تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
سیامین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی در روز چهارشنبه پنجم شهریور با سخنرانی دکتر محمودرضا اسفندیار به «ناز و نیاز در نگاه شمس تبریزی» اختصاص داشت که بهصورت مجازی پخش شد.
اسفندیار سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: شخصیت اسرارآمیز و پر رمز و راز شمس اثر شگرفی بر روح و روان و حیات مولانا گذاشت و بیشتر از طریق مولانا این تاثیر در جهان ظهور و نمود پیدا کرد. شمس با مولانا چه راهی را در پیش گرفت که از آن سجاده نشین باوقار چنین اخگر سوزانی را برآورد و اینگونه جهان را مبهوت چنین پدیدهای ساخت. یکی از مهمترین کلید واژههای درک عرفان شمس و بزرگترین تعلیم او به مولانا نیازمند بودن، احساس نیاز کردن و چگونه اظهار نیاز کردن است.
از نظر شمس اهل ناز در این راه بیبهرهاند و سالک عاشق باید نیاز کردن را بیاموزد تا به غایت و پایان نیاز که همانا رسیدن به بینیازی است، برسد. نیاز تنها راهگشای ارتباط با خداست. در مکتب تربیتی شمس نیز مرید باید راه نیاز در پیش گیرد و طلب بیاغازد و در این راه اصرار بورزد تا استاد به او توجه کند و قابل قبول شود. او همواره به مولانا نهیب میزند که نیاز مهمترین شرط سلوک عاشقانه است: «تو اینی که نیاز مینمایی، آن تو نبودی که بینیازی و بیگانگی مینمودی» در اینجا نیز این نیاز است که جوی وجود مرید را به دریای هستی پیر میرساند و مقدمهای برای وصول به کمال مطلق میشود.
ناز و نیاز میان بنده و خدا و رابطه مرید و مراد
موضوع ناز و نیاز را باید در دو ساحت بررسی کنیم: نخست دیدگاه شمس در این باب بین بنده و خدا و دیگری در ساحت رابطه مرید و مراد، شاگرد و استاد. شمس به هر دو ساحت نظر دارد مفهوم نیاز از نگاه شمس اهمیت داشته که این تعلیم کلیدی را به مثابه یک راه بسیار مهم و طریق بسیار ارزشمند برای کمال میدیده است چه در رابطه انسان با خداوند و چه در رابطه پیوند شاگرد در برابر استاد که باید نیاز را بیاموزد. از نظر شمس اهل ناز در این راه بیبهرهاند و سالک عاشق باید نیاز کردن را بیاموزد تا به غایت و پایان نیاز که همانا رسیدن به بینیازی است، برسد. نیاز تنها راهگشای ارتباط با خداست. خداوند غنای مطلق و مشتاق وجودی پرنیاز است.
«اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر که بینیاز، نیاز دوست دارد. به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی؛ از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است.» در این جمله شمس دریایی از معانی را درهم پیچیده است و یکی از مصادیق ایجاز در مقالات شمس همین عبارت مختصر است. برای درک بهتر این معنی خوب است نگاهی به سوانح احمد غزالی بیندازیم. وقتی ناز و نیاز مطرح میشود به یک مفهوم کلیدی در تصوف عاشقانه دست مییابیم که اولین بار به شکل مدون از سوی احمد غزالی در سوانح العشاق مطرح شد تحت عنوان کرشمه حسن و کرشمه معشوقی.
مراد از کرشمه حسن آن است که زیبای مطلق در ساحت کرشمه حسن نیاز به خریدار ندارد. آنجا مست زیبایی خویش است. در ساحت کرشمه معشوقی خریدار میشود و حسن او خریدار میجوید. احمد غزالی چنین میگوید: «کرشمهی حسن دیگر است و کرشمهی معشوقی دیگر. کرشمهی حسن را روی در غیری نیست و از بیرون پیوندی نیست. اما کرشمهی معشوقی و غنج و دلال و ناز آن معنی از عاشق مددی دارد، بی او راست نیاید. لاجرم اینجا بود که معشوق را عاشق دریابد. نیکویی دیگر است و معشوقی دیگر.»
