبق این نظر وقتی قرار است که من از همه زیباییها گذر کنم و به زیبایی حقیقی برسم، نوعی بی اعتنایی به آن انسان زیبایی که من عاشق او هستم، وجود دارد. چرا؟ چون اگر میخواهم به زیبایی حقیقی برسم، دیگر چندان فرق نمیکند که از این زیبا شروع کنم و بعد به آن زیبا برسم یا از آن زیبا شروع کنم و به این زیبا برسم. به تعبیر دیگر، اگر شما عاشق ساختمان بانک باشید، ممکن است یک ساختمان خاص را بر بقیه بانکها ترجیح بدهید چون معماری این بانک را بیشتر میپسندید. اما اگر شما به هر بانکی فقط برای پول رجوع میکنید، آن وقت بانکها برایتان چه فرقی میکنند؟ هیچ فرقی نمیکند. حالا اگر قرار است من به زیبایان رجوع کنم برای این که از زیبایی حقیقی بهره مند بشوم، دیگر این زیبارو با آن زیبارو فرقی با هم ندارند. این است که در این نوع عشق؛ یعنی عشق اروتیک، نوعی هرزه گردی را هم میتوان متصور شد.
اما نکته آخر این که در این نظریه، زیبایی فقط صفت انسانها نیست، بلکه صفت جمادات، نباتات و حیوانات هم هست. ولی از این بالاتر، به نظر افلاطون، زیبایی صفت نظریات فلسفی هم هست. میتوان گفت یک نظریه فلسفی از یک نظریه فلسفی دیگر زیباتر است یا یک سازمان سیاسی از سازمان سیاسی دیگر زیباتر است و میتوان گفت که یک آرمان زیباتر از آرمانی دیگر است. ممکن است که کسی بگوید حقیقت از عدالت زیباتر است و کسی دیگر بگوید عدالت از آزادی زیباتر است. در این جا حتی آرمانها هم زیبایی و زشتی دارند، به تعبیر دیگر، آرمانها زیبایی، زیباتر بودن و زیباترین بودن دارند.
اکنون که با نظریه عشق اروتیک آشنا شدیم، میتوانیم اشعار مولوی در باب عشق را با آن بررسی کنیم. در اشعار مولانا فراوان میبینیم که از زیبایی معشوقش سخن میگوید. یعنی در واقع مولوی در بحث اروس سیر میکند و زیبای معشوقهای انسانی را نشانهای از زیبایی خداوند میداند. به شعر زیر از مولانا دقت کنید: معشوقه بهانه است و معشوق خداست/ هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست (دیوان شمس، ص۱۲۷۹). این که «معشوقه بهانه است و معشوق خداست»، همان نظر افلاطون است. در واقع معشوقِ اصلی خداست. همه معشوقهای این عالم بهانه هستند و عاشقان، آگاهانه یا ناآگاهانه، از طریق آنها به طرف خدا میروند. معشوقها در واقع فی حد نفسه محبوب نیستند و عاشقان، خواسته یا ناخواسته، از آنها گذر میکنند و به یک زیبایی دیگر میرسند. در شعر زیر هم مولوی از اروس سخن میگوید: عشق معراجی است سوی بام جمال/ از رخ عاشق فرو خواند قصه معراج را (دیوان شمس، ص ۸۲). ما با عشق به سوی کسی که زیباست، معراج میکنیم. در این جا هم مولوی از زیبایی سخن میگوید و همین طور که در ادامه خواهم گفت در انواع دیگر عشق اصلاً زیبایی مهم نیست. به چند نمونه دیگر از اشعار مولوی که در آنها از زیبایی سخن به میان آمده است، توجه کنید: اصلِ صد یوسف جمالِ ذوالجلال/ ای کم از زن، شو فدای آن جمال (مثنوی، ۵/۳۲۴۰). حسن یوسف قوت جان شد سال قحط/ آمدیم از قحط ما هم سوی تو (دیوان شمس، ص ۷۸۸). در اساطیر و تفاسیر عرفانی، مانند تفسیر سورآبادی، آمده است که در هفت سالی که در زمان حکومت یوسف در مصر قحطی وجود داشت، هر روز صبح همه مردم گرسنه از خانه بیرون میآمدند و چون چیزی برای خوردن نداشتند، به کنار کاخ یوسف میآمدند و یوسف هم بر پشت بام کاخ می نشست و مردم تا شب او را مینگریستند و از زیبایی او سیر میشدند و شب سیر به خانههایشان باز میگشتند و فردا صبح دوباره گرسنه میشدند. یعنی یوسف با زیبایی خود مردم را سیر میکرد. مولانا میگوید: در سال قحط، زیبایی یوسف قوت جان مردم شد و اکنون ما هم از قحط به سوی تو آمدیم. ابیات فراوانی با این مضمون در آثار مولوی وجود دارد که به یک بیت دیگر اشاره میکنم: عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است (مثنوی، ۱/۱۱۱) این باز همان عشق افلاطونی است که طبق آن عاشق هر که شوی فرقی نمیکند، بالاخره به عشق الهی خواهی رسید. اما همه آنچه که مولانا در باب عشق میگوید با این دیدگاه سازگار نیست. این جا به دیدگاه دومی که درباره عشق وجود دارد، میرسیم.
