تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 4 دی 1398 کد مطلب:20233
گروه: درس‌گفتارها

جهان شادمانه‌ و بدون غم شمس و مولانا

گزارش دومین نشست درس‌گفتار «صدای شمس در کلام مولانا»

دوازدهمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی شمس به «صدای شمس در کلام مولانا» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی چهارشنبه ۲۷ آذر در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

مولانا با صلح و سرور با مرگ روبه‌رو می‌شود

شنیدن کلام، عبارات و اشارات مولانا و شمس به قول مولانا روح نویی است در تن الفاظ کهن، سخنانی که همچون آبی از دریای عشق جانبخش است. «دشمن خویشیم و یار آن که ما را می‌کشد» شاید فقط مولانا باشد که بتواند غزلی به ردیف بکشد که از مردن بگوید که شاد و طربناک باشد و واژه‌هایی مانند شهد و حلوا بیاورد و یا این قسم توصیف‌ها که «شربت مرگ چو در قدح من ریزی» این که مرگ را این گونه توصیف و تصویر می‌کند مانند کودکی که در آغوش مادر آرام می‌گیرد. مثل شربتی که در قدحی ریخته می‌شود، و به تعبیر مولانا او بر آن قدح بوسه می‌زند و می‌میرد. مرگ فقط آیینه‌ای است که ما سیمای زیست‌مان را در آن می‌بینیم.

در زندگی‌نامه‌های مولانا روایاتی وجود دارد از آخرین روزهای زندگی مولانا و این‌‌که چگونه  وقتی به استقبال مرگ می‌رفت کسانی که به عیادت او می‌آمدند با کلامی از سوی او روبه‌رو می‌شدند که برایشان نامانوس بود. این که چگونه کسانی همچون مولانا با صلح و سرور، بی‌تشویش، با مرگ روبه‌رو می‌شوند، حقیقتا یکی از وجوه خیلی عبرت‌آموز زندگی این افراد است. این که مرگ برای بزرگان سیمای زشت و مخوفی ندارد، این که آن‌ها در رویارویی با مرگ، سیمای زشتی نمی‌بینند، اشاراتی که در کلام مولانا و هم چنین، شمس وجود دارد. یکی از عالی‌ترین تعابیر والای شمس و مولانا این است که مرگ فقط آیینه‌ای است که ما سیمای زیستنمان را در آن می‌بینیم.

مرگ به خودی خود نه زشت است و نه زیبا، بلکه همچون آیینه‌ای است که پیش روی ما آشکار می‌شود. و فرد به تعبیری سیمای جان خود یا آن چه را در این جهان زیسته  به تماشا می‌نشیند. سخن شمس این است: «اکنون این مرگ آیینه‌ای است روشن، تا تو در این آیینه نظر کنی.» سپس یک توصیه بسیار خوب می‌کند: «در هر کاری و هر حالی که مردد باشی میان دو کار، در این آیینه بنگر، که از آن دو کار کدام یک مرگ را سزاوارتر است، آن را برگیر» این که مرگ یک آیینه است و یا به مثابه یک تراز و ترازو مرگ را برگیرد و وقتی مردد است میان دو انتخاب، در این آیینه نظر کند که از این دو کدام یک در هنگام مرگ برای آدمی خوشتر است و خشنودی و رضایت بیشتری دارد. شمس می‌گوید: «به این معنا، مرگ می‌تواند به آدمی کمک کند تا در بزنگاه‌هایی از زندگی، از مرگ مانند یک آموزگار و تراز و ترازو، مدد بگیرد.»

عین این تعابیر در سخنان مولانا هم وجود دارد. مانند: ‌«مرگ هرکس ای پسر هم رنگ اوست» این که برای تو مرگ مخوف جلوه می‌کند، خودش سیمایی ندارد، بلکه آدمی سیمای خود را در آن نظر می‌کند. در جایی دیگر می‌گوید: «کار آن کار است ای مشتاق مست» کاری درست است که اگر در هنگام آن مرگت برسد، برایت خوش باشد و نشانه‌‌ی صدق ایمان فرد این است که مرگ آن تلخی و مهابت‌اش را برای آدمی از دست بدهد. در سخن شمس اشاره به این معنا است که هرچه آدمی تقرب بیشتری می‌یابد و به غایت نهایی خود نزدیک‌تر می‌شود، مرگ، برای او کمتر ترسناک است.

