تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
برای بیشتر مردم چخوف به عنوان نویسنده و نمایشنامهنویس مطرح است. عده کمی هم میدانند که او پزشک بوده است اما وجه پزشکی او برای عموم جنبهی حاشیهای دارد.
اما آیا برای خود چخوف هم اینطور بوده است؟ تاریخچه زندگی آنتون چخوف نشان میدهد که برای خود او پزشکی اهمیت بیشتر داشته و داستان نویسی و نمایشنامه نویسی جنبه دوم زندگی او را تشکیل میداده است. علاوه بر این در بسیاری از آثار چخوف پزشکان به عنوان شخصیت اصلی حضور دارند و دیدگاههای او را بیان میکنند. دانشکده پزشکی و استادان او در آنجا در شکل گیری ذهنیت او نقش عمدهای داشتهاند. پزشکی و ادبیات اغلب ترکیب ناسازگاری به نظر میرسند اما چخوف قادر به متحد کردن آنها در پیوندی هماهنگ بود. او درباره اتحاد این دو مینویسد:"بی تردید مطالعه علم پزشکی به نحوی قوی کار ادبی مرا تحت تاثیر قرار داد. پزشکی افق دید مرا به میزان چشمگیر افزایش داد، آگاهی مرا غنیتر کرد. پزشکی تاثیر هدایتگری برای من داشت و موجب شد از بسیاری اشتباهات بپرهیزم. کوشیدم تا آنجا که ممکن باشد نوشتههای خود را با دادههای علمی هماهنگ کنم و آنجا که این امر ممکن نبود ترجیح دادم اصلاً ننویسم".
چخوف در نامهای به برادر بزرگتر خود الکساندر مینویسد:"پزشکی همسر، و ادبیات عشق من است". داستانها، نمایشنامهها، نامهها، تلگرامها و کتابچههای یادداشت او همه مزیّن است به ارجاعاتی به موضوعات پزشکی که نوشتههای چخوف را به صورت یک وقایع نویسی جالب نه فقط درباره بیماری سل او، بلکه درباره پزشکی اروپا در طول دو دهه انتهایی قرن نوزدم و آغاز قرن بیستم در میآورد.
نحوه پرورش و آموزش آنتون در شکل گیری شخصیت او نقش عمدهای داشت. او در نامهای مینویسد:"به یاد میآورم که پدرم آموزش یا در واقع تنبیه مرا از زمانی آغاز کرد که هنوز پنج سال نداشتم. هر صبح زمانیکه از خواب بر میخواستم نخستین فکر من این بود: آیا امروز کتک خواهم خورد؟ چخوف خردسال پس از اینکه با این رفتار خفت آمیز مواجه میشد مجبور بود دستانی که اورا کتک زده بود ببوسد. تحلیل گذشته نگر روانپزشکی از پاوِل، پدر چخوف ضروری است. پاول به صورت افراطی به تشریفات مذهبی توجه داشت درحالیکه از روح واقعی مذهب بیخبر بود. او فرزندان خود را وادار به شرکت در همه مراسم و تشریفات و از جمله حضور در گروه کُر کلیسا میکرد. سپس این تشریفات در منزل تکرار میشد. شاید معنی کلی جوانی چخوف به بهترین وجه در نامهای منعکس باشد که او به ناشر خود سو وورین نوشته است:
"آنچه نویسندگانی از خانوادههای مرفه از دنیا به رایگان دریافت میکنند، نویسندگانی که از طبقات محروم برخاستهاند به قیمت جوانی خود خریداری میکنند. داستانی بنویس، درباره یک مرد جوان، پسر یک سِرف، یک پادوی سابق خواربارفروشی، یک خواننده گروه کُر کلیسا، یک دانش آموز دبیرستان و دانشجوی دانشگاه که برای احترام گذاشتن به طبقه و مقام اجتماعی تربیت شده است، برای بوسیدن دستان کشیش، برای تعظیم به عقاید دیگران- یک مرد جوان که برای هر تکه نان شکرگذاری کرده است، که بسیاری اوقات شلاق خورده است، که بدون کفش مناسب باید در زمستان به دنبال آموزش میرفته است، جانوران را آزار داده است، مشت خود را به کار برده است، مشتاق غذا خوردن در خانه بستگان ثروتمند بوده است، در ارتباط با خدا و انسانها خود را بهتر از آنچه بود نمایانده است و این کار را بدون آنکه نیازی باشد تنها به علت آگاهی از ناچیز بودن خود انجام داده است، بنویس چگونه این مرد جوان با فشردن خود، بردهای را که در وجود اوست قطره قطره بیرون میریزد، و چگونه ناگهان در یک صبح زیبا پس از برخاستن از خواب احساس میکند خونی که دررگهای او جریان دارد دیگر خون یک برده نیست بلکه به یک انسان واقعی تعلق دارد" (ژانویه ۱۸۸۹).