۲) عشق فیلیایی: پدیده دیگری که درباره عشق در یونان قدیم وجود داشته است، چیزی است که از آن به فیلیا تعبیر میشود. فیلیا نوع دوم است. در این نوع عشق اصلاً بحثی از زیبایی، میل و اشتیاق و یا دیدار زیبایی حقیقی در میان نیست. در این جا با بحث خواستن و اراده سروکار داریم و کسی که آدمی به او محبت دارد، زیبا نیست. تعریف این عشق چنین است که خواستن چیزهای خوب برای فرد دیگری و فقط برای او. اگر رابطهای از این دست بین شخصی با شخص دیگر وجود داشته باشد، محبتی از نوع فیلیا پدید آمده است. اگر من چیز خوبی را برای شما میخواهم، اما نه به خاطر خود شما، بلکه برای این که فایده آن به طرف خودم برگردد، در آن صورت محبت من از جنس فیلیا نیست. بزرگترین نظریه پرداز فیلیا ارسطو است. او برخلاف استادش افلاطون که به خاطر نظریه فلسفیای که داشت، تمام توجه اش به اروس محدود بود، بحث فیلیا را مطرح کرد. اکنون به بیان ویژگیهای این نوع محبت میپردازیم.
نکته اول آن است که در فیلیا فقط اشخاص هستند که متعلق محبت واقع میشوند؛ چون فقط انسانها هستند که میتوانیم چیز خوبی را برایشان بخواهیم نه جمادات و نباتات و حیوانات.
نکته دوم این است که در این گونه موقعیتها اگر واقعاً شخصی عاشق و دوستدار شخص دیگری باشد، به صرف این که به نیاز، خواسته یا نفع او علم پیدا کند، فوراً نیاز او را برآورده میکند، او را به خواستهاش میرساند و نفع او را به طرفش سوق میدهد.
نکته سوم آن است که به نظر ارسطو این محبت به دو صورت قابل تصور است: یک طرفه و دو طرفه. یک وقت من هستم که فقط دوست دارم هر چیز خوبی را به خاطر خودتان به شما برسانم، اما ممکن است شما اصلاً نسبت به من این احساس را نداشته باشید. ارسطو این نوع فیلیا را نیک خواهی میخواند. من نیک خواه شما هستم، اما شما نیک خواه من نیستید؛ چون شما به هر جهتی این حالی را که من نسبت به شما دارم، نسبت به من ندارید. اما اگر این رابطه دو طرفه شد، یعنی هم من نسبت به تو این میل را دارم و هم تو نسبت به من این میل را داری، این جا ما با نوعی از محبت سروکار داریم که ارسطو آن را دوستی مینامد. مولانا به رابطه دو طرفه بیشتر توجه دارد، اگر چه گاهی به رابطه یک طرفه هم اشاره میکند.
پرسشی در این جا پیش میآید که چیزهای خوب چه چیزهایی هستند که من باید آنها را برای دیگری بخواهم؟ به نظر ارسطو آن چیز خوب ممکن است برآوردن یک نیاز یا خواسته یا رساندن یک نفع باشد. این نیاز، خواسته یا نفع هم به نوبه خود میتواند فضیلتی، لذتی و یا نفعی باشد و بر این اساس سه نوع دوستی متفاوت وجود دارد:
الف) گاهی من میخواهم به طرف مقابلم فضیلتی برسانم که در این جا دوستی مبتنی بر فضیلت رسانی پدید میآید. به طور مثال، اگر بخواهم شما را به یک انسان خوب تبدیل بکنم و شما که مثلاً آدم راستگویی نیستید، فردی راستگو بسازم، در این صورت دوستی من نسبت به شما مبتنی بر فضیلت رسانی است.
