تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : شنبه 16 فروردین 1399 کد مطلب:20606
گروه: یادداشت و مقاله

همه در یکی کشتی هستیم

بخشی از کتاب «تربیت روح» نوشته‌ی یوری لوتمان

یوری لوتمان (۱۹۲۲-۱۹۹۳)، پژوهشگر ادبیات و مطالعات فرهنگی و نشانه‌شناس نامدار روسیه است که مکتب نشانه‌شناسی تارتو با نام او برای تمام جهان شناخته‌ شده است. «تربیت روح» نام کتابی است حاوی یادداشت‌ها، گفتگوها و مصاحبه‌های لوتمان که بیشتر درباره نشانه‌شناسی ادبیات است. بخشی از این کتاب که برای نخستین بار در شماره ۲۴ فوریه سال ۱۹۹۰ روزنامه ایزوستیا به چاپ رسید، نوشتاری است درباره کرامت جان انسان‌ها و اهمیت آزادی اندیشه و تساهل و تسامح که ترجمه آن در زیر آمده است:

ما زنده‌ایم، چون با هم متفاوتیم!

ما به ندرت با یکدیگر دیدار می‌کنیم. ما فرهنگ معاشرت‌ِ پیوسته نداریم و با وجود امکانات فنی وسیع و متنوع، هر یک از ما عادت کرده‌ایم در انزوای جهانِ درونِ خود به سر ببریم. نخستین گام این است که باید بیاموزیم زبان مشترک داشته باشیم. داشتن زبان مشترک با هم‌اندیشانِ خود کار ساده‌ای است - البته حقیقت‌ این است که امروزه هم‌اندیشان زیادی هم پیدا نمی‌کنیم. ولی به هر حال گفتگو با همفکر خود کار سختی نیست. باید بیاموزیم با دیگرانی که به گونه دیگری می‌اندیشند، گفتگو کنیم. باید بیاموزیم دیگران را به خاطر دیگری بودنشان ارج نهیم و نخواهیم که آنها شبیه ما باشند. آخر اگر همه ما یکسان و شبیه هم بودیم، به عنوان یک واحد بیولوژیک دوام نمی‌آوردیم و زنده‌ نمی‌ماندیم. ما زنده‌ایم، چون متفاوتیم.

جامعه انسانی بر تفاوت‌های میان انسان‌ها استوار است و بر پایه اینکه هیچکس به خودیِ خود حتی بخشی از حقیقت نیست، همه‌ی ما با هم راهی را می‌سازیم که به سوی حقیقت می‌رود. اگر ما را بر اساس عالی‌ترین دستورالعمل‌ها ساخته بودند، مدت‌ها پیش منقرض شده بودیم. ما باید بیاموزیم در دیگران، دیگری بودن را ارج بنهیم و امکان دیگری بودن را برای آنها فراهم کنیم.

ما به یک فرمول قدیمیِ قرن هجدهمی عادت کرده‌ایم که اتفاقاً ماهیت دموکراتیکی نیز دارد: حقانیت اکثریت. تردیدی نیست که حق با اکثریت است اما فراموش نکنیم که هر یک از ما عضو یک اقلیت هستیم: اقلیت بیماران، اقلیت عشّاق، اقلیت عشّاق شکست‌خورده، اقلیت کچل‌ها، یک‌چشم‌ها، نابینایان، بدبخت‌ها. هر یک از ما حتماً به اقلیتی تعلق داریم، اگر چنین نبود، انسان نبودیم، به درد هیچکس نمی‌خوردیم و در وهله نخست به درد خودمان نمی‌خوردیم.

ما فرهنگ ارج نهادن به دیگری را نداریم، ما می‌خواهیم دیگری آنچنان باشد که من هستم، تا سخن‌گفتن با او برایمان ساده‌تر باشد. فرض کنیم دیگری هم شبیه ما باشد و به سادگی بتوان با او گفتگو کرد، ولی اصلاً چرا باید با او گفتگو کنیم اگر کاملاً شبیه ماست؟ چنین گفتگویی به درد ما نمی‌خورد و چیزی به ما نخواهد افزود.

حداقل تفاوتی که طبیعت به انسان‌ها بخشیده، تفاوت جنس است. تصور کنید چه خوب می‌شد اگر همه یک جنس بودیم، نه ماجرای عاشقانه‌ای وجود داشت، نه کسی خودکشی می‌کرد، نه لازم بود لباس‌های مردانه و زنانه دوخته شود. هیچکس هم نیازمندِ بودنمان نبود.

