تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : شنبه 7 تیر 1399 کد مطلب:22015
گروه: یادداشت و مقاله

چخوف، حال و روز استمراری

زنان و مردان ملال‌زده‌ی خسته‌ی او را دوست دارم و جهان او را که بی‌تغییری دردناکی دارد می‌شناسم.

وقتی گفتند برای صد و شصتمین سالگرد تولد چخوف متنی بنویسیم انگار دختربچه‌ای شدم که دو تا گیس بافته از زیر مقنعه‌اش بیرون زده باشد. یک عالم تصویر و خاطره صف شدند جلوی چشمم جوری که انگار سر کلاس انشا باشم و معلم گفته باشد: «از آن همسایه‌ی قدیمی مشهور یا از آن معلم تاثیرگذار برایمان بنویسید.» تصویرها می‌رقصیدند از روزهای بی‌امان کتاب خواندن و جستجوی آثار نویسندگانی که نامشان پربسامدترین بود تا روزهایی که ناخودآگاه از میان آن همه نویسنده آن‌هایی را که بیشتر از همه شیفته‌شان بودم انتخاب می‌کردم تا سال‌ها توی ذهنم زنده بمانند. توی خاطره‌ها خودم را می‌بینم که دیگر دو تا گیس ندارم و کتاب‌فروشی‌های انقلاب را زیر پا می‌گذارم برای پیدا کردن آثار چخوف! نمی‌دانم چی بود توی آن اسم یا توی کلماتش که مشتاقانه دنبالش بودم. انتخاب کرده بودم که او از ماندنی‌ها باشد برایم. و عجیب اینکه هر جا می‌رفتم بود. وقتی شور بازیگری و اجرای تئاتر در خونم فوران می‌کرد به نمایشنامه‌هایش برخوردم. وقتی عطش نوشتن هجوم آورد و به دنبال داستان رفتم باز هم دیدمش که مثل ستونی پابرجا کلمات را پاسبانی می‌کرد. وقتی از نویسندگان چهار گوشه‌ی دنیا خواندم دیدم که رد پای او دیده می‌شد و از بین نوشته‌های دوران تازه حس کردم آن نویسندگان بعد از چخوف هم انتخاب کرده‌اند که او برایشان ماندنی باشد؛ مثل همان همسایه‌ی قدیمی مشهور یا آن معلم تاثیرگذار.

تاریخ آمدن و رفتن او و سبک کارش را به وفور گفته‌اند و خواهند گفت. من هم از اینها نمی‌گویم اما شاید در این مجال کوتاه خوش باشد که از پیوند جانم با آدم‌هایی که کلمه‌های او خلق‌شان کرده بگویم. بگویم که زنان و مردان ملال‌زده‌ی خسته‌ی او را دوست دارم و جهان او را که بی‌تغییری دردناکی دارد می‌شناسم. توی آدم‌ها و فیلم‌های اطرافم دیده‌امشان. حتی توی ترجمه‌ی کتاب‌هایی که از سرزمین‌های دور می‌آیند و فکر می‌کنم در این روزها که به اجبار و از ترس بیماری واگیردار در خانه‌ها مانده‌ایم عمیق‌تر می‌توان همدل بود با آنها که بیمارند و با او که سالها بیمار بود و سالها نوشت و با ردی که از خود در جهان هنر به جا گذاشت عمر کوتاه را بدل به جاودانگی کرد؛ همان «بدل کردن رنج به گنج» یا «تبدیل کردن غم بزرگ به کار بزرگ». فکر می‌کنم نهایت آرزوی هر هنرمند این باشد که بر دیگر هنرمندان تاثیر بگذارد و رد و اثری از کارش پس از او باقی بماند. جزیی جدایی‌ناپذیر از وجود آدمی میل به جاودانگی است و جزیی جداناپذیر از وجود هر هنرمندی میل به جاودانگی مضاعف است خیلی بیشتر از آنچه آدم‌ها خواهان آنند. در سلوک هنرمندانه و آنچه از زندگی‌نامه‌ها و روایت‌های زندگی هنرمندان برداشت می‌شود این است که لحظه لحظه‌ی عمرشان را زیسته‌اند و فارغ از درک شدن یا نشدن در زمانه‌ی خود به شیوه‌ی بیان هنری خود پایبند مانده‌اند و بی‌امان ایمان داشته‌اند به زیستنی بیش از نفس کشیدن در برگ‌های تقویم یک عمر محدود و در جسمی فانی. همین است شاید که من و خیلی‌هایی که حرف‌مان را از دهان آدم‌های او شنیده‌ایم انتخاب کرده‌ایم که برایمان ماندنی باشد.

و حالا زنی هستم در آستانه‌ی دهه‌ی پنجم زندگی که یک اسم برایش تبدیل شده به خویشاوندی دور، شاید از آن عموها و دایی‌های فرهیخته که راهی فرنگ شده‌اند و در غربت داستان‌شان تمام شده اما اینجا توی روح و روان ما زنده‌اند و هنوز وقتی ازشان حرف می‌زنیم زمان فعل جمله‌هایمان حال استمراری است و اصلاً زیر سایه‌ی آن‌ها حال و روزمان استمرای است؛ استمرار لذتی که از همسفری با آن‌ها نصیب‌مان شده.

 

http://www.bookcity.org/detail/22015