تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
مرکز فرهنگی شهر کتاب چند پرسش کوتاه دربارهی کتاب خواندن و انس با کتاب با نویسندگان و دیگر صاحبنظران اهل فرهنگ مطرح کرده است تا از کتابها، نویسندگان و شخصیتهای داستانی محبوبشان بگویند. بهتدریج این پاسخها در اختیار مخاطبان عزیز قرار میگیرد.
پاسخهای مجتبی گلستانی مترجم، پژوهشگر و منتقد ادبی و نویسندهی «واسازی متون جلال آل احمد» در ادامه میآید:
چه کتابهایی را قبل از خواب میخوانید؟
بسیار بستگی دارد به حس و حال آن ساعت، و البته برنامههای روزانه و احیاناً کار پژوهش و پرسشی که با آن درگیرم. گاهی ترجیحم این است که شعر بخوانم، گاهی باقی رمانی که در دست دارم، گاهی فصلی از یک کتاب برای برنامهی تدریس یا نوشتن فردا. اگر خیلی بیقرار باشم یا دلتنگ و حتی دلزده از روزگار، چند صفحه از کارهای هایدگر یا لویناس میخوانم. گاهی هم سکوت و رویابافی.
آخرین کتاب بینظیری که خواندید چه بود؟
این روزها برخی ساعات مشغول بودهام به بازخوانی ترجمههای فارسی کارهای میلان کوندرا. به رغم همهی حذفیات و سانسورها و ... همواره شگفتانگیزند. اما اگر بخواهم از آخرین کتابی که واقعاً برایم تکاندهنده بود، یاد کنم از رمان کوتاه «شایو»ی اوسامو دازای نام میبرم، یک رمان نیچهایِ کمنظیر.
کتاب کلاسیک مورد علاقهتان چیست؟
اول از همه، غزلیات سعدی. و در کلاسیکهای ادبیات جهان، بیتردید، کارهای داستایفسکی. «ژاک قضا و قدری و اربابش» نوشتهی دنی دیدرو از شگفتانگیزترین کارهایی است که در زندگیام خواندهام.
کدام رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد، روزنامهنگار و یا شاعر را در حال حاضر بیش از همه تحسین میکنید؟
نویسندهی محبوبم، کافکا. کتابی هم دربارهی او ترجمه کردهام که در پیچ و خم ارشاد مانده است. شاید یک سال، شب و روزم با نوشتههای او گذشت. نه فقط در داستانها، که در نامهها و یادداشتهایش غرق شده بودم. بگذارید همچنان تحسینش کنم...
به نظر چه کسی درباره کتابتان بیشتر از همه اعتماد دارید؟
به هر نظری. مهم این است که کسی نظری بدهد و من هم البته به آن نظر عمیقاً فکر میکنم. اما در پرسش شما با کلمهی «اعتماد» قدری مشکل دارم. وسوسه میشوم بگویم نظر خودم، اما حتی نظر خودم هم فقط یکی از نظرهاست. هیچ نظر(گاهـ)ی نهایی و تعیینکننده نیست که به آن کاملاً اعتماد کنم.
چه زمانی کتاب میخوانید؟
تقریباً تمام روز. هر وقت که خانه باشم. دلیلش هم برنامههای تدریس و البته رسالهی دکتری است. پشت فرمان و موقع رانندگی هم گاهی به جز موسیقی، کتاب صوتی گوش میکنم؛ البته کتاب صوتی که قبلاً خوانده باشم. چندان دل خوشی از کتاب صوتی ندارم، بهویژه با حذفیات و سانسور عجیبی که در برخی وجود دارد. اخیراً کتاب صوتی «بار هستی» کوندرا را خریدم. بخشهای مهمی از کتاب خوانده نمیشود... خلاصه انگار کتاب (در کنار امیدواری همیشگیام به عشق) تنها پناه و البته معنایی است که در زندگی برایم مانده...