 

سخن تامل‌انگیز شمس درباره معنای مرگ‌آگاهی

در کتاب مقالات آمده است: «اگر او مرادها در آن عالم دیدی مشتاق رفتن بودی به آن عالم. پس آن مرگ، مرگ نبودی بلکه زندگی بودی پس نقل دگر بود و مرگ دگر. مثلا اگر تو در خانه‌ای تاریک باشی و تنگ، نتوانی تفرج کردن روشنایی را در او، و نتوانی پای دراز کنی، نقل کردی از آن خانه به خانه‌ی بزرگ و سرای بزرگ که در او بستان باشد و آب روان، آن را مرگ نگویند.»

شمس دو سخن در کتاب مقالات دارد که خالی از طنز و تعریضی نیست اما در پیوند با معنای مرگ‌آگاهی مولانا و شمس و تامل برانگیز است. می‌گوید: «یکی می‌گریست که برادرم را کشتند تتاران، دانشمند بود گفتم که اگر دانش داری دانی که تتار او را به زخم شمشیر زنده‌ی ابد کرد. الا مردگان و واعظان مرده آن زندگی را چه دانند؟ بر سر تخت برآیند، نوحه آغاز کنند، یکی از زندان بجست بر او بباید گریست که دریغ! چرا جست از این زندان؟ زندان را تتاران سوراخ کرده‌اند یا سبب دیگر او برون جست تو می‌گریی که دریغ آن تیر بر آن دیوار زندان چرا زدند بر آن سنگ چرا زدند دریغ نیامدشان آن مرمر لطیف یا کُنده‌ای بر پای او بود، بریدند، او جست. تو فریاد می‌کنی و بر سر و روی می‌زنی و می‌گریی که دریغ آن کنده چرا بریدند. یا قفس شکستند، تو می‌زاری که آن قفس چرا شکستند که آن مرغ رهایی یافت؟» عین این تصاویر در شعر مولانا  هم وجود دارد. مرگ هم چون شکستن قفس است. مرگ هم چون کنده‌ای که برپای یک زندانی هست گسیخته شود. در غزل مشهور مولوی درباره‌ی شهیدان کربلا عین همین سخنان شمس به چشم می‌‌خورد.

 غیر از این تعابیر، شمس از کسی به نام «شمس خویی» یاد می‌کند و کسی را دیدم که مصیبت خاندان پیامبر داشت می‌گوید: «خجندی می‌گوید مصیبت خاندان می‌دارم! مصیبت خود را فراموش کرده است. هم چنین یاد می‌کند از شهاب هریوه که درباره‌ی مرگ می‌گفت: مرگ برِ من همچنین است که بر پشت شخص ضعیف جوال گران نهاده باشند، اعوانان به ظلم و بر کوه بلند می‌رود به هزار جان کندن. کسی بیاید و ریسمان آن جوال را که بر گردن او بسته‌اند، فرو‌برد تا جوال از پشت او فروافتد چون سبک شود و خلاص یابد و جانش تازه شود.

در فهم سخنان مولانا شاید هیچ منبعی بهتر از مقالات شمس نباشد و در فهم کتاب شمس شاید هیچ متنی بهتر از شعر مولانا نباشد. در حیطه الهیات و خداشناسی، شمس چه‌ها گفته و چگونه ما می‌توانیم طنین این سخنان را در کلام مولانا بیابیم. شمس می‌گوید که خدای زنده داریم تا چه کنیم خدای مرده را! المعنی هو الله. عهد خدا فاسد نشود. این که معنی خداست سخن بسیار عمیقی است در آموزه‌های عرفانی خدا معنایی است که در فراسوی این صورت‌های عالم یافت می‌شود.