در سال ۱۸۷۵ پس از مهاجرت خانواده به مسکو و آغاز به کارهای ادبی، علاقه چخوف به پزشکی نیز آغاز شد. در آن سال او به دنبال شنا در رودخانه یخزده دچار بیماری سختی شد که احتمالاً پریتونیت سلی بود. چخوف در اثر کوششهای پزشک مدرسه که فردی بود با اصلیت آلمانی به نام اشترومپف از آن وضعیت نجات یافت. به نظر میرسد اشترومپف این پسر جوان را به خواندن پزشکی تشویق کرد. چخوف بعدها ادعا کرد که به یاد نمیآورد که چه چیزی او را واداشت به سوی پزشکی برود، اما تاکید داشت که هرگز ازاین گزینش ناراضی نبوده است.
آنتون چخوف در سال ۱۸۷۹ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه مسکو و در همان زمان در واقع سرپرست خانواده در مسکو گردید. شاید این انتظار میرفت چخوف که توسط خانواده به حال خود رها شده بود، خانواده را ترک کند اما او پشت کردن به بستگان را دشوار یافت. پاول پدر او به طور کامل موجودی غیرمسوول شده بود و تکلیف حمایت از خانواده و تصمیم گیری به دوش آنتون، یا آنگونه که بستگان مینامیدند "پدر آنتوشا" افتاد. به این ترتیب او شروع به نوشتن برای مجلات فکاهی هفتگی کرد. او نه فقط داستانهای کوتاه بلکه لطیفه، شرح برای کارتونها، آگهی، دستور آشپزی، جملات قصار و خلاصه هرچیزی که به او پول برساند مینوشت. خود او بعدها گفت، "خدای من، با چه آشغالهایی کار خود را آغاز کردم!"
نخستین داستان او به نام "نامهای از یک ملاک ناحیه دون به همسایه فاضل خود" در زمستان ۱۸۸۰ در مجله ملخ با نام مستعار چاپ شد. او نخستین پاداش خود را صرف خریدن یک کیک بزرگ برای روز تولد مادرش و برگزاری یک میهمانی کامل کرد.
چخوف آثار بیشتری را با حداکثر سرعت به رشته تحریر درآورد. در سال ۱۸۸۰ نُه داستان و تا سال ۱۸۸۵ یکصدوبیست و نُه داستان، مقاله و گزارش با نامهای مستعار گوناگون چاپ کرد. با وجود درآمد نسبتاً خوب به نظر میرسید هیچ وقت پول کافی در کار نیست. او بی وقفه مینوشت تا بتواند مخارج خانوادهای را تامین کند که گویی از دل یک نمایشنامه چخوف بیرون آمده بود: پدر تنبل و تن آسا، مادر بیمار، یک برادر الکلی، و دیگر خواهران و برادران و گروه کثیری از میهمانان ناشناس دائمی که همه برای گذراندن زندگی به این پزشک - نویسنده جوان وابسته بودند.
