تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 1 تیر 1399 کد مطلب:21894
گروه: یادداشت و مقاله

با دقت نگاه کن

چخوف شاهد بیطرف دردهای آدم‌هاست.

چهارده ساله بودم که با چخوف آشنا شدم. باغ آلبالو را در مخزن کتابخانهٔ باغ فین کاشان که دیدم، فکر کردم داستانی پیدا کرده‌ام که هرم گرمای ظهرهای تابستانم را با خنکای عشق پر خواهد کرد. آن روزها کتاب‌های کمی در شهر کوچک ما در دسترس بود و من این شانس را داشتم که از کتابخانهٔ باغ فین استفاده کنم.

باغ آلبالو اولین نمایشنامه‌ای بود که خواندم. داستان عاشقانه‌ای نبود که دوست می‌داشتم زیر آسمان پر ستاره شهر بخوانم و رؤیا بپرورانم. اما چیزی داشت که مرا به خواندن آثار دیگر این نویسنده تشویق می‌کرد.

بعد از آن روزهای نوجوانی به دام داستان‌های کوتاه چخوف افتادم. کوتاهی و روانی داستان‌ها مرا آنقدر درگیر نکرد، بلکه شخصیت‌هایی که چخوف ساخته بود چنان بودند که نگاه منِ نوجوان و بعد جوان را تغییر دادند. من با داستان‌های چخوف یاد گرفتم جیزی ورای ظاهر آدم‌ها را ببینم. داستان‌ها ماجراهای ساده‌ای داشتند. داستان‌هایی از جنس اتفاق‌های روزمرهٔ یک شهر کوچک. آن زمان دوستانم بیشتر به دنبال داستان‌ها و رمان‌های مهیج یا عاشقانه بودند. پس چرا من از خواندن این داستان‌های کوتاه سیر نمی‌شدم؟

گمان می‌کنم به این جاذبه که مرا درگیر کرد، «همبافت» می‌گویند. درک همبافت در یک اثر ادبی، برداشتی پنهان‌تر و عمیق‌تر از خود اثر ادبی در اختیار ما می‌نهد. همبافت هم اصطلاحی رایج در زبان شناسی است، هم اصطلاحی مرسوم در نقد ادبی. به عنوان یک اصطلاح در زبان شناسی، تعاملی است میان خواننده و نویسنده، سرِ نخ‌هایی در مورد رابطهٔ میان فرستنده و گیرندهٔ پیام، نگرش نویسنده در قبال راوی، شخصیت پردازی و الگوهای بیانی گوناگونی که در متن وجود دارد. در نقد ادبی «همبافت» مفهومی پیچیده‌تر دارد و به هر ویژگی فرامتنی و تأثیرگذاری اطلاق می‌شود که بر سبک و متن عارض می‌شود. همبافت از اندیشه‌ها و تجربیاتی با خواننده می‌گوید که بیرون از متن وجود دارد و به کار تفسیر و گفتمان خواننده می‌آید؛ مثلاً اینکه متن دارای چه زمینهٔ اجتماعی، فرهنگی و تاریخی است؟ چخوف مرا به اندیشیدن وامی‌داشت.

داستان‌های کوتاه چخوف به من کمک کردند به مفهومی بیشتر از آنچه در ظاهر داستان بود، بیندیشم. خواندن داستان‌هایی با شخصیت‌های ملموسی که انگار هر روز در شهر می‌دیدم، مرا به خواندن و کاویدن زمینهٔ اجتماعی و تاریخی قرن نونزده ترغیب کرد و این امر باعث شد به روابط مرسوم در شهرم عمیق‌تر نگاه کنم.