ب) گاهی میخواهم به طرف مقابل لذتی برسانم، که در این صورت دوستی مبتنی بر لذت رسانی پدید میآید.
ج) گاهی میخواهم به طرف مقابل فایدهای برسانم که دوستی مبتنی بر نفع رسانی به وجود میآید. توجه داشته باشید که نفع و لذت باهم فرق میکنند که موضوع بحث ما نیست.
هر یک از این سه نوع دوستی در درون خودشان به دو نوع تقسیم میشوند: گاهی من و تو با هم دوست هستیم و من میخواهم به تو فضیلت یا لذت یا نفع برسانم و تو هم میخواهی به من فضیلت یا لذت یا نفع برسانی. در این جا هر کدام از ما چیزی که به دیگری میدهیم، میگیریم و چیزی را که میگیریم، میدهیم. گاهی هم این طور است که من میخواهم به تو فضیلت برسانم و تو میخواهی به من لذت بدهی، یا من میخواهم به تو لذت بدهم و تو میخواهی به من نفع برسانی، یا من میخواهم به تو نفع بدهم و تو میخواهی به من فضیلت بدهی؛ یعنی در واقع معاوضه صورت میگیرد. این مسأله نیز دوستی را متفاوت میکند و از این رو آدم باید در ارتباطی که با دوستانش دارد، دقت کند. برای ارسطو مهم بود و یک فضیلت بزرگ اخلاقی به شمار میآمد، بنابراین میگفت که باید در مورد دوستی خود با دیگران باید به مداقه بپردازید و هنگام انتخاب دوست خود بدانید که آیا در این دوستی فضیلتی ردوبدل میشود، یا لذتی یا نفعی؟
نکته بعدی که ارسطو در این جا میگوید، آن است که طرفین دوستی موضع برابری دارند یا نه؟ آیا این موضع نابرابر به دوستیشان خدشه می زند یا نه؟ مثلاً والدین نسبت به فرزندان خود همین دوستی را دارند، اما موضع والدین نسبت به فرزندان موضع نابرابر است، به همین ترتیب، حاکم هم نسبت به رعایای خودش میتواند همین دوستی را داشته باشد، اما حاکم نسبت به رعایای خودش موضع برابر ندارد و مردان نسبت به همسران خود همین نوع رابطه را دارند، ولی موضع آنها هم موضع برابر نیست، ولی در این نوع دوستی نابرابر بودن موضع طرفین مخل دوستی نیست. مثل دو همکار که یکی رئیس دیگری است و دیگری مرئوس اوست، ولی در ترازوی واحدی قرار میگیرند و میتوانند به هم سود برسانند، فضیلت انتقال دهند و برای هم لذت فراهم آورند.
نکته پنجم این است که به نظر ارسطو در این نوع دوستی کسی بیشتر بهره می بردکه دوست میدارد، نه کسی که دوست داشته میشود. یعنی در این دوستی محب بودن بهتر از محبوب بودن است. عاشق بودن بهتر از معشوق بودن است. ارسطو با یک تجزیه و تحلیل روان شناختی نشان میدهد که در دوستی فیلیا عاشق بیشتر از معشوق نفع میبرد.
و نکته آخر این که این نوع دوستی ممکن است بین انسان و خودش اتفاق بیافتد؛ این جا تنها جایی است که خوددوستی هیچ اشکالی ندارد. آدم میتواند به خودش فضیلت، لذت یا نفع برساند و همان طور که دیگران را دوست دارد، خودش را دوست بدارد. آدمی میتواند کارهایی که برای دوستانش میکند برای خودش هم انجام بدهد. به نظر ارسطو این نوع خوددوستی هیچ عیب و ایرادی ندارد، بلکه یکی از فضائل اخلاقی است که آدم خودش را کمتر از دیگران نداند. وقتی که انسان اشتیاق و اهتمام دارد که به دیگران لذت، فضیلت یا نفعی برساند، چرا اینها را از خودش دریغ و مضایقه کند؟ بعدها بعضی از ارسطوییان، مثل توماس آکوینی گفتند که آدم اول باید خودش را دوست بدارد، تا بعد بتواند دیگران را هم دوست بدارد. اگر کسی خودش را دوست نداشته باشد، هیچ وقت نمیتواند با دیگران رابطهای از نوع فیلیا برقرار کند.