پس پیش از هر چیز باید دیگری را ارج نهیم و به او امکان دیگری بودن بدهیم. این بدان معنی نیست که دیگری بودن یعنی ضد اجتماع بودن. اتفاقأ چنین فردی، اجتماعی‌ترین فرد است. تجربه علوم‌تربیتی ثابت کرده که هر چه افراد کمتر به تفاوت میان خود و دیگران احترام بگذارند، به همان میزان غیراجتماعی‌تر هستند. جامعه، یک گروهان سرباز نیست، بلکه یک ارکستر است که هر سازی در آن ملودی مخصوص به خود را می‌نوازد. ارکستر عظیمی را تصور کنید که تنها یک نت می‌نوازد؛ چنین ارکستری به چه دردی می‌خورد؟ ارکستر از همبستگی صداهای مختلف پدید می‌آید. و این نخستین چیزی است که به نظر من بسیار مهم است.

ما طوری تربیت شده‌ایم که نسبت به دیگران کم‌تحمل باشیم. ما فقط به دنبال معاشرت‌های ساده هستیم. بیهوده نیست که می‌گویند: عافیت‌طلبی از دزدی بدتر است! باید در مدارس بیاموزیم که باید به اصالت و فردیت احترام گذاشت. چرا که در مدارس است که آدم‌ها شبیه یکدیگر می‌شوند.

من نمی‌خواهم بیش از حد بر تکثرگرایی تأکید کنم. به همان اندازه که تنوع لازم است، یکنواختی نیز ضروری است. در این مورد خودِ‌ زندگی به ما نمونه‌های زیادی نشان می‌دهد. مثلاً زبان. زبان هم یکنواخت است و هم متنوع. به این معنی که زبان برای همه یکسان است، در غیر اینصورت افراد یک سرزمین امکان معاشرت با یکدیگر نداشتند، و در عین حال زبان پدیده‌ای است به شدت فردی و متنوع. عالی‌ترین مظهر تجلی زبان چیست؟ شعر. و شعر دقیقاً همان زبانی است که برای هر کس متفاوت و بسیار فردی است.

به بیراهه رفته‌ایم اگر بیاندیشیم که ابتدا باید انسان‌ها را از نظر مادی تأمین کرد و هنر برای آنهاست که شکمِ سیری دارند. بله، مادیات لازمند، چرا که بدون آنها آدمی نمی‌تواند به حیات خود ادامه دهد. اما بشریت در طول تاریخ طولانی و اندوهبار خود هرگز شکم سیری نداشته است و با این وجود همیشه آثار هنری آفریده است. و هنر را انسان‌های ضعیفِ بیفایده نیافریده‌اند، بلکه بااستعدادترین‌ها، بهترین‌ها و نابغه‌ترین‌ها در کار آفرینش هنر بوده‌اند.

اگر ما هنر را یک امر ثانویه و ساده بپنداریم که می‌توان به بخشنامه و دستورالعمل محدودش کرد و قوانینی بر آن وضع کنیم که برای خودمان هم چندان قابل درک نیست، نشان‌ داده‌ایم که گستره اندیشه ما بسیار محدود است و هنوز به بلوغ نرسیده‌ایم.

ما در درون خود همچون کودکانی هستیم که وارد موزه و یا یک آزمایشگاه پیشرفته باارزش شده‌اند، به یکی از ابزار باارزش نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند چکشی است که با مهارت کافی ساخته نشده است! هر یک از ما ابزاری هستیم که هنوز به ارزش آن پی نبرده‌ایم، پس بهتر است جایی برای رشدمان باقی بگذاریم و امیدوار باشیم که خردمندتر خواهیم شد. نخستین ویژگی افراد نادان این است که خود را داناترین می‌پندارند و نخستین ویژگی افراد خردمند این است که محدودیت خرد خود را درک می‌کنند. پس ما باید محدودیت خرد خود را درک کنیم و بفهمیم که هنر و خلاقیت برای انسان ضروری است و بدون آن نانی هم در سفره نخواهد بود. این تصور که اول نان، بعد هنر یکی از اشتباهات رایج ماست. بدون هنر و خلاقیت، نانی در کار نخواهد بود.