دیدگاه شمس و مولانا درباره متکلمان و مقوله الهیات

معنایی که به همه‌ی این صورت‌ها امکان هست شدن داده است. بارها در مثنوی این تعبیر که از صورت به معنا گذر کن را می‌یابیم و این که هر اندازه آدمی در این صورت‌ها محبوس بماند از آن غایت نهایی و حقیقی دورتر می‌ماند. این که صورت‌های عالم مانند کف دریا و معنی خود دریا است. عالم صورت‌هایی است که ما آن‌ها را می‌بینیم اما معنی را نمی‌یابیم. خدا معنایی در فراسوی این صورت‌هاست. شاید بتوان گفت که در متن‌ها و سخنان الهیاتی فرزانگان هزاران جمله درباره‌ی خدا هست که یکی از گره‌گشاترین آن‌ها همین باشد که خدا معنی است.

نکته‌ دوم در الهیات شمس و مولانا این است که هردو بر طریق متکلمان(الهیات فلسفی) نقد جدی دارند. این که کسی بخواهد فیلسوفانه به شناخت الهی برسد. روایت مولانا و شمس این است که متکلمان مقوله الهیات را سخت‌تر و راه را دورتر می‌کنند. دو جور الهیات مقبول شمس و مولانا است: نخست دیانت عجائز که همان دینداری ساده که پیرزنان نیشابور دارند. درک بسیط و فهم و تجربه‌ی ساده از خدا و دوم دیانت عارفان. شمس فخر رازی را خوش نمی‌دارد. پدر مولانا نیز با فخر رازی اختلاف نظر داشت. گویند هزارتا کاغذ تفسیر کرده است فخر رازی قرآن را. این راه رفتن را بشاید نه بحث کردن. فخر رازی در نگاه شمس، حلقه‌ی در بایزید بسطامی هم نیست.

چگونه شمس معلم مولانا می‌شود؟

اما چگونه است که شمس معلم مولانا می‌شود؟ به این دلیل که آن علم یک چیز دیگر است. شمس می‌گوید که این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال بر نیاید. این که مولانا و شمس طریق متکلمان و کسانی که مشرب علمی دارند، نمی‌پسندد این است که این راه نیست که وصول به مقصود را میسر کند بلکه دورتر می‌کند. مولانا در کتاب مقالات گفته است  هرکه فاضل‌تر دورتر از مقصود هرچند فکرش غامض‌تر دورتر است. این کار دل است، کار پیشانی است. شمس گوید که اغلب دوزخیان از این زیرکان، دانایان و فیلسوفان‌اند، که آن زیرکی ایشان حجاب راه شده از هر خیالشان ده خیال می‌زاید هم چون نسل یاجوج؛ گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است. آری دور است اما چون می‌روی از غایت خوشی دوری راه نمی‌ماند.

مولانا می‌گوید: «بدان که تعلم حجاب بزرگ است» چرا تعلم حجاب می‌شود؟ زیرا بسیاری با علم به چاه می‌روند نه از راه آن نجات پیدا کنند. مولانا بر این باور است که عالمان چیزهایی که از آن‌ها دور است، می‌دانند ولی آن چه به ایشان نزدیک‌تر است یعنی «خودی ایشان» را نمی‌دانند. شمس نیز خطاب به عالمان گفته است: تو را از قدم عالم چه؟ تو قدم خویش حاصل کن. در همین فضا است که شمس می‌گوید بسیاری از عالمان بیش از این که معلم باشند مقلد و ناقل‌اند. شمس بر این ناقلان بسیار خرده گرفته است آن جا که گفته است: قومی باشند که آیت‌الکرسی خوانند بر سر رنجور؛ قومی می‌شناسم که آیت الکرسی باشند.

توصیف‌های شمس و مولانا درباره انسان

نکته دیگر در اشارات مولانا و شمس توصیف‌های آنان درباره انسان است. این که این‌ها آدمی را چگونه می‌بینند و توصیف می‌کنند. شمس گفته است: زهی آدمی که هفت اقلیم و همه‌ی وجود بیش بیرزد! زهی شگفتا از این آدمی. همه عالم در درون یک کس است، چون خود را دانست همه را دانست. این که همه‌ی عالم در آدم است و آدمی چون خود را دانست عالم را دانست. این سخن شمس است. این که این جهان عالم کبری و آدمی عالم صغرا است از دید شمس برعکس است، وی بر این باور است که آدمی عالم کبری است این خانه‌ی عالم نمودار تن آدمی است و تن آدمی نمودار عالم دیگر.