زندگی خانوادگی تنها منبع شکایت او نبود زیرا پزشکی هم مشکلات حرفهای خاص خود را داشت از جمله میهمانانی که برای صحبت درباره مسائل پزشکی نزد او میآمدند و حتی جای خواب او را اشغال میکردند. او خود را وقف مطالعه پزشکی میکرد و در سال چهارم دانشگاه پیشنهادی برای یک مقاله علمی ارائه کرد که ماموران سانسور آن زمان را دچار سکته مغزی میکرد، یعنی"تاریخچه مسائل جنسی" اما سرانجام تصمیمخود را تغییر داد، پایان نامه خویش را در مورد: "تاریخ پزشکی در روسیه" نوشت.
تا این زمان او خود را در دل جامعه روشنفکری مسکو جا کرده بود - آنان پس از اینکه چخوف دکترای پزشکی خود را در ۱۸۸۴ دریافت کردد با او مشاورههای رایگان داشتند. در این زمان هم نوشتن منبع درآمد او بود. در مقایسه با حق التالیف ها، درآمد چخوف از پزشکی گاه به گاه و ناچیز بود و این درآمدها نیز به سرعت با دوستان خرج میشد.
روش کار و تحلیل مسائل توسط استادان بزرگ پزشکی آن زمان مانند دکتر زاخارین بر چخوف تاثیر زیاد گذاشت. روش زاخارین در پزشکی به این صورت بود: رویکرد جداگانه در مورد هر بیمار و پرهیز از نمونههای کلیشهای در درمان. درمان نباید معطوف به بیماری با این فرض شود که برای همه یکسان است، بلکه درمان باید دربرگیرنده کلیات بیمار با ویژگیهای فردی و اجتماعی او باشد. و به این ترتیب درمان هر بیمار با دیگری متفاوت است. چخوف این روش را در ادبیات و درمان بیماریهای روانی و آسیبهای اجتماعی به کار بست. او ضمن توصیف هنرمندانه زندگی روزانه قشرهای گوناگون جامعه به این موضوع ظریف اشاره دارد که راههای کلی و سرمشقهای موجود در همه موارد نمیتواند مفید باشد.
چخوف مخالف تعمیم مشکلات قهرمانان آثار خود و راه حلهای آن است و اعتقاد دارد هر مورد ویژه را با توجه به شرایط جسمی- روانی- اجتماعی آن باید ارزیابی کرد. پزشکی بخش عمدهای از وقت چخوف را به خود اختصاص میداد اما از سوی دیگر به اظهار خود او در فهم علمی انسان و توصیف روانشناختی شخصیتهای آثارش بسیار سودمند بود اگر بخواهیم کمی به شخصیت خود چخوف بپردازیم میتوان گفت، پرهیز از خودخواهی، تمایل به دوستی و مهربانی، نجابت، تنفر از همهی شکلهای فریبکاری و زورگویی از چشمگیرترین صفات شخصی این مرد بود. که زندگی کودکی و نوجوانی او در ترس، ناایمنی، و عدم یقین گذشته بود. شاید اخلاقیات حرفهای و شخصی چخوف پیامد نمونههای اغراق آمیز مذهبی و احساس گناهی بود که همراه با آنها به وی تلقین شده بود. او نمیتوانست به کسی "نه" بگوید، نمیتوانست از هیچ روستایی بابت مراقبت پزشکی پولی دریافت کند و یا تقاضای کمک را در نیمه شب ناشنیده بینگارد. او خیّر اصلی کتابخانه شهرداری تاگانروک، حامی مالی و علمی مجله پزشکی "جراحی" و پزشک مراقب قربانیان وبا، تیفوس، طاعون هنگام همه گیری این بیماریها و بانی چند مدرسه در یالتا و چند شهرستان دیگر بود.
چخوف در سال ۱۸۸۸ مینویسد از مقدسترین مقدسها برای من بدن، سلامت، هوش، ظرفیت، انگیزه، عشق، و آزادی انسان است، رهایی از زور و نادرستی به هر صورت که تظاهر یابد. چخوف وجدانی به حد اغراق سختگیر، و شبیه به بسیاری از آثارش کمبود احترام به خود داشت. و از ناچیز بودن خویش متاثر و نگران بود.
در نامه به برادرش الکساندر در سال ۱۸۸۵ به او اعتراف میکند "من خود را به عنوان پزشک قبول ندارم".