۳) عشق آگاپه ای: دوستی آگاپه ای با عشق اروتیک و دوستی فیلیایی متفاوت است و چند ویژگی مهم دارد که در آن دو نوع عشق وجود ندارد. در این عشق، مثل عشق فیلیایی من میخواهم چیزی به شخص دیگری بدهم، اما با تفاوتهای بسیار شاخص و بارز. اولاً در این دهش اگر من به شما چیزی بدهم، مطلقاً نمیخواهم در عوض آن چیزی از شما بگیرم؛ نه امید گرفتن دارم؛ نه انتظار گرفتن و نه پیش بینی گرفتن. به این نوع دهش می گویند دادن بی پاسخ. دوم این که این نوع دوستی کاملاً جامع است، یعنی همه انسانها را شامل میشود و حتی شامل دشمنان هم میشود. در شریعت یهود آمده است که «به دوستان خود دوستی کنید و کسانی را که به شما احسان کردهاند، از احسان خودتان محروم نکنید». حضرت عیسی (ع) آن طور که در انجیل متی و لوقا آمده است این سخن را رد نمیکند و میگوید: آنچه در شریعت آمده است، درست است، اما من می گویم که شما باید به آنهایی هم که به شما محبت نمیکنند، محبت کنید. عبارت ایشان این است: زیرا هر گاه به آنانی محبت نمایید که به شما محبت مینمایند چه اجری دارید؟ اگر بنا باشد آدم به کسانی محبت کند که به او محبت میکنند، این چه اجری دارد؟ آیا باج گیران نیز چنین نمیکنند؟ شما باید به کسانی که به شما محبت نمیکنند، محبت کنید. در انجیل متی در یک جای دیگر از حضرت عیس (ع) نقل شده است که «به دشمنان خود محبت نمایید و برای لعل کنندگان خود برکت بطلبید» و در ادامه چند مورد از انسانهایی را که علی القاعده باید منظور باشند، مثال می زند و میگوید به اینها باید محبت بورزید. از این بالاتر در انجیل لوقا مثالی راجع به سامری نیکوکار هست. در آن جا حضرت عیسی (ع) میگوید: «به کسانی که از کیش و آیین شما به دورند و کیش و آیین شما را قبول ندارند نیز محبت کنید» و مثال خیلی معروف آن، سامری نیکوکار است. اینها نمونهایهایی از عشق آگاپه ای هستند. بنابراین در این نوع عشق نباید طرف مقابل که میخواهد محبت من را دریافت کند، ویژگی خاصی داشته باشد. من میتوانم حتی به دشمنانم، افرادی که من را نمیشناسند، و یا کسانی که مرا میشناسند و نسبت به من نفرت، کینه و یا دشمنی دارند، محبت بکنم. بنابراین عشق آگاپه ای جامعیت دارد و همه را در بر میگیرد. ویژگی سوم این نوع عشق، که خیلی محل تأکید مولاناست، این است که انسانها از آن رو که انساناند، ارزشمندند. بنابراین شما به اعمالشان نباید نگاه کنید و نسبت به آنها باید محبت داشته باشید. انسان ارزش و کرامت ذاتی دارد و درست به دلیل همین کرامت ذاتیِ انسانهاست که نباید به افعالشان نگاه کنیم.
ویژگی چهارم این عشق آن است که مدام است و مثل بقیه عشقها از بین نمیرود. دو نوع عشق قبلی امکان دارد که مدتی باشند و بعد زوال بپذیرند، ولی این عشق مدام است. عشق ما همیشگی نیست، چرا که به ویژگیهای طرف مقابل بستگی دارد. ولی از آن جا که عشق آگاپه ای اصلاً به ویژگیهای طرف مقابل بستگی ندارد، بنابراین هیچ وقت از بین رفتنی نیست. این عشق، عشق مدام است. عشق بدون توقف و بدون انقطاع است.
