تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : سه شنبه 12 آذر 1398 کد مطلب:19144
گروه: درس‌گفتارها

شمس و رگ خواب مولانا

گزارش دومین جلسه درس‌گفتار «بایزید از چشم شمس و مولانا»

نهمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی شمس تبریزی به بررسی و تحلیل «بایزید از چشم شمس و مولانا» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر حمیدرضا توکلی، عضو هیأت علمی دانشگاه سمنان و مولوی‌پژوه چهارشنبه ۶ آذرماه در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

توکلی به سخنانش در جلسه پیشین اشاره‌ای کرد و به سنجش نگاه شمس و مولانا به بایزید پرداخت و گفت: بایزید شخصیتی است که شمس و مولانا بارها به او پرداخته‌اند، اما با تمایز و تفاوتی خیره‌گیر. شمس بیشتر با طعن و انکاری دور از انتظار در بایزید می‌نگرد. از آن سو مولانا بایزید را در مقام یک قهرمان ایمان و اسوه‌ی سلوک می‌ستاید و می‌نگرد. درباره‌ی نخستین دیدار و به تعبیر دقیق‌تر اولین گفت‌وگوی شمس و مولانا روایت‌های گوناگونی در دست داریم. البته تردیدهای بسیار و تفسیرهایی متفاوت در میان است. در چند روایت دیرسال‌تر و استوارتر، شمس با پرسشی می‌آغازد پیرامون سنجش کلام و مقام بایزید و پیامبر.

نقطه عزیمت سخنان من این است که شمس در گروه منکران و تفکیرکنندگان بایزید نیست و در کنار کارد به‌دستانی که آمدند و کارد به بدن بایزید بزنند نیست. حلاج نیز در کنار بایزید است و شمس از او هم انتقاد می‌کند و به شکل ستیهنده‌ای به او حمله می‌کند و باز بایزید در کنار کسانی نیست که به حلاج سنگ می‌زنند یا حتی گِل یا گُل می‌اندازند.

شمس عظمت بایزید را دقیقا می‌شناسد

شمس با مساله اناالحق گفتن حلاج و سبحانی گفتن بایزید مشکل دارد و آن را نشانه فاصله آن‌ها از خدا می‌داند، اما مولانا با اینکه از مقالات شمس را خوانده و از این نظر شمس آگاه است، در برخورد با داستان حلاج، بیش از مساله اناالحق، مسئله بر دار رفتن و نهراسیدن حلاج از مرگ برای‌اش مهم است و یک‌ نوع نگاه حماسی به این عروج دارد. یعنی در عین اینکه می‌داند شمس چه می‌گوید، نظر خودش را بیان می‌کند و به تعبیری سخن شمس را تاویل می‌کند و از این هراسی ندارد. البته در جایی از مقالات شمس از همین نگاه از مولانا گلایه کرده و خطاب به مولانا می‌گوید: «همچنین می‌آید که تو را خود عالمی هست جدا» گاهی چشم‌انداز ما با هم فرق دارد. گاهی نوشته‌های ما را با نوشته‌های دیگران می‌آمیزی. این تمایزها و چشم‌اندازها آمده است.

شمس عظمت بایزید را دقیقا می‌شناسد حتی در تعابیری این مساله را آورده است. او بایزید را یک مثل اعلی خوانده و وی را به عنوان یک سالک و پیر راهدان می‌آورد. مثلا در مقام قیاس با فلسفی یا فخر رازی، بایزید به شدت در چشم شمس تبریزی ستوده شده است. بنابراین نکته قابل توجه این است که شمس بایزید را بزرگ می‌داند بر او خرده می‌گیرد. از سوی دیگر شمس با انکارهایی هم که پیرامون بایزید بوده کاملا آشنا است زیرا بایزید از روزگار خودش بارها مورد انکار و ابهام افرادی بوده و به تعبیر عطار سخن او در حوصله اهل ظاهر نگنجید و پیرامون شطح‌های او انکارهایی بوده است.

