تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
تا مدتی قبل میدانستم که جناب سعدی نویسنده و شاعر بزرگ ایرانی صاحب سه کتاب گلستان و بوستان و غزلیات است و خواندنش برای من سخت و دشوار.
سعدی در کتابهای دبیرستان و حتا دبستان همیشه حضوری پر از عبرت و ملالانگیز داشت. حتا در امتحان املا نکتهای از گلستان او میآمد. میدانستم بنیآدماش سر در سازمان ملل است و چهل سال هم دور دنیا را گشت. به یاد مادربزرگم همیشه به خواهرش میگفت تو هم شدی مثل دختر سعدی!
وقتی نام حافظ میآید به دنبالش حتما سعدی و مولوی هم میآیند. سعدی کمتر هدیه داده میشود و مولوی بیشتر. بعضی از دبیران ما میگفتند فارسی را از سعدی یاد بگیرید. اما خب سعدی سخت بود و رسمی، در آن دوران جوانی.
در پاییز سال گذشته وقتی که به دنبال شعری میگشتم سعدی را پیدا کردم و اینبار این کتاب جناب سعدی مرا برد به جایی که هنوز که هنوز است نمیدانم کجاست!
سعدی هر جایی معنای خاصی دارد، شاعری رفیع است، در کتب درسی پند میدهد، کتاب بالینی بعضی اساتید است. شاعر و جهانگرد است، عمری به پای سفر گذاشته. نثر فصیح فارسی را باید از او آموخت، شعر بینظیر، نه نظم را، در اشعارش باید جست و از این حرفهای معمول که او مردی پوشیده در لباس فاخر است.
من هم سعدیِ انباشته شده در خیالم را به همین شکل که در کتابها و رسانهها تزریق میشد میدیدم و باز تا همین پاییز گذشته. زود و خیلی زود این سعدی پاییزی زرد شد و به زمین ریخت و آن سعدی ماند که پریشانم میکرد. شیدا و شوریده و واله ... درختی نپوشیده در برگهای سبز، درختی با شاخههای بسیار که بهاران بسیار دیده بود و عریان مانده بود؛ اسکلتی که در بهار سبز میشد و آن سعدی نبود که تا آن زمان نمیشناختم. بایستی تکیه به تنهی تناورش میدادم، گوش به ساقههایش میسپردم و میشنیدم آنچه از آوندها میگذرد، گذشته است و کلمات را پیدا میکردم. به غزلیاتش رسیده بودم. به نیمهشبی در شهرم. هنگامی که چراغها و نورافکنها در میدان نقش جهان خاموش میشوند و فقط سکوت است و شب. حالا سایهها و تاریکی نماها را در سایه روشنهای کورسوی چراغهای خیابانهای پشتی میسازند. حجمها را باید حدس زد، آنها مناره هستند. آن گنبد است و آن دیگری ایوان کاخ است. چشمم را که میبندم این چشم خانه آذین میشود و من عبور از آوندها، پیدا شدن کلمات، و کلمات را میبینم.
شاید بهتر باشد برای آشنایی با غزلیاتی که گاهی زیر و رویم کرده به همان میدان بازگردم. میخوانم، بارها نشستم و تماشا کردم و حالا که همه رفتهاند و نیمه شب است و با ماه تنهایم...
تمام عصر فروشندگان میدان زیر چادرها متاعشان را فروختند. جوانان از کنار هر چادر که میگذشتند با لطیفهای قاه قاه میزدند چیزی میپرسیدند. بوی ادویهها چادرها را انباشته بود. زیر چادری که رنگ چادرهای دیگر را نداشت، زنی گردنآویز و انگشترهای رنگین میفروخت. «بهر یار، بهر دلدار» میگفت.
بوی غذا میآمد. شب که نزدیک شد بوی خاک بلند شد، فروشندگان در جعبهها و صندوقها آنچه داشتند جای دادند. مردی با انتری که بر شانهاش بود از چادری بیرون آمد. شمعها افروخته میشد. زیر چادرها هلهلهای آغاز میشد. خنده. قهقهه. ادا و طنازی و کرشمه رونق گرفت و شعبدهبازی که پارچهها را به هر رنگی که میخواست با لختی حرکت به سر و دست میآراست. صورتکهایی که قصه میگفتند و مردانی که به پای قصهگویان میخفتند. پرندگانی که بر شانههای زنان و مردان مینشستند، زنانی که از صندوقهای سر به مهر بیرون میآمدند و پسرانی نو خط، ترک و تاجیک و گرجی که با صداهایی کودکانه دعوت به گردش و تفریح به حجرههای آن سوی میدان میکردند. این نقش جهان بود که حالا به خواب رفته بود و من به غزل ها شاید اینگونه باید میرسیدم.
چشمها را باید میبستم و از میان این بازار باید میگذشتم. از میان صداها و کلماتی که نمیدانستم به چه معنا بودند. شاید سعدی اشعارش از هالهی حجمها آمده بود و نوشته بود. از صدای قهقههها، کامیابیها و کامرواییها، بامدادانی بیشام بیسحر که نوازش نسیم بر چادرها، بادبانها و سایبانها مطلع غزل میشد.
در این تاریکی نقش جهان است و اشاره به حجمهای حدسآلودهاش که میتوانم با آن دست دراز کنم و به غزلها دست بکشم. دسترسی به او دشوار است و خماری در نیافتن اشعارش مانند فاصلهی بین حجمها. فقط میگذارم سعدی عاشق را حدس بزنم.
آنچنان در کنار غزلیاتش ایستاده است که بیاذن نمیتوانم به صحرای او پا بگذارم، باغ و بوستانش پیشکش. ممکن است بگذارد به امید صبح بیدار بمانم تا بوی کسی را بشنوم که دیگر نیست.
بیمار میکندم. آیا این نا بهکار رند میداند با من چه کرده است که برای دیدنش در تاریکی میدان باید بایستم؟
در حجمهایی که از همهمهی صداها و بوی ادویهها و تلالو فلزات اینک رها شدهاند من هستم و این میدان و سعدی که میخواندم.
میآید. از دالانی که به میدان میرسد. آرام و نرم میگذرد. میگذرد از شب تا سحر بیاید. نسیم بوزد و بگوید دیدم همه دلبران آفاق.
میگوید سعدی «غم عشق خوب رویان چندان که تو میخوری ندیدم.» و میرود. روز میآید. این دیگر سعدی من نیست. نور و صبح در میدان بساط گستردهاند. همه چیز زیباست. اما این دیگر سعدی من نیست. همهی حجمها رنگ دارند و رنگها برای تفسیر بهتریناند. زیبایند اما طناز و رند؟
نزدیک داستان، علی خدایی، نشر چشمه، ۱۳۹۵