تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
هوا بد است تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانهروز هم
دل تو وانمیشود
هوشنگ ابتهاج
چهل میتواند عدد مقدس نباشد، عدد اهمیت. وقتی گاهشمار روی میز، دقیق و سرراست میرود سراغ چهل روزِ نبودنات. نبودنی که آسمان را باردار حسرت میکند و زمین را آبستن حیرت. نبودنی که در قلب زمان و مکان حفرهای ساخته است که زمین عطشناکش با هیچ سیلاب اشکی، سیراب نمیشود.
چهل روز گذشت و آنان که رفتنات را که این بار نام صلب و یخزدهاش «مرگ» است، باور نکردهاند، در هر آستان و آستانهای چشم به راهند که تو را باز ببینند. صدایات را بشنوند و فراموش کنند که مرگِ شکارگر در همین پسکوچهها، تو را برای همیشه و همیشه از آن خود کرده است. اما به راستی «چطور میتواند مرگ از تو تنها گودالی را پر کند؟»*
هنوز هم پیامگیر خانهات با صدایی بم و دور، همهی آنانی را که دلِ تنگشان با هیچ گشوده نمیشود، ترغیب میکند که پیام بگذارند. پیام بگذارند و به انتظار بنشینند تا لختی و فرصتی بعد خودت پاسخگو و پرسان، باز گردی. اما چهل روز است که هر پیامی بیپاسخ در فضا معلق و رها مانده است. و همان «با سلام، لطفا پیام خود را بگذارید»، گویا آخرین واژگانیاند که دل خاک را نشانه میگیرند تا تلنگر بزنند به فقدان صاحب صدایی که ناگهان رفت و پاسخ همهی پیامهایاش را روی سکوت تنظیم کرد. همان سکوت ناگهانی کشدار. درست شبیه آرامستان بندر انزلی. درست شبیه گورهایی که انجمن تازهای با حضور تو ساختهاند و مایهی مباهاتشان شدهای. درست شبیه همان متصدی پاکخانهی آرامستان که با شنیدن نامت، افسوس از چشمانش جاری شد و آرزوها کرد که کاش دیگرانی نبودند و تو بودی.
با اینکه بارها و بارها خاکت را با دستانم لمس کردهام اما هنوز نمیتوانم باور کنم همهی کسانی را که دوستت داشتند، چنین ساده رها کردهای تا کیلومترها دورتر از آسایش خانه و اضطراب شهری که به آن عادت داشتی، تنگاتنگ پدرت بیارامی و فراموش کنی با رفتن ناگاه و شتابزدهات که عجیب از مرام و مسلکت دور بود، چگونه رسیدن روزهای خوب را از دیگران دریغ کردی و چگونه رفتنات را به عنوان نابگاهترین مرگ، درست در نفسهای آخر سال درد، ثبت کردی. این چهل روز سکوت، عجیبترین کاری است که از تو سراغ داریم. برای ما، در این هجوم بیامان نبودت، کمی آرامش آرزو کن که عجیب در این روزها بدان محتاجیم. «Ciao» دکتر...
برای دکتر طهمورث ساجدی، در روزهی بزرگ
* شعر از غلامرضا بروسان