تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : شنبه 7 تیر 1399 کد مطلب:22008
گروه: یادداشت و مقاله

صدف‌های چخوف

پدر و پسر داستان «صدف»‌ها شباهت‌هایی به چخوف و پدرش دارند.

بعضی موضوع‌ها ملکه‌ی ذهن نویسنده می‌شوند و دائم به آنها فکر می‌کند. گاهی یکی از اینها می‌شود مضمون مکرر نویسنده و بیشتر درباره‌ی این می‌نویسد. مثلاً کودکی از موتیف‌های موردعلاقه‌ی آنتون چخوف (۱۹۰۴-۱۸۶۰) بود و داستان‌های متعددی درباره‌ی کودکان و همچنین از منظر آنها نوشت. برای مثال از «کودکان»، «گریشام»، «یک حادثه»، «پسرها» می‌توانم یاد کنم، آثاری که همه از دیدگاه کودکان نوشته‌شده‌اند.

صدفِ خوراکی، جانوری دوکفه‌ای از شاخه‌ی نرم‌تنان که به صخره‌های کنار دریاها و همین‌طور سنگ‌های کنار ساحل‌ها می‌چسبد و زندگی می‌کند برای چخوف موجودی جالب و جذاب بود و او در سال ۱۸۸۴ داستان «صدف‌ها» (Ustristy، به انگلیسی Oysters) را نوشت. همچنین به مناسبت‌های مختلف صحبت آنها را پیش می‌کشید و درباره‌شان حرف می‌زد.

داستان «صدف»‌ها را راوی اول‌شخص بزرگ‌سالی از منظر خودش در سن هشت‌سالگی و اولین آشنایی‌اش، به قول خود او، با جانور عجیبی به اسم صدف برایمان تعریف می‌کند. این یکی از خاطرات گرسنگی کشیدن‌های او در دوران کودکی هم هست، دوره‌ای که به‌هرحال راوی پشت‌ سر گذاشته است. اینها را چخوف به‌صورت ضمنی و زیرپوستی بیان می‌کند. می‌دانید که او چه‌قدر آدم کم‌حرفی است. خاطرات کودکی و گرسنگی کشیدن‌های آن دوره چنان بر او تأثیر گذاشت و بر ضمیرش حک شد که برای به یادآوردنشان نیازی نبود به حافظه‌اش فشار بیاورد و اینها فوراً به یادش می‌آمدند. اصلاً همیشه جلو چشمش بودند. ببینید خودش چه می‌گوید، گفتاری که با آن داستان صدف‌ها آغاز می‌شود: «اگر بخواهم آن غروب‌های پاییزی را با همه‌ی جزئیاتش به خاطر بیاورم نیازی نمی‌بینم که برای این کار فشار چندانی به حافظه‌ام بیاورم، همان وقت‌ها که همراه با پدرم در یکی از خیابان‌های شلوغ و پررفت‌و‌آمد مسکو توقف می‌کردیم و این احساس به من دست می‌داد که بیماری غریبی آرام‌آرام بر تمام وجودم مستولی می‌شد. هرچند اصلاً دردی احساس نمی‌کردم اما زانوانم تا و سرم از ضعف به یک‌سو خم می‌شد و کلمات در گلویم گیر می‌کرد و بیرون نمی‌آمد. حالی به من دست می‌داد انگار الآن و یک‌لحظه‌ی دیگر می‌افتادم و از هوش می‌رفتم. اگر مرا همان لحظه به بیمارستان می‌بردند حتماً پزشکان معالج بر صفحه‌ی بالای تختم جلو بیماری‌ام می‌نوشتند: گرسنگی (Fames)، نوعی بیماری که در کتاب‌های پزشکی ثبت نشده است و مطلبی درباره‌اش ننوشته‌اند. پدرم با کت شنلی تابستانی مندرس و کلاه سرژه‌ای ]پارچه‌ای نازک[ که تکه‌ای از پنبه‌اش بیرون زده بود در کنارم در پیاده‌رو ایستاده بود و گالش‌های بزرگ و یغوری به‌ پا داشت. این مرد ضایع مشوش از ترس آنکه نکند رهگذران متوجه شوند او گالش‌هایش را بی‌جوراب پایش کرده ساق پاهایش را در ساقه‌ی گالش‌هایش پنهان کرده بود ]...[ او از پنج ماه قبل در جست‌وجوی پیدا کردن شغلی در حد میرزای یک تجارتخانه به مسکو آمده بود. در این مدت به هر دری می‌زد تا بلکه کاری پیدا کند اما نشد و بالاخره آن روز تصمیم گرفت بزند به سیم آخر و برای گرفتن صدقات مردم به خیابان بیاید» (۱). گرفتن صدقات از مردم محترمانه‌ی همان گدایی است! حالا پسری هشت‌ساله را داریم با پدری با لباس مندرس که از پنج ماه قبل بیکار است و معلوم نیست چرا زندگی‌اش را رها کرده و به مسکو آمده و این مدت بیکار بوده است و چخوف خواننده را درست وسط بحران می‌برد و خود او باید همه‌ی این حذف‌ها را پر کند. در ضمن پدر و پسر به ناخوشی گرسنگی گرفتارند، بیماری مزمنی که در هیچ کتاب پزشکی از آن صحبت نشده است. اما ما خوانندگان با اطلاعات بیرون متنی می‌دانیم که نویسنده‌ی داستان، چخوف، پزشک هم هست و او پشت سر راوی است، کسی که می‌خواهد از گرسنگی که در متون پزشکی از آن حرفی زده نشده است با ما سخن بگوید. البته او به شیوه‌ی خودش این کار را می‌کند. ابتدا پدر و پسر را می‌برد جلو ساختمان سه‌طبقه‌ی بزرگی می‌گذارد که بر سردرش بزرگ نوشته‌اند «رستوران». اما (بازهم این امای سنگدل نابکار!) دست آنها کوتاه است و خرما بر نخیل. فقط می‌توانند، آن‌هم از دور، این ساختمان ارجمند را نگاه کنند. به‌قول‌معروف «بدو بدو سوا کن، پول نداری نگاه کن». پسرک نیم‌ساعتی که چشم می‌دوزد به ساختمان کم‌کم «با کمک هر پنج حس» خود متوجه تابلوی کوچکی می‌شود که از داخل رستوران به چشم می‌خورد: «صدف». «چه کلمه‌ی عجیبی! هشت سال و سه ماه از عمرم می‌گذشت اما این کلمه را حتی یک‌بار نشنیده بودم. این کلمه دیگر یعنی چه؟ حتماً اسم صاحب رستوران که نبود؟ تا جایی‌که می‌دانستم اسم صاحب رستوران را روی تابلوی دیواری می‌نوشتند. سرم را به طرف پدرم چرخاندم و با صدایی گرفته پرسیدم: بابا صدف دیگر یعنی چه؟» (۲) نه‌ خیر، همه‌ی حواس پدر به رفت‌وآمد مردم است و اینکه بلکه بتواند از کسی پول بگیرد و گوشش به حرف‌های پسرش نیست. پسر دوباره سؤالش را می‌کند:

 «-بابا، صدف دیگه چیه؟

 - یه نوع جونوره. تو دریا زندگی می‌کنه».

  در ذهن پسرک فوراً این جانور مجسم و تصویر پیدا می‌کند: «چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی. و البته آدم گرسنه همه‌چیز را از دید خوردن می‌بیند: «و چون جانوری است آبزی البته از آن یک سوپ ماهی گرم و خوشمزه و خوش‌بو با چاشنی فلفل و برگ بو یا خوراک ماهی با سرکه و کلم یا سس سرد یا خرچنگ با ترب کوهی می‌شود درست کرد... به‌روشنی تمام در نظر مجسم کردم که این جانور را از بازار آورده‌اند، با عجله آن را پاک می‌کنند و فوراً می‌اندازند در دیگ. فوری، فوری چون همه گرسنه‌اند... بیش‌ازحد گرسنه! از آشپزخانه بوی ماهی تازه و سوپ خرچنگ به مشام می‌رسید» (۳). همه‌جا بوی غذا می‌آید. بو. بعد در یک‌لحظه‌ی اپیفانیک، که چخوف استاد خلقش بود، همه‌چیز برای پسرک آشکار و ]در خیالش[ درهای رستوران باز و او وارد می‌شود. اپیفانی (Epiphany) در لغت به‌معنای آشکار و روشن شدن است و اصلاً یعنی تابیدن نور پروردگار بر (بعضی از!) مخلوقاتش. چخوف و جویس از اپیفانی در داستان‌هایشان بسیار استفاده کرده‌اند. گاهی شخصیتی چیزی را می‌بیند که گرچه تاکنون ده‌ها بار چشمش به آن افتاده بود اما آن را «ندیده» بود. حالا پسرک پا به رستوران می‌گذارد. اول‌ازهمه می‌رود سراغ آشپزخانه. آشپز را مشغول درست کردن صدف می‌بیند. او چنگال جانور را می‌گیرد و در بشقاب می‌گذارد تا آن را سر میز ببرد. (پدر راوی به او گفته است صدف یک نوع خرچنگ است که پولدارها آن را زنده‌زنده می‌خورند!). هرچند پسرک از دیدن این منظره چندشش می‌شود، اما نابخود دندان‌هایش شروع می‌کنند به جویدن. فقط می‌جوند. او همه‌چیز را می‌بلعد از قورباغه و خرچنگ (که فکر می‌کند این دو جانور همان صدف‌اند) بگیرید تا دستمال‌سفره، بشقاب، گالش‌های پدر و تابلوی سفیدرنگ. موجودی که از گرسنگی همه‌چیز را می‌بلعد و فقط این‌گونه بیماری‌اش شفا پیدا می‌کند.