راه به عشق نخواهید برد تا راز نیاز را درک نکردید
احمد غزالی بین این دو معنا تفاوت قایل است یکجا سخن از حسن است یا نیکویی به معنی زیبایی و جمال و جای دیگر سخن از معشوقی است در ساحت معشوقی است که معشوق خریدار نیاز است. اگر چه اطلاق نیاز به خداوند بینیاز منافی ادب توحید است اما به ناچار میتوان گفت که مولانا میفرماید: «جمله شاهان بنده بنده خودند و اگر بنده نباشد شاهی شاه به چه کار آید» مفهوم و مقام معشوقی لازمهاش وجود عاشق است که شمس از آن بهره گرفته و به همراهی روح و عشق اشاره کرده است.
شمس میگوید: از قدیم چیزی به تو پیوندند و آن عشق است. احمد غزالی نیز میگوید: ارواح آدمیان در عالم ازل عاشق جمال الهی شدن است اما در عالم حوادث یعنی در این جهان و عالم ما وقتی انسان ظاهر شد خاطره این عشق ازلی را از یاد برد. عاشقی از راه چشم اتفاق میافتد آدمی تا جمال معشوق را نبیند که به آن دل نمیبازد. عشق با دیدار معشوق آغاز میشود و روح که در ازل جمال الهی را دیده و عاشق شده پس از هبوط به این جهان و تحت تاثیر حوادث این عاشقی را از یاد برده است. نیاز اما راه عاشق را به حضرت عشق قدیم میگشاید.
حافظ نیز میگوید: «ثبت است بر جریده عالم دوام ما» این عشق دوام دارد و آدمی را جاودانه میکند. سخن شمس این است که راه به عشق نخواهید برد تا راز نیاز را درک نکردید. شمس به یک رابطه دیالکتیک قایل است بین ناز و نیاز. معشوق ناز میکند و عاشق نیاز میکند. این همراهی کشش و کوشش است و در حقیقت این کوشش هم از کشش است. «تا که از جانب معشوق نباشد کششی / کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.»
عزالدین معشوق کاشانی نیز به این معنا اشاره میکند:
بلکه عشق از ولایت صمدی است/ روی او سوی قبله احدی است
منشأش ذات ذوالجلال آمد/ لاجرم پاک و بیزوال آمد
حجت آن «یحبّهم» نه بس است؟/ غیر از آن عشق نیست، بل هوس است
عشق را پس قدیم دان نه حدیث/ حدثان را از او نصیب، حدیث
کی بود در سُرادقات قدم/ حدثان را مجال وضع قدم؟
مژده شمس به عاشقان چه بوده است؟
اما شمس یک مژده هم میدهد که این نیاز دایمی نیست وقتی آدمی از راه نیاز برود به بینیازی میرسد و میگوید: «این نصیحت را در جان گیر، در آن مباش که این را شکسته و بسته بگویی، خلق را در هم شکنی، عاشق که به معشوق رسد ناز کند، پیش از آنکه تمام به معشوق رسد ناز نیکو نه آید.» عاشق در مقام نیاز است. نیاز عاشق تا زمان رسیدن معشوق است وقتی به معشوق رسید ناز کردن تواند، اما تا پیش از آن بنده باید در مقام نیاز باشد.
شمس در این باره این چنین میسراید:
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد/ چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان/ در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر/ بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده/ کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن/ وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
چون عاشق در مقام نیاز است وقتی به کمال رسید میتواند ناز کند؛ وقتی به معشوق رسید ناز و نیاز توأم میشود. در واقع معشوق ناز میکند تا نیاز بخرد و بدین ترتیب یک تعامل و تجاذب عاشقانه بین ناز و نیاز برقرار میشود. شمس میگوید: «آدمی را دو صفت است: یکی نیاز، از آن صفت امیددار و چشم بنه؛ که مقصود درآید. صفت دیگر بینیازی، از بینیازی چه امید داری؟ نهایت نیاز چیست؟ یافتن بینیاز. نهایت طلب چیست؟ یافتن مطلوب. نهایت مطلوب چیست؟ در یافتن طالب.»