چه چیزی بیشتر از همه شما را در ادبیات تحت تاثیر قرار میدهد؟
با ادبیات، بیشتر درگیر تجربهی انضمامی زندگی میشوم. از تلخترین ویژگیهای زمانهی ما شاید تجربهی انزوای روزافزونی باشد که همهمان را تا مرز خفقان و خفگی پیش برده. و این انزوا، این تکافتادگی، آدمی را از ساحت واقعی جهان و زیستن دور میکند، از باقی انسانهای گوشتوخوندار؛ ادبیات، یعنی اختصاصاً شعر و رمان و نمایشنامه، کمکم میکند به زندگی برگردم، خودم را در خیابان حس میکنم، مشغول حرف زدن با آدمها. گاهی رمانی، شعری، سطری، راهی جاده و جنگلم میکند. و البته کمکم میکند تا به قول لویناس، به «دیگری»ام فکر کنم، او را انتظار بکشم، برای بودنش، برای آمدنش خیالبافی کنم. بهویژه وقتی خودم مینویسم، وقتی خودم به کلمات پناه میبرم، نگاه عزیز و ناب این دیگری خاص را حس میکنم و حرفهایش را میشنوم... بخشی از اینها را، این عاشقانهها را، این دغدغه برای دیگری را، در کتابی نوشتهام که بهزودی از سوی نشر کتاب فانوس منتشر میشود، به نام «در جنگل بلوط...» جان کلامم این است که ادبیات به من امید و معنا میبخشد...
از خواندن چه ژانرهایی بیش از بقیه لذت میبرید و از چه ژانرهایی دوری میکنید؟
سلیقهام بسیار گسترده است، هرچند با «داستان ژانر» کمی مسئلهی فلسفی دارم. البته گاهی از سر شیطنت، دوست دارم رمان پلیسی بخوانم. سرگرمم میکند و از برخی افکار نجاتم میدهد. علاقهای است متعلق به نوجوانی که هنوز در من زنده است؛ اما از مدرنیسم، و بهویژه از رمان نو و البته رمانهای ذهنی (مبتنی بر سیلان آگاهی) عمیقاً لذت میبرم. در ایام آغاز شیوع کرونا، «دگرگونی» میشل بوتور را دوباره خواندم. معرکه است و عجیب.
دوست داشتید کدام کتاب را که توسط نویسنده دیگری نوشته شده شما می نوشتید؟
مثلاً همین رمان میشل بوتور. یا رمانهای پاتریک مودیانو، و به طور خاص، رمان «تصادف شبانه»اش. و البته «بار هستی» کوندرا. اعتراف میکنم که به توان این نویسندهها از اعماق وجودم رشک میورزم...
کتابهایتان را چطور دستهبندی میکنید؟
بسته به موضوع و نویسنده و دوره: ادبیات (شعر و رمان و ...)، نقد ادبی، فلسفه، جامعهشناسی و... از این دست... و روی میزم چند کتاب عزیز قرار دارد که هر روز باید نگاهشان کنم و ورقشان بزنم، به خاطر امضایی که دارند و هدیهای است از عزیزترین انسان زندگیام: «جاودانگی» میلان کوندرا و «نامههایی به اولگا»ی واسلاو هاول...
آخرین کتابی که به یکی از اعضای خانوادهتان پیشنهاد کردید چه بود؟
به برادرم، مهدی، پیشنهاد کردم نامههای احمد شاملو به آیدا را بخواند: «مثل خون در رگهای من». و به خواهرم، معصومه، که عاشق گربههاست، پیشنهاد کردم «گربهای خیابانی به اسم باب» را بخواند. کتاب بامزهای بود. از آن کتابها که یادآوری میکند، زندگی پر از معناست و حتی آشنایی اتفاقی با یک گربهی حنایی چقدر میتواند آدمی را دگرگون کند...
مردم از پیدا کردن چه کتابی در قفسه شما تعجب خواهند کرد؟
اولین بار که این صحنه را تجربه کردم، بهواسطهی واکنش پدرم بود، در بیستوچندسالگی. هنوز دانشجوی لیسانس بودم. بالای سرم کتابی دربارهی اقتصاد سیاسی بود و پدرم صبح بیدارم کرد و پرسید: «مگر تو فلسفه نمیخوانی، پس این کتاب اقتصاد چیست؟...»
قهرمان داستانی مورد علاقهتان و شخصیت منفی مورد علاقهتان کیست؟
من عاشق رابطهی توما و ترزا در «بار هستی» کوندرا هستم. تجربهی سنگینی و سبکی. اینکه نمیتوانند از هم جدا شوند، اینکه عاقبت توما سنگینی بار عشق ترزا را میپذیرد و احساس خوشبختی میکند؛ غمها و اضطرابهای ترزا را دوست دارم. رفتار عاشقانهی غریبی دارد، حتی وقتی خودش را به توما تحمیل میکند. و البته بیقراریهای توما برای ترزا بسیار زیباست، تا جایی که به پراگ، در دل دیکتاتوری کمونیسم، بازمیگردد، زندگی راحتش را در سوئیس رها میکند، فقط چون بیقرار ترزا شده و بیدلیل ـ اما به قول راوی رمان، با احساس ضروری بودن ـ فقط میخواهد نزد ترزا برگردد. شکوه عشق در همینهاست، نه؟
در زمان کودکی چه نوع خوانندهای بودید؟ چه کتابهای کودکانه و چه نویسندگانی برای شما جذاب بودند؟
در کودکی، خیلی کتابخوان نبودم. اصلاً تجربهی کتاب کودک ندارم. نمیدانم. یادم نیست... از سال اول دورهی راهنمایی کتاب خواندن را شروع کردم. فکر کنم با «شازده کوچولو». و بعد کتابهای زندهیادان آلاحمد و مطهری و شریعتی که در خانه پیدا میشد و در کتابخانهی مدرسهی راهنماییمان... شاید راهم به فلسفه و ادبیات با همینها هموار شد.
اگر قرار باشد یک شام تدارک ببینید از بین سه نویسندهای که در قید حیات هستند و آنها که نیستند کدام را انتخاب میکنید؟
باید با سعدی حرف بزنم حتماً. سعدی خداوندگار حرف عاشقانه است. این روزها گاهی به خودم میگویم ای کاش میشد میلان کوندرا را میدیدم... نمیدانم...
آیا آخرین کتابی را که قبل از آنکه تمامش کنید کنار گذاشتهاید، به یاد دارید؟
مدتی پیش کتاب دوجلدی «جنبش پدیدارشناسی» هربرت اسپیگلبرگ را شروع کردم که همچنان ناتمام مانده. فصلهایی از آن را برای کارهایم قبلاً خواندهام. اما منسجم و دقیق نخوانده بودم. منظورم از اول تا آخر است. و حالا شاید یکی ـ دو ماه است به این کتاب برنگشتهام. آیا کنارش گذاشتهام؟ واقعاً نمیدانم.
دوست دارید چه کسی زندگینامه شما را بنویسد؟
خوب میدانم چه کسی خواهد نوشت و «چرا» خواهد نوشت. حتی با خودم دربارهاش حرف زده. بگذارید امروز نامش را فاش نکنم. او میتواند نویسندهی بزرگی بشود، و من مطمئنم خواهد شد. و میدانم که روزی مرا روایت خواهد کرد...
میخواهید در آینده چه کتابی بخوانید؟
به واسطهی دورههای بعدی کارگاههایم، مدتی با رمانهای رئالیسم جادویی درگیر خواهم بود. احتمالاً پاییزی خواهم داشت که مثل همیشه غمانگیز است و البته پر از لحظههای جادویی، در رمانها و شاید در روزهایم... نمیدانم...