ایران با روسیه علیرغم نزدیکی جغرافیایی، تفاوت‌های فرهنگی زیادی دارد؛ اما در داستان‌های چخوف شخصیت‌ها چنان بودند که می‌توانستم ویزگی‌های قشر متوسط و فقیر جامعه را در آن‌ها پیدا کنم. چخوف با داستان‌هایش آینه‌ای بزرگ ساخته بود تا مخاطب در هر گوشه جهان بتواند خود را با همهٔ خوبی و بدی‌هایش در آن پیدا کند. خواندن داستان‌هایی متفاوت با فضای داستان‌های نویسندگان بزرگ روسی که آن موقع رایج بود، دنیای تازه‌ای نشانم می‌داد که اگرچه مشابه جامعه‌ای بود که در آن زندگی می‌کردم اما تازگی و عمق اندیشه حاکم بران را دوست داشتم. در آثار چخوف نه از خش خش دامن‌های کرپ‌دوشین خانم‌ها هنگام رقص خبری بود، نه از فضای انقلابی و سیاسی فرودستان جامعه که گورکی پرچمدارش بود.

چخوف داستان‌نویس زندگی بود. برای او انسان مقدس بود، سلامتی، هوش و ذکاوت و الهام، عشق و آزادی است. آزادی از ظلم و دوری از دروغ و ریاکاری. او داستان‌هایش را با طنزی همراه می‌کرد و ضربه‌اش را به آرامی می‌زد. تصویرسازی و دیالوگ‌هایش هر دو درخشان بودند همین بود که می‌شد داستانهایش را مدام خواند و آموخت.

چخوف به من یاد داد که می‌شود با سوژه‌ای ساده از زندگی روزمره داستانی عمیق و چند بعدی نوشت. چند سالی با خواندن داستان‌های چخوف تلاش کردم که کاری پژوهشی در مورد شخصیت‌های زن در داستان‌های چخوف انجام دهم. شخصیت‌های زن در داستان‌های او، ویژگی‌هایی دارند که شاید پذیرش آن اکنون در این قرن مشکل باشد. بیشتر زن‌های داستان‌های او وراج و ریاکارند و مشتاق ازدواج. درست مثل زن‌های همسایه ما در روزهای جوانی من. من زن‌های داستان‌های کوتاه چخوف را هر روز می‌دیدم. البته گاه در داستان‌های او با شخصیت‌های زن قوی هم روبرو می‌شویم که البته اندکند. همین توجه و نگاه دقیق او به آدم‌هایی دور وبرش از مهارت خاص او در روان‌کاوی آدم‌ها و شناخت جامعه‌اش نشان داشت و من یاد گرفتم برای نوشتن داستان، باید خیلی چیزها بخوانم و یادبگیرم.

در میان داستان‌های چخوف چند تایی را بیشتر دوست دارم. از آن میان بانو وسگ ملوس را هیچوقت فراموش نخواهم کرد. هر زمانی که این داستان را خوانده‌ام، حس متفاوتی داشته‌ام. جوان که بودم در آن عشقی نمی‌دیدم و حالا آن را سرشار از عشقی می‌بینم که محکوم به فراق است.

اما اندوه داستان دیگری دارد. انگار چخوف با نوشتن این داستان جان در میان کمان قلم گذاشته و رها کرده است. این همه تنهایی و این همه اندوه و این همه جدایی آدم‌ها از یکدیگر و این همه درد. نمی‌دانم اگر چخوف در روزگار ما زندگی می‌کرد از تنهایی آدم‌ها چطور می‌نوشت؟ اما هر وقت، هر جا کسی را می‌بینم که با حیوان خانگی‌اش زندگی می‌کند به یاد پیرمرد داستان اندوه می‌افتم:

داداش مادیان عزیزم پسرم دیگر در این میان نیست...نخواست زیاد عمر کند...

چه کسی بهتر از این می‌تواند از تنهایی و بی‌همزبانی آدمی بنویسد. چخوف شاهد بیطرف دردهای آدم‌هاست. او با داستان‌هایش چگونه نگاه کردن را آموزش می‌دهد. می‌شود باری به هرجهت دردی را دید و از آن نوشت اما چخوف می‌گوید

با دقت نگاه کن. قضاوت کار تو نیست. تو فقط بر شخصیت‌هایت نور بیفکن و بگذار حرف بزنند.

 

http://www.bookcity.org/detail/21894