بدین‌ترتیب، مسأله اول این است: انسان‌های متفاوت و در عین حال همگون، مانند زبان؛ مسأله دوم اهمیت هنر است که ویژگی مهم سومی را به دنبال دارد: صبر، تساهل و تسامح.

تفاوت میان افراد فرهیخته و افراد بی‌فرهنگ را می‌توان به چند شیوه دریافت. اما یک معیار عملی و مهم برای تشخیص این تفاوت وجود دارد: وقتی انسان با پدیده‌ای مواجه می‌شود که برای او غیر قابل درک است می‌تواند کنجکاو و یا خشمگین شود. انسان بافرهنگ کنجکاو می‌شود و آنکه بی‌فرهنگ است، خشمگین می‌شود.

واکنش خود را در چنین موقعیتی بسنجید: وارد اتاقی می‌شوید، افرادی در آنجا نشسته‌اند و به زبانی نامفهوم برای شما با هم گفتگو می‌کنند. چه احساسی پیدا می‌کنید؟ کنجکاو می‌شوید که دارند درباره چه چیزی صحبت می‌کنند یا می‌ترسید که نکند دارند علیه شما توطئه می‌کنند. آن‌ها همدیگر را می‌فهمند و شما آنها را نمی‌فهمید، پس باید در برابرشان مسلح شوید. این واکنشِ دوم، واکنش یک انسان بی‌فرهنگ است.

 فرد بی‌فرهنگ شعر یک شاعر بزرگ را می‌خواند و عظمت آن را درک نمی‌کند. خشمگین می‌شود و می‌گوید همه اینها فریب است و برای سرکار گذاشتن آدم‌هاست و برای اینکه شاعر بتواند بدون کار کردن مفتخوری کند. یا با ایده‌ای مواجه‌ می‌شود که درکش برای او بسیار دشوار است. می‌گوید: «چطور ممکن است من نفهمم. مگر من احمقم؟» فرد خردمند می‌گوید: «بله، من احمقم و همچنان باید بیاموزم و بیاموزم.» و فرد نادان می‌گوید: «من دانا و خردمندم، دارند فریبم می‌دهند.»

آدم‌های نادان اصولاً ترسو هستند. زمانی لامانوسف اصطلاح ماندگار «نادانان ترسو» را به کار برده بود. نادان‌ها، ترسو و بدبین هستند و فکر می‌کنند تمام جهان در حال توطئه علیه آنهاست. بیش از همه نیز از کسانی هراس دارند که از درک و فهمیدنشان عاجزند و شبیه آنها نیستند...

پس یکی دیگر از ضروریات زندگی، صبر و خرد و آگاهی است. صبر و تساهل و تسامح تنها به معنی صبر در برابر افراد برحق و خردمند و باسواد نیست. صبر نسبت به همه. نسبت به همه. حتی نسبت به کسی که متفاوت فکر می‌کند. حتی اگر اشتباه فکر می‌کند و حتی اگر ما گمان می‌کنیم که افکار او مضر هستند. اما یک مسأله مهم وجود دارد؛ صبر و تساهل در برابر اندیشه و نه در برابر عمل. آسیب‌زدن به دیگران ممنوع است. انسان حق دارد هرطور که می‌خواهد بیاندیشد و اگر به او گفته شود که اشتباه می‌اندیشد، یعنی حق اندیشیدن از او سلب شده است.

اما قوانین اخلاقی‌ای وجود دارند که برای همه آدم‌ها قابل درکند. هیچ انسانی مجاز به کشتن انسان دیگری نیست. تنها چیزی که ما را نجات خواهد داد، ممنوعیت مطلق اعمالی است که برای جامعه مضرند، ممنوعیت مطلقِ قتل. هیچ قتل موجهی وجود ندارد. این فریب است. قتل به خاطر اهداف والا دروغی بیش نیست. ما این دوره را در تاریخ خود داشته‌ایم.

ما انسانیم. همه در یک کشتی هستیم. همه با هم. خوب و بد، بیگناه و گناهکار، از ملیت‌های مختلف و با ادیان مختلف، همه با هم در یک کشتی هستیم. یا باید با هم شنا کنیم و به مقصد برسیم و یا غرق شویم. همه با هم غرق شویم. در این کشتی بحث و جدل و آزادی اندیشه ضروری است. اما خونریزی ممنوع است. چون در آن صورت همه با هم غرق خواهیم شد.

 

http://www.bookcity.org/detail/20606