همان سال به او به عنوان پزشک منطقهای در هشت فرسنگی مسکو منصوب شد. نیمی از روز ۳۰ تا ۴۰ بیمار را معاینه میکرد و بقیه اوقات را با خستگی شدید کنار پنجره مینشست و آسمان تیره را مینگریست. در طول تابستان او یک هزار روستایی را معاینه کرد که در کل یک روبل درآمد مالی داشت. به درستی که پول انگیزه روی بردن او به پزشکی نبود.
شاید عشق به درمان نیازمندان باعث کار او در حد خستگی میشد، یا کار پزشکی وسیلهای بود برای انکار بیماری رو به وخامت خود او.
در سال ۱۸۸۶ شهرت چخوف فراگیر شد و در پترزبوگ که پایتخت هنری و انتشاراتی روسیه بود تجلیلی شاهانه از او به عمل آمد. اندکی بعد چخوف آغاز به همکاری با روزنامه معتبر "روزگاران نو" کرد و با ناشر متنفذ آن الکسیس سووورین دوستی نزدیک برقرار کرد. در ۱۸۸۸ برنده جایزه پوشکین برای مجموعه داستانهای "هنگام شفق" شد. اما حتی این موفقیت برای متقاعد کردن چخوف به ارزش خود کافی نبود. او با لحنی تاسف بار مینویسد: "من یک لیلی پوتی هستم، مانند هرکس دیگر". او همه نوشتههای خود را به عنوان کم اهمیت، بی ارزش و جزئی مردود میشمارد. دوگانگی بین هویت خود به عنوان نویسنده و پزشک نیز در او ادامه مییابد. در نامهای مینویسد، "من حس کردم قریحه دارم اما عادت داشتم آن را ناچیز بدانم. عوامل صرفاً بیرونی برای اینکه فردی را نسبت به خود غیرمنصف، بدبین، و کمروکند، کافی است. در مورد من علل فراوانی در کار بوده است... در طول پنج سالی که در دفتر روزنامهها را کوبیدم به پذیرش این نکته نائل شدم که دیدگاه عمومی را در مورد بی اهمیت بودن خود از نظر ادبی بپذیرم. این نخستین علت است. دومین علت این است که من پزشک هستم و در کار غرق هستم و ضرب المثل دنبال کردن خرگوش در مورد من بیش از همه صدق میکند. [اشاره به یک ضرب المثل روسی است: "اگر دو خرگوش را تعقیب کنید هیچ یک را نخواهید گرفت" که معادل است با ضرب المثل فارسی:"با یک دست دو هندوانه را نمیتوان برداشت]. در سال ۱۸۹۱ نوشت، "همیشه احساس میکنم شلوارهایم اندازه نیست آنگونه که باید بنویسم نمینویسم، و به بیمارانم گردهای اشتباه میدهم، این احتمالاً روانپریشی است".
در بهار ۱۸۹۲ چخوف کل خانواده را به مزرعه وسیعی به نام ملیخووو در نزدیکی مسکو منتقل کرد. گمان میکرد آرامش در آنجا به نفع سلامت اوست و فرصت بیشتری را هم برای نوشتن به او میدهد. او اشتباه میکرد! به زودی آوازه حضور دکتر حاذق وانسان دوست در ناحیه پیچید و او را در محاصره بیمارانی قرار گرفت که گاه از فرسنگها دورتر برای دیدن او میآمدند از آنجا که هم رایگان معاینه میکرد و هم داروها را به رایگان و به هزینه خود به بیمارانمیداد مجبور شد برای کسب درآمد بنویسد. شهرت او به شّم پزشکی، شفقت به بیماران و سختکوشی باعث شد در جریان همه گیری وبا در آن سال به عنوان مسوول بهداشتی منطقه منصوب شود. مقامات بهداری هیچ پولی را برای مخارج در اختیار او قرار نمیدادند. علاوه بر وبا اپیدمیهای همزمان تیفوس، دیفتری و سرخک هم وجود داشت. از مرداد تا مهر آن سال معاینه بیش از هزار بیمار را ثبت کرد. اینکه انسان در طول چند ماه به چیزی مگر اسهال فکر نکند باید ملال انگیز بوده باشد! چخوف البته از نتایج کار راضی بود اگرچه پزشکی آن زمان نسبت به امروز ابتدایی به نظر میرسد اما نسبت به گذشتههای دورتر تاثیر مثبتی داشت. او با طنز در نامهای مینویسد "در روزگار خوش گذشته، هنگامی که هزاران نفر بیمار میشدند و میمردند انسان نمیتوانست حتی رویایی از پیروزیهای قاطعی که امروز پیش چشم ما کسب شده است داشته باشد. باعث تاسف است که شما پزشک نیستید و نمیتوانید در خشنودی من شریک باشید به این معنی که همه آنچه را که انجام شده است به صورت عمیق و واقعی احساس کنید و دریابید و ارزیابی کنید".