حافظ شیرازی با وجود اینکه اساسا به اسم بزرگان تصوف ورودی نمی‌کند اشاره‌ای به بایزید دارد و گویی بایزید را در سطح زاهدان قرار داده است. از آن سو کسانی هم هستند که یک‌سر بایزید را ستوده‌اند و از او دفاع کرده‌اند. ابوسعید ابوالخیر که بر مولانا هم تاثیر فراوان دارد، بسیار پرحرارت از بایزید سخن می‌گوید. ابوالحسن خرقانی و عطار هم در ردیف کسانی هستند، که از بایزید دفاع می‌کنند که نگاه عطار به شدت نزدیک به مولانا است.

شمس تبریزی می‌گوید مولانا از من عالم‌تر است

در تلقی عارفان به‌ویژه بلندنظرانی چون شمس تبریزی که نقطه‌ی مرکزی است این نکته مطرح می‌شود که سالک همیشه رونده باشد و همیشه خودش را با مقصد در فاصله ببیند و هرگز متوقف نشود.

شمس تبریزی کسی است که وقتی با مولانا مواجه می‌شود می‌گوید مولانا از من عالم‌تر است و حتی چیزی در حوزه معرفت صوفیانه ندارد که چیز تازه‌ای به مولانا بیفزاید. شمس دقیقا چیزهایی را در مولانا نشانه گرفته که رگ خواب مولاناست. شمس حتی به پدر مولانا رحم نمی‌کند و می‌گوید معارف نخوانده است. مولانا با پدرش اختلاف سنی بسیاری دارد و تا زمان ملاقات با شمس تحت سایه پدرش است و اعتبارش به دلیل این است که فرزند او است. از منظر تاریخ تصوف، دو چهره‌ای که تصوف را از زهد به تصوف گذر دادند و بر همه عارفان پس از خود تاثیر گذاشتند، دقیقا بایزید و حلاج هستند. مخصوصا بایزید که نقطه عطف تصوف خراسانی است و شمس دقیقا به آن حمله می‌کند. یعنی درست به هسته مرکزی سنتی که مولانا را پرورده است، حمله می‌کند و می‌گوید حتی باید از این هم بالاتر بروی و سعی می‌کند او را از سایه و سیطره شخصیت پدرش و سنگینی تصوف خراسانی بیرون بیاورد.

رابطه مولانا و شمس را به موسی و خضر همانند می‌کند

باید به این نکته نیز اشاره کنم که شاعری مثل سنایی نیز به بایزید اشاره می‌کند. به نظر من در مواجهه با مولانا پرسش پیچیده‌ای است کسی که اهل بلاغت و ادب باشد شاید بر این باشد که چگونه مولانا در نقطه اوج و پایان تصوف ایرانی که به اوج می‌برد کسی که پشت سرش عطار، خرقانی، بایزید و عطار است و آخرین شمس تبریزی است کسی که این همه منقولات شنیده سخنش باید رنگی از تصنع داشته باشد چون این‌قدر آموخته که در مثنوی لحظه لحظه را زیسته است. بخش عظیم آن به آموزگاری شمس برمی‌گردد که مولانا خودش را پیدا کند.

اگر مثنوی را سرتا سر بخوانیم مولانا در این سیر تداعی‌ها فراوان موضوع سخن را به رابطه انسان به انسان می‌کشاند. سلطان ولد پسر مولانا اختلاف سنی کمی دارد و ماجراهایی مانند شمس تبریزی را دیده است و رابطه مولانا و شمس را به موسی و خضر همانند می‌کند. ماجرای شمس و مولانا سرّ است و در گفتار شمس از یک نحو اسرارآمیزی از این ماجرا سخن گفته بود.

برای شمس بیش از آنکه حمله به بایزید مهم باشد، آموزش این نکته به مولانا مهم بوده است، در تعالیم بایزید احساس فاصله با پرودگار بوده و شمس در جاهایی عمدا آن را بدخوانی کرده است. بایزید بر این باور است که بالاترین مقام اولیا، پایین‌ترین مقام انبیاست و بایزید هنگامی که از یگانگی سخن می‌گوید و به دیگران حمله می‌کند تا آن‌ها را از خود بیرون آورد بر فاصله نیز تاکید می‌کند. شمس تبریزی برای تربیت مولانا جانبدارانه حرف می‌زند و اگر به آثار حلاج، به روایت عطار بنگریم شبیه آن چیزی نیست که شمس تبریزی بر آن تاکید دارد.