اگر از زبان دینی بخواهیم استفاده کنیم فقر صفت همه موجودات است بهویژه آدمیان. اگر نیاز را فقر معنا کنیم، فقر آدمی را به غنای مطلق میرساند. عارفان ما فرمودند «اذا تمّ الفقر فهو اللّه» کسی که نیاز و فقر را، چگونه نیاز کردن و چگونه فقر در پیش گرفتن را، به درستی بیاموزد در نهایت به استغنا و بینیازی خواهد رسید. همه هنر آدمی این است که نیاز بیاموزد.
این حرکت کمالی در حقیقت از نقطه نیاز آغاز میشود. هر کس خود را در نقطه حرکت بینیاز ببیند هیچگاه حرکت نخواهد کرد. به عبارتی اگر انسان خود را از توهم بینیازی نجات دهد به کمال خواهد رسید. همانگونه که در قرآن کریم آورده شده است: «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» این فقر و نیاز کلیدی است که قفلها را باز خواهد کرد که آمادگی برای خواستن و دریافت کردن را ایجاد کنیم. محرومیتهای آدمی از این است که یا احساس نیاز نمیداند یا اظهار نیاز نمیداند یا چگونه اظهار نیاز کردن نمیدانیم.
در دیوان شمس در این باره چنین سرودهای آمده است:
ما به خرمنگاه جان بازآمدیم/ جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق/ سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز/ پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان جان پروریم/ چونک اندر پرده راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید/ ما به دست صانع انگاز آمدیم
نان ما پختهست و بویش میرسد/ تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان/ کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
شاگردپروری در مکتب تربیتی شمس
یک بعد دیگر از تعلیم شمس در مکتب تربیتی او مربوط است به شاگرد پروردن. شاید این سخنان برای جهان و دنیای جدید که انسانها از نظر فردیت فربهتر میشود کمی گران باشد اما حقیقت این است که برای آموختن به خصوص طریق عشق و برای پیمودن راه کمال راهی جز این نیست که دلالت و مفاهیمی که بزرگان عرفان ما برای ما به یادگار گذاشتند بهدرستی درک کنیم. سخنان شمس بسیار گویاست و گاهی طنین تندی دارد و هشدار است. شمس میگوید که مولانا باید بداند که گران بخرد چون «هر چه ارزان خرد ارزان دهد / گوهری طفلی به قرص نان دهد»
نکتهای که شمس به مولانا یادآور میشود این است که من با هیچ کس نمیتوانم سخن بگویم. بنابراین باید آینهای پیدا کنم. شمس چنین میگوید: «سخن با خود توانم گفتن با هرکه خود را ديدم دراو، با او سخن توانم گفتن. تو ايني که نياز مينمايي. آن تو نبودي که بينيازي و بيگانگي مينمودي؛ آن دشمن تو بود. از بهر آنش ميرنجانيدم که تو نبودي. آخر من ترا چگونه رنجانم که اگر بر پاي تو بوسه زنم؛ ترسم مژه من در خلد پاي ترا خسته کند» زندگی مولانا به دو بخش تقسیم میشود: مولانای بینیاز، مولانای مغرور به دانش، مولانا مغرور به سجادهنشینی، مولانای فاضل، مولانای مفتی و بخش دیگر زندگی او مولانای عاشق، مولانای نیازمند، مولانای متواضع، مولانای آینه که در برابر شمس مینشیند.
شمس میگوید که باید عاشق شاگردان باشیم
شمس میگوید این مولانای دوم که بعدها با قابلگی شمس به دنیا آمده مثل یک طفلی است که در برابر پدر مینشیند و گوش میکند حتی اگر آن مطلب را بداند جوری رفتار میکند که دارد برای اولینبار آن را میشنود. همه آن استادی کردن و در واقع نهیبهای استادانه از سر غرور نیست از سر سلطهجویی نیست. شمس به زیبایی به استادان عالم میآموزد که باید عاشق شاگردان خود باشیم. این مساله اوج استادی، اوج معلمی و اوج عاشقی است. این نهیب شمس در واقع یک هشداری است برای مولانا که برای مولانا شدن باید نیاز بیاموزیم.