حین همه گیری وبا، شبح بیماری دیگری هم بر ملیخووو سایه انداخت، یعنی بی پولی! از آنجا که چخوف هیچ دستمزدی برای کار خود چه به عنوان پزشک خصوصی یا مسوول بهداشت منطقه دریافت نمیکرد، ناچار به تکیه بر ادبیات برای گذراندن زندگی خود و وابستگان شد. دراین دوره او برخی از پرآوازهترین داستانهای خود را به رشته تحریر درآورد که داستان "بخش شماره۶" که تحت عنوان "اتاق شماره ۶" به فارسی ترجمه شده است از نظر مسائل روانپزشکی ممتاز است. چخوف در این ایام هم بین دو قطب هویتی - پزشک در برابر نویسنده - مجبور به موازنه بود. چخوف مینویسد، "روح من به علت آگاهی ازاینکه برای پول مینویسم فرسوده است. من احترامی برای نوشتن خود قائل نیستم، من بی دل و دماغ هستم، اما خوشحالم که پزشکی را دارم که مقدم بر هر چیز آن را به خاطر پول دنبال نمیکنم".
چخوف در سال ۱۸۹۴ مجله "رویدادهای جراحی" را بنا نهاد و زمانی که این نشریه در ۱۸۹۶ دچار مشکلات مالی شد چخوف آن را سرپا نگهداشت. او یکبار نوشت که یک مجله خوب جراحی به اندازه انجام بیست هزار جراحی موفق مفید است.
در زمستان ۱۸۹۷ و تابستان ۱۸۹۹ چخوف که خود به سختی بیمار بود نگرانیهای شخصی را به کناری نهاد تا در همه گیری طاعون به درمان بیماران بپردازد. او در وبا، تیفوس و طاعون غرق و به طور کامل در خدمت بیمارانی بود که حتی یک پول سیاه هم نداشتند که به او بپردازند.
سرانجام در سال ۱۸۹۷ در پترزبورگ؛ سل پیشرفته او مجال برای نادیده گرفتن نگذاشت. برای دو هفته به بیمارستان دانشگاه مسکو منتقل شد. سل ریوی گسترده در ناحیه راس ریه تشخیص داده شد و ضمن درمانهای رایج آن زمان پرهیزهای گستردهای به او توصیه شد که به معنی تغییر سبک زندگی او بود، از جمله از کار فعال پزشکی منع شد. او در این زمان تحت مراقبت دوست خود دکتر آلتشولر، یک متخصص آلمانی تبار بود. برای برخورداری از آب و هوای بهتر به یالتا در ساحل جنوبی کریمه رفت. در آنجا احساس تنهایی و ملال میکرد. شاید برای تسکین این احساس ملال بود که در ۱۹۰۱ با اولگا کنیپر ازدواج کرد. در طول زندگی زناشویی چهارساله حال او مرتب رو به وخامت میرفت و سرانجام در سال ۱۹۰۴ زندگی را بدرود گفت.
امیدوارم این یادداشت پرتوی بر زندگی حرفهای آنتون چخوف بیندازد و روشن کند که گرچه ما عموماً چخوف را فقط به عنوان نویسنده و نمایشنامه نویس میشناسیم اما او در درجه نخست خود را پزشک میدانست.