 پسرک فردای آن روز نزدیک ظهر از تشنگی (از بس صدف‌های دریایی خوشمزه‌ی خوش‌نمک خورده بود!) از خواب می‌پرد. می‌بیند شکمش بدجوری صدا می‌کند و چه‌قدر گرسنه است. چشمش به بابایش می‌افتد که همین‌طور دور خودش می‌چرخد و دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد و چیزی می‌گوید. این آخرین جمله‌ی ر داستان است. گرسنگی ادامه دارد.

پدر و پسر داستان «صدف»‌ها شباهت‌هایی به چخوف و پدرش دارند. پدر چخوف، پاول یگوروویچ، مردی مستبد بود که بر خانواده‌اش با دستی آهنین فرمان می‌راند. مردی که عاقبت روزگار او را به‌زیرکشید و برای درآوردن لقمه‌ای نان از شهر مسکو سردرآورد. به قول راوی داستان «صدف‌ها» می‌خواست «شغلی در حد میرزای تجارتخانه» به‌دست‌آورد. زمانی‌که آنتون چخوف در سن ۲۴ سالگی برشی از زندگی خودش را با پدرش در پوشش داستان «صدف‌ها» نوشت او و همزاد داستانی‌اش از هم جدا شدند و هر یک به راه خود رفتند. پسرک هنوز هم در داستان «صدف‌ها» پسری هشت سال‌و‌سه‌ماهه است و آنتون چخوف نویسنده ۱۱۶ سال است از این جهان رفته است. شاهد دیگری بر آنکه ماندگاری آثار و شخصیت‌های داستانی بیشتر از خالقان آنهاست. چخوف چند سال بعد از نوشتن «صدف‌ها» به بیماری سل مبتلا شد (یا به عقیده‌ی دیگر سل مزمنِ تشخیص‌داده‌نشده‌ی او از دوران کودکی آشکار گردید) و او سال‌ها خودش را معالجه، بی‌اعتنا به آن زندگی و سعی کرد طوری به آن کنار بیاید. هر چه گذشت بیماری‌اش بدتر شد و در سال ۱۸۹۷ بیماری سل او بدان جا رسید که خون بالا می‌آورد. اما چخوف کارش را می‌کرد. در سال ۱۹۰۳، در اوج بیماری و شش ماه قبل از رفتن آخرین اثرش «باغ آلبالو» را نوشت، اثری که در هفدهم ژانویه‌ی ۱۹۰۴ در تئاتر هنری مسکو اجرا شد. این چهل‌وچهارمین سالروز تولد چخوف بود و قرار شد جشن سپاسی برایش برگزار شود. مراسم در هنگام اجرای «باغ آلبالو» و در میانِ ‌پرده‌ی سوم و چهارم برگزار شد. سخنرانی‌هایی در ستایش او و نوشته‌هایش ایراد شد، آنچه از آنها بیزاری می‌جست. چخوف روی صحنه جلو تماشاچیان ایستاده بود «پریده‌رنگ و پلک‌زن در نقطه‌ی نور، حیران که با دست‌هایش چه کند و می‌کوشید تا سرفه‌ای نزند. هنگامی‌که به نظر می‌رسید بی‌توان شده است، صدایی از میان تماشاچیان برخاست: «بنشینید». برای وی اما جایی در میانه نبود تا بنشیند. وانگهی احساس می‌کرد ادب نیز بر این حکم می‌کند که ایستاده بماند. این کمترین کاری بود که می‌توانست برای همه‌ی آن مردمی انجام دهد که به‌قصد بزرگداشت او گردآمده بودند» (۴).