شمس به مولانا میگوید: «من تو را نرنجاندم، من آن مولانای متوهم و خود دانشمند پندار، خودِ فاضل پندار، خودِ مومن پندار، خودِ فقیه پندار را آزردم. کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم، تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم، که از خود ملول شده بودم؟ اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگویم فهم کند و دریابد.»
شرط آینه بودن و آینه شدن از نگاه شمس چیست؟
شرط آینه بودن و آینه شدن نیاز است تا شمس خود را در مولانا ببیند. اگر مولانا نیاز نکند، اگر روش خواستن نداند، شمس هم نمیتواند تعلیم دهد. به همین دلیل به او میگوید تو قبلا اهل ناز بودی؛ سخن من، صدای من، پیام من، تعلیمات من، نگاه من به تو نمیرسید. تو باید در مقام نیاز باشی، بخواهی، بچشی. مولانای واقعی این است که نیاز میکند. نه مولانایی که اهل تفرعن و توهم بود. او باید از منهای غیر واقعی خالی شود. شمس بارها و بارها به اهمیت نیاز تاکید میکرد پارهای کجفهمان گمان میکردند که شمس آنها را به بندگی فراخوانده است. از نیاز فلان کس یاد میکردم، که چنین نیاز مینمود، یعنی شما نیز چنان کنید. آن یکی در اندرون دل انکار میکرد که این چه باشد که به این کسی مفاخرت کند که فلان کس چنین خدمت کرد و نیاز نمود.
من مفاخرت نمیکنم، من ره مینمایم که ره نیازست و شه پرنازست. چه در مواجهه با خداوند و چه در مواجهه شاگرد با استاد و این نیاز است و تاکید شمس بر آموختن نیاز است. بسیار بزرگان از این سست شدند از من که «او خود در بندِ سیم بوده است»؛ در بندِ پول نبودهام. در بندِ آن بودهام که خر از پول بگذرد. ایشان بزرگان بودهاند، شیخان بودهاند. من ایشان را چه کنم؟ من تو را خواهم که چنینی: نیازمندی خواهم، گرسنهای خواهم، تشنهای خواهم. آبِ زُلال تشنه جوید، از لطف و کَرَمِ خویش.
از جهت دیگر نیاز به معنای تعلیمی است که شمس آن را با تشنگی یاد میکند. «توهم دانایی مانع توست» تو گمان میکنی دانایی و این حجاب توست. اگر با نیاز سخن مرا گوش نکنی، نمیشنوی. اگر نیاز عرضه نکنی در جهل میمانی و به تعبیری شایستگی دریافت این معنا را پیدا نخواهی کرد.
آب کم جو تشنگی آور بهدست/ تا بجوشد آب از بالا و پست
مولانا نیاز را آموخت و به حقیقت نیاز دست یافت
ما روش خواستن و ادب و طلب را نیاموختیم اما شمس همه تلاش خود را برای آموختن نیاز گذاشته است. وقتی مولانا نیاز را آموخت به حقیقت نیاز دست پیدا کرد وجودش یکسره خواستن شد، و آنجاست که شمس میگوید: «آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اکنون میرود خوش و تازه و خرم»
نهایت نیاز شاگردی رسیدن به این مقام است و ما در هنر معلمی شمس این معنا را دیدهایم. شمس با آموختن نیاز مولانا را به استغنا رساند مولانا را وابسته نکرد. این نکته مهمی است برای همه آموزگاران و معلمان که اگر نیاز میآموزیم برای این است که استاد تربیت کنیم نه اینکه همیشه وابسته معلم شود فردیت او را نابود کند هویت او را در هم بپیچد. شمس معلم نمونه تاریخ ماست و این مساله از شاگردش مولانا پیداست. نیاز آموخت، نیازمندی آموخت و او را برآورد و تربیت کرد.
نقل است از مولانا که نشان از هنر شمس است. سالها بعد از رفتن شمس سخن از شمس میآید و مولانا میگوید اینک از هر موی ما شمسی آویخته است. این بیادبی به شمس نیست بلکه مولانا تا آخرین نفسهایش شمس را عاشقانه دوست داشت. خود شمس نیز همه هم و غمش این بود که شاگردان را به استغنا برساند.