مسأله پنجم این است که مصداق چنین عشقی چه کسانی هستند و به چه افرادی تعلق میگیرد؟ آن گونه که ارسطو و بقیه فیلسوفان میگفتند، این نوع عشق ممکن است بین یک انسان با انسانهای دیگر باشد و امکان دارد که انسان چنین عشقی را نسبت به خدا داشته باشد. در این صورت انسان بی آن که به واکنشهای او کاری داشته باشد، در همه حال خود را خادم و بنده او میداند و خالصانه به او خدمت میکند. این که خدا در عوض خدمتی که من به او میکنم، چه به من میدهد، اصلاً مهم نیست. بدون شک عشق خدا حتماً آگاپه ای است، اما عشق ما انسانها به انسانهای دیگر میتواند از این مقوله سوم یا اول یا دوم باشد. در الهیات مسیحی این عشق را بیش از دو عشق دیگر ترویج میکنند.
پولس قدیس میگفت: «تمام فضائل در سه فضیلت خلاصه میشود؛ ایمان، عشق و امید» و مراد او از عشق، همین عشق آگاپه ای بود. بعضی از فیلسوفان و عارفان بعدی بر آن بودند که در عین حال که اگاپه خیلی ارزشمند است، ولی چون امکانات ما برای آگاپه محدود است و نمیتوانیم به همه انسانهای دنیا، فارغ از خوبی و بدیشان، نیکی کنیم و عشق بورزیم، پس باید دست به گزینش بزنیم. یعنی در عین حال که باطناً و قلباً و به لحاظ عاطفی همه انسانهای دنیا را دوست دارم، اما با توجه به عمر کوتاه و سرمایههای کم، نمیتوانم با همه آنها رفتار عاشقانه و دوستانه داشته باشم، پس باید دست به گزینش بزنم و به این منظور لازم است که ترجیحی در این گزینش وجود داشته باشد. اینجاست که نظریه پردازانی مثل توماس آکوینی گفتند که چرا آگاپه باید به ویژگیهای انسانها بی توجه باشد؟ حالا که امکانات هر انسانی محدود است و نمیتوانیم به همه انسانهای نیکی بکنیم، باید در نیکیهایمان گزینشی داشته باشیم و این گزینش را این چنین تعریف میکند: اول به خودتان آگاپه داشته باشید، دوم به افراد نزدیک به خدا و به تعبیر دین به مقربّین الی الله، سوم به خویشاوندان سببی و نسبی. ولی خیلی از اندیشمندان معتقدند اگر پای گزینش به میان بیاید، آگاپه به غیر آگاپه تبدیل میشود، چرا که در آگاپه نباید شخصی نسبت به افراد دیگر تفاوت داشته باشد. این است که کیرکگور در کتاب «آثار عشق» که مهمترین کتاب اوست، میگوید: آگاپه را نباید تخصیص داد. مولانا هم فراوان از این نوع عشق سخن میگوید. او میگوید که خورشید هم بر مزبله میتابد و هم بر گلستان و به نظر او ما هم باید مثل خورشید عمل کنیم، باید بر همه بتابیم.
عشق در آثار مولانا
اگر چه در اشعار مولانا نمونههای زیادی برای هر یک از این سه نوع عشق بالا میتوانیم پیدا کنیم، با این حال او سخنانی درباره عشق دارد که با هیچ کدام از این سه نوع عشق نمیخواند. مولانا سه ویژگی مهم به عشق نسبت میدهد که هیچ کدام در سه نوع عشقی که ما میشناسیم، وجود ندارند.
اولین ویژگی این است که مولانا ابیات بسیار زیادی دارد که در آنها همه موجودات جهان عاشق هستند: گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست/ کم ز سگ باشد که از عشق او عمی است (مثنوی، ۵/۲۰۰۸). به راستی این چگونه عشقی است؟ بدیهی است که گرگ و خرس و شیر از اروس و فیلیا و آگاپه خبری ندارند. در آثار مولوی همه اجزای عالم عاشقاند و هر جزء جهان مست لقا است: اگر این آسمان عاشق نبودی/ نبودی سینه او را صفایی/ و گر خورشید هم عاشق نبودی/ نبودی در جمال او ضیایی/ زمین و کوه اگر نه عاشق اندی/ نرستی از دل هر دو گیایی (دیوان شمس، ص ۱۱۲۷). در این ابیات میبینیم که آسمان، خورشید، زمین و کوه همه عاشقاند. این خصوصیت عشق در هیچ یک از رویکردهای گوناگون به عشق وجود ندارد.
ویژگی دوم عشق در نظر مولوی این است که او در بسیاری از موارد خدا را هم عاشق میداند. در سه نوع عشقی که پیشتر گفتیم، فقط در عشق آگاپتیک است که خدا هم میتواند عاشق باشد. اما از سخنان مولوی چنین بر میآید که عشق خدا به ما عشق آگاپتیک نیست، بلکه عشقی است از مقوله این که شبیه به هم هستیم؛ ما شبیه خدا هستیم و او شبیه ماست.
ویژگی سومی که در آثار مولانا برای عشق وجود دارد که برای من خیلی عجیب است، این است که اگر عشق در کسی پدید بیاید، همه بدیها در او زائل میشود. موضوع بحث این بود که ما به دلیل این که عاشق نیستیم، اخلاقی زندگی نمیکنیم. اکنون میبینیم که عشق در نظر مولانا میتواند همه بدیها را در ما از بین ببرد، اما فیلیا، اروس و آگاپه چنین خاصیتی ندارند. درست است که آگاپه خودش یک خوبی است و اگر آدم عشق آگاپه ای داشته باشد، یعنی بی اجر و مزد و بدون انتظار به دیگران نیکی کند، خودش یک فضیلت بزرگ است، اما معنی این سخن آن نیست که این نوع عشق فضیلتهای دیگر را در ما ایجاد میکند. ولی ادعای مولوی این است که عشق، نخوت و ناموس آدمی را درمان میکند: ای دوای نخوت و ناموس ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما (مثنوی، ۱/۲۴).
آیا انگارهای از این عشق چهارم را داریم؟ در بحثهای هرمنوتیک گفته میشود که وقتی درنوشته یک نویسنده به لفظی بر میخورید و نمیدانید معنایش چیست، اگر یک الگو (pattern) از آن بسازید که از طریق آن بتوان آهسته آهسته به آن نزدیک شد. واقعاً چه الگویی از این عشق میتوان داشت؟ عشقی که در آن همه اجزای جهان عاشقاند، عشق خدا به ما هم از این مقوله است و همه بدیها را در انسان زائل میکند، چگونه عشقی است؟
نکته دیگر این است که ارسطو معتقد بود افلاک و نفوس فلکی هم علم و اراده دارند. یعنی به نظر او فلک شمس، فلک زهره، فلک قمر و تمام افلاک علم و اراده دارند و موجودات زندهای هستند و چون دارای علم و اراده هستند، عشق هم میتوانند داشته باشند، چون به نظر ارسطو موجودی که دارای علم و اراده باشد، میتواند عاشق هم باشد. برای عشق، علم و اراده کافی است. بنابراین میگفت افلاک عاشق هستند و اگر حرکت میکنند این حرکت به خاطر این است که عاشق محرک بلاتحرک هستند. اگر چه ارسطو از واژه خدا استفاده نکرده است، اما من محرک بلاتحرک را در واقع به معنی خدا میگیرم. بنابراین، میتوان گفت که افلاک هم عاشق خدا هستند و به خاطر عشق به خدا این پویش و حرکت را دارند. به نظر ارسطو محرک بلاتحرک مثل معشوق است، چرا که معشوق یک جا مینشیند و عاشق به نزد او میآید. ممکن است کسی این نظریه ارسطو را همان نظریه مولانا بداند، ولی باید توجه داشت که در نظر ارسطو تنها افلاک هستند که علم و اراده دارند، اما سایر موجودات روی کره زمین علم و اراده ندارند و نمیتوانند عاشق شوند. اما به نظر مولانا همه موجودات جهان میتوانند عاشق شوند. این جاست که ما نمیفهمیم آن عشقی که بنا بود ما را از انسان غیر اخلاقی به انسان اخلاقی تبدیل کند، کدام عشق است. حالا تمام سخن من این است که در عین حال که مولانا معتقد است که اگر میخواهید اخلاقی بشوید، باید عاشق بشوید، ما نمیتوانیم بفهمیم که باید عاشق بشویم یعنی باید چه بشویم؟ یعنی عشق اروتیک باید پیدا کنیم؟ یا عشقی از مقوله فیلیا پیدا کنیم، یا عشقی از جنس آگاپه پیدا کنیم؟
تا الان هیچ یک از محققان مولانا شناس نتوانستند مشخص کنند که این عشق چیست؟ ولی ما دائماً از این موضوع سخن می گوییم که مولانا سر حلقه عشاق است و از آغاز تا پایان اشعارش درباره عشق صحبت میکند. واقعاً حقیقتِ عشقی که مولانا از آن سخن میگوید، چیست؟ و این عشق چگونه قابل تحصیل و اکتساب است.
.