«باغ آلبالو»، نمایشنامه‌ای در چهار پرده، پیوندهایی با زندگی خود چخوف هم داشت و تا حدودی زبان حالش بود. این باغی پر از درخت است که همواره شکوفان است و پرندگان در آن نغمه‌سرایی می‌کنند. هرچند باغ با سرسختی مقاومت می‌کند و سرپاست، اما به پایان زندگی‌اش رسیده است و باید از بین برود. مالک باغ، زمین‌داری بزرگ، پس‌ازاینکه مدتی در خارج به‌سربرده و دلداده‌اش او را از هستی ساقط کرده است به خانه بازمی‌گردد و می‌بیند باغ بزرگش را بابت بدهی‌هایش به مزایده گذاشته‌اند. باغ را می‌فروشند و «باغ آلبالو» با صدای تبرهایی که درختان را قطع می‌کنند به پایان می‌رسد.

در ماه ژوئن ۱۹۰۴ بیماری چخوف ۴۴ ساله (که یک ماه به پایان زندگی‌اش بیشتر نمانده بود) چنان وخیم شد که تصمیم گرفت همراه با همسرش اولگا کنیپر (۱۹۵۹-۱۸۶۸)، پزشک و بازیگر تئاتر، برای معالجه به آسایشگاهی در بادن‌وایلر آلمان (جایی خوش آب‌وهوا با چشمه‌های آب‌معدنی فراوان) برود. حالا اطرافیانش می‌دانستند که چندان امیدی به ادامه‌ی زندگی‌اش نیست و یواشکی به هم می‌گفتند او رفتنی است. برادرش میخائیل به یاد می‌آورد که هرچند حال برادرش بدتر می‌شد اما او چندان به بیماری توجه نداشت و به کارش ادامه می‌داد. زمانی که می‌خواست به سفر برود به یکی از دوستانش گفت: «می‌روم غزل آخر ]خداحافظی[ را بخوانم. باید آخرین غارغارم را سر دهم». در بادن وایلر چند روز به‌خوبی گذشت اما ناگهان هوا گرم و خشک شد و چخوف به‌سختی نفس می‌کشید، تبش بالا رفت و هذیان می‌گفت. بالاخره در دوم ژوئیه ۱۹۰۴ سر ساعت سه صبح تمام کرد. پیکرش را برای خاک‌سپاری باید به مسکو می‌بردند. اما از بادن‌وایلر تا مسکو چند روز راه بود و در هوای گرم جسد فاسد می‌شد. تصمیم گرفتند او را با قطار در واگن یخچال‌دار مخصوص حمل صدف به مقصد برسانند. واگنی سبزرنگ که روی آن به خط درشت نوشته شده بود: صدف.

گرچه در موقع مرگ چخوف نیمه‌شب بود و قطار فردا صبح از راه می‌رسید، اما باید راهی ایستگاه قطار می‌شدند تا به‌موقع برسند. مسئولان آسایشگاه به‌خیال خودشان برای احترام چخوف سبد رخت‌چرک‌های مؤسسه را در اختیار همراهان نویسنده‌ی نامدار روس گذاشتند تا جسد را در این سبد بگذارند، اما قد چخوف بزرگ‌تر از سبد بود و سرش بیرون می‌ماند. تازه او دچار جمود نعشی هم شده بود. به‌ناچار او را تقریباً نیم‌خیز بردند (خنگ‌آبادی‌ها همه‌جا هستند و شعبه دارند!). هنگام رفتن نور چراغ روی صورت چخوف می‌افتاد و به نظر می‌رسید خنده بر لب داشت. گویی به آن کمدی مضحک می‌خندید. چخوفی که قرار بود با واگن حمل صدف به خانه بازگردد. نه، صدف‌ها دست از سر او برنمی‌داشتند. حتی در مرگ از چخوف جدا نشدند. چخوف تا خود مسکو کنار صدف‌ها بود. سرانجام او را در گورستان نووودویچی در کنار پدرش به خاک سپردند. بازهم پدر و پسر باهم.

 

زیرنویس‌ها

۱. آنتون چخوف، «صدف‌ها»، ترجمه‌ی احمد اخوت، سینما و ادبیات، شماره‌ی هفتاد، آبان ۱۳۹۷، صفحه‌ی ۱۴۹.

۲. همان، صفحه‌ی ۱۵۰.

۳. همان.

۴. هانری تروایا، چخوف، ترجمه‌ی علی بهبهانی، انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۷۴، صفحه‌ی ۳۷۷.   

 

http://www.bookcity.org/detail/22008