شمس علاقه‌ی فراوانی به «لقد کرمنا بنی آدم» نشان می‌دهد و سخن نغزی دارد که در آن گفته است: حیوان است که به سر زنده است، آدمی به سِر زنده است. یک حدیث قدسی هست که گفته است: من در آسمان‌ها نمی‌گنجم، در زمین نمی‌گنجم، در دل مومن می‌گنجم. شمس تبریزی در کتاب مقالات چهار بار این سخن را نقل کرده است. به این معنا که دل آدمی است که گنجایش خدا را دارد و خدایی که در آسمان‌ها و عرش نمی‌گنجد در دل آدمی می‌گنجد. از دید شمس، مدرسه‌ی آدمی وجود خودش است و معلم آن دل است. این که دل در نزد این دو تن کعبه‌ی حقیقی است این که دل آموزگار، راهنما و به تعبیری نشانه و چراغی است.

توصیف مرد شراب‌افکن در سخن شمس

یکی از آموزه‌های محوری عارفان آموزه‌ی «تسلیم» است. شمس می‌گوید چون در دریا افتاد، اگر دست و پایی زند دریا درهم شکندش اگر خود شیر باشد الا خود را مرده سازد، عادت دریا آن است که تا زنده است، او را فرو می‌برد، چندان که غرقه شود و بمیرد، چون غرقه شد و بمرد، برگیردش و حمال او شود اکنون از اول خود را مرده سازد و خوش بر روی آب می‌رود. مانند این تعبیر در آن غزل مشهور مولانا است. تعبیر دیگر در سخنان مولانا و شمس این اصطلاح است که، گوهر دل آدمی با شکستن است که قیمت می‌یابد. مولانا گوید: «گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن/ گفتا به صدف مانی کو درّ به شکم دارد» من پیش قلب و دل شکسته هستم. چون وقتی دل می‌شکند و می‌بارد، این بارش چشم و زاری دل، دریاهای رحمت خدا را به جوش می‌آورد.

«تا نگرید کودک حلوا فروش / بحر رحمت خود نمی آید به جوش» این معنا که شکسته دلی به تعبیری منجر به جوشش دریاهای رحمت خدا می‌شود. در تعالیم شمس و مولانا، این که شخص در راه قدم گذاشته و روبه سوی تعالی می‌رود، این است که رد و قبول خلق برایش بی‌معنا می‌شود و کمتر به این که دیگران درباره‌ی او چگونه می‌اندیشند نظر دارد. ترشی خلق اسباب زیان او نمی‌شود. مولانا در مثنوی گفته است: «آن که جان بر روی او خندد چو گنج / از ترش رویی مردم چه گزند» از تعابیر دیگر که در کلمات مولانا و شمس وجود دارد، وصف شادی درون است. فرهنگ ما فرهنگ تقدیس غم است. مولانا و شمس جهان شادمانه‌ای دارند. نمونه‌ای هستند که از درون لبریز از شادی هستند.

یک سخن نغز دیگر در مقالات شمس هست که از تعابیر شیرین اوست که سرمستی، طرب و خوشی خود را توصیف می‌کند. توصیف مرد شراب افکن در سخن شمس مشهور، کسی که خود شراب، همه مقهور شراب می‌شوند اما این خود شراب را مقهور می‌کند. عین این توصیف‌ها در سخنان مولانا هست:

باده از ما مست شد نی ما از او/ قالب از ما هست شد نی ما از او

باده در جوشش گدای جوش ماست/ چرخ در گردش اسیر هوش ماست

ای می بترم از تو/ من باده‌ترم از تو/ پرجوش‌ترم از تو

این معانی که من خودم شرابم و شراب مغلوب و مقهور این‌ها است.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/20233