جایگاه شمس تبریزی با تصوف آذربایجان

شمس تبریزی برآمده از تصوف ایران باختری است. آنچه ما از تصوف می‌شناسیم غالبا تصوف مشرق ایران و تصوف خراسانی است درحالی‌که سرنخ‌ها و اشاره‌هایی است که سهروردی و شیخ اشراق، عین‌القضات همدانی، شمس تبریزی، باباطاهر و فرهنگ یارسان نشان می‌دهد که یک جنس و سنخ تصوف دیگر هم داریم که همان تصوف آذربایجان است. استاد صمد موحد شاید بتواند در این زمینه سخن بگوید که کتابی نوشته با نام «جایگاه شمس تبریزی با تصوف آذربایجان» که گمان می‌کنم ویژگی‌هایی در تصوف این منطقه است که تمایزاتی با تصوف خراسان دارد و یکی از این نکته‌ها نقش مرکزی مساله ولیِ مستور است که از نکات کلیدی در نگاه شمس است.

نگاه مولانا به اولیا، پیامبران، انبیا، عرفا و حتی خود شمس شناسنامه‌ای و تاریخی نیست و خیلی به شکل متعارف به شخصیت‌پردازی رایج درباره پیامبران و اولیا توجه زیادی ندارد بلکه طوری سخن می‌گوید که انگار همه در یک افق هستند و این حالت وحدت اولیا خیلی برای او مهم است. شخصیت‌هایی مانند بایزید، محمد، موسی و حتی در یک قصه درباره سلطان محمود در یک افق روایت می‌شوند، یعنی انگار شخصیت‌های مثبت و منفی مثنوی، همه یک ‌نوع همسانی دارند و همه گویی تجلی دو وجهه روحانی و فرودین، خاکی و افلاکی انسان هستند و آن را آینگی می‌کنند. مولانا خیلی درگیر این موضوع نیست که بایزید بالاتر است یا خرقانی و دیگران.

مولانا ستاینده پرشور مستی است

مولانا همه این‌ها را قهرمانان سلوک می‌بیند و نگاه وحدت‌مداری به آن‌ها دارد. در نگاه مولانا همه این‌ها، چون به افق نیستان و غیب رسیده‌اند، یگانه‌اند و کم‌ترین تعارضی بین آن‌ها نیست. اگر هم تعارض، ستیز و دشمنی به چشم می‌آید میان کسانی است که در افق ماده فرومانده‌اند. بنابراین از این نظر مدل سخن مولانا از اولیا، با نوع نگاه شمس که گاه تک به تک به سراغ برخی چهره‌ها می‌رود و وارد برخی عبارات می‌شود، اساسا فرق دارد. مولانا یگانگی در سخنانش دارد، حتی اگر شمس تبریزی را در مولانا جست‌وجو کنیم با وجود اینکه اینقدر درباره شمس سخن گفته هیچ چیز شناسنامه‌ای درباره شمس نمی‌بینید که بتوانید او را بشناسید.

شمس نماد انسان را در مولانا می‌بینید و شمس تبریزی برای مولانا بسیار ارزشمند است. عارف در هر لحظه‌ای متفاوت است. مولانا ستاینده پرشور مستی است آن‌ چیزی که شمس می‌گوید باید از آن گذر کنی. روح حرف شمس را مولانا گرفته است. مولانا اشارات بلندی به متابعت می‌کند که مقامات ورای مستی است. وی همچنین به خویشتن‌داری اشاره می‌کند. یکی از ویژگی‌های مهم مولانا این است که در لحظات گوناگون مثنوی و غزلیات شمس افق‌های گوناگون باز می‌کند که گاهی این افق‌ها با هم متعارض به نظر می‌رسند که شما گاهی بتوانید با این تعارض همراه شوید و گاهی نشوید. مولانا به جبر، توکل، ابلیس و... از افق‌های متفاوتی نگاه می‌کند.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/19144