تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
بهتازگی متن سه زبانهی (فارسی، آلمانی و انگلیسی) دو کتاب «تحقیقات فلسفی» و «رساله منطقی ـ فلسفی» ویتگنشتاین با ترجمهی مالک حسینی به همت نشر هرمس و نشر کرگدن منتشر شده است. تحقیقات فلسفی، حاصل سالها تأمل ویتگنشتاین و چکیدهی نکتههای فراوانی است که او طی سالهای منتهی به ۱۹۴۶ در دفترهای متعدد نگاشته است. این کتاب که دو سال پس از مرگ نویسنده منتشر شد، ۶۹۳ نکته را دربرمیگیرد و به موضوعات و مفاهیم متعددی میپردازد که نه فقط در فلسفه بسیار نفوذ یافتهاند، بلکه در حوزههای دیگری چون جامعهشناسی، روانشناسی و هنر نیز تأثیر فراوان گذاشتهاند. رسالهی منطقی ـ فلسفی نخستین کتاب ویتگنشتاین است که آن را طی جنگ جهانی اول و بعضاً در خط مقدم نبرد نوشت و در ۱۹۲۱ با کمک برتراند راسل آن را منتشر کرد. این اثر متشکل از هفت گزارهی اصلی است و گزارههایی فرعی و فرعیتر که در توضیح آنها میآیند، جز گزارهی هفتم که هیچ توضیحی ندارد و کتاب با آن پایان مییابد.
نشست هفتگی شهرکتاب در روز سهشنبه ۲۲ مهر به نقد و بررسی این دو اثر اختصاص داشت که با حضور مینو حجت، علیاکبر احمدیافرمجانی، حسین واله و مالک حسینی به صورت مجازی و با همکاری موسسهی پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد.
تحقیقات فلسفی را ترجیح دادم
مالک حسینی
وقتی بیش از بیست سال پیش پروژهی اصلی کار فلسفی و دانشگاهیام را ویتگنشتاین قرار دادم، خصوصاً وقتی تصمیم گرفتم رسالهی دکتریام را هم دربارهی ویتگنشتاین بنویسم، تکلیفی برای خودم تعیین کردم، و آن اینکه بهمرور کارهای اصلی ویتگنشتاین را از زبان اصلی به فارسی دربیاورم. لازم میدیدم کارهای اصلی ویتگنشتاین بهنحوی درخور در زبان فارسی موجود باشند. در ترجمهی آثار فلسفی بهطورکلی و نهفقط در مورد ویتگنشتاین دو نکته لازم است رعایت شود: ترجمه از متن اصلی صورت گیرد و از حیث دقت و نثر پذیرفتنی باشد. حقیقتاً هم مسالهام این بود که این کار انجام شود نه این که حتما من آن را انجام دهم.
بههرحال، خوب یا بد، ترجمهی کارهای اصلی ویتگنشتاین بخش عمدهای از کار حرفهای من در فلسفه است و امیدوارم مجموعهی گزیده آثار ویتگنشتاین به زبان فارسی با همین شکل و شمایل تکمیل شود. این مجموعه در مرحلهی نخست، علاوه بر رساله و تحقیقات، شامل دربارهی رنگها و دربارهی یقین، کتاب آبی، کتاب قهوهای، برگهها است. ترجمهی من از دربارهی رنگها و کتاب قهوهای قبلاً منتشر نشده اما در مورد دیگر آثار قرار است ویراست جدیدی از آنها ارائه کنم. در مرحلهی دوم: مجلدات فلسفهی روانشناسی و بعد هم: نکتههای فلسفی، دستورزبان فلسفی. و البته همهی اینها و کل مجموعهی گزیدهآثار ویتگنشتاین به فارسی قرار است زمینه را فراهم کند برای انتشار اثری تالیفی دربارهی ویتگنشتاین، متناسب با خوانندهی فارسیزبان.
دربارهی شیوهی چاپ نیز از همان اوایل (با دیدن چاپهای دوزبانهی آلمانی ـ انگلیسی کارهای ویتگنشتاین) به نظرم رسید کار اساسی برای ما این است که همراه با ترجمهی فارسی متن اصلی را هم چاپ کنیم، و در کنار متن اصلی ترجمهی انگلیسی را هم بیاوریم، چون بیشتر خوانندگان آثار فلسفی در ایران با انگلیسی آشنایی دارند نه آلمانی، و ترجمههای انگلیسی کارهای ویتگنشتاین ترجمههای خیلی خوبی هستند و ترجمهی فارسی مبتنی بر متن آلمانی را با ترجمهی انگلیسی هم میشود مقابله کرد (اما صرفاً براساس ترجمهی انگلیسی نباید دربارهی ترجمهی فارسی داوری شود). خوانندهی عادی کتابهای فلسفی به زبان فارسی امروزه دیگر با کمبود کتاب مواجه نیست و میتواند به حد کافی کتابهایی با ترجمهی خوب بیابد. اما پژوهشگر جدی فلسفه همچنان محتاج خواندن بسیاری از آثار فلسفی به زبانهای اروپایی است، و حتی در بیشتر مواردی که از متن مورد نظرش ترجمهی فارسی هم وجود دارد ناگزیر است به اصل آن متن یا ترجمهی معتبر اروپاییاش نیز رجوع کند. این امر خصوصاً در بارهی آثار کلاسیک و اصلی فیلسوفان صادق است. چاپ متن اصلی چنین آثاری در کنار ترجمهی فارسی آنها، هم کار پژوهشگر را راحت میکند هم کیفیت پژوهش او را افزایش میدهد. فایدهی مهمتر این است که با این کار دقت ترجمهی آثار کلاسیک و مهم بسیار بیشتر میشود. چنانچه ترجمهای دوزبانه یا سهزبانه چاپ شود بعید است مترجمی که صلاحیت ترجمهی متن مورد نظر را ندارد سراغ چنین کاری برود، و مترجمی هم که چنین صلاحیتی را در خود میبیند همهی توان و همت خود را در کار میآورد تا کمترین خطا به ترجمهاش راه بیابد. گذشته از این، چاپ دوزبانهی آثار کلاسیک و مهم، منبع آموزشی بسیار سودمندی برای دانشجویانی است که میخواهند توانایی خود را در فهم متون فلسفی به زبانهای اروپایی تقویت کنند. همچنین، شیوهای کاربردی برای علاقهمندان به ترجمه است تا ترجمهای مفروضاً معتمد را با متن اصلی آن (و نیز با ترجمهی معتبر انگلیسی آن، در مورد چاپهای سه زبانه) بهراحتی مقابله کنند و با دقت در ریزهکاریهای اثر از تجربهی مترجم بهره ببرند. چاپ دوزبانه یا سهزبانهی آثار مهم فلسفی از جهتی کار مترجم را آسان میکند، چون او مجبور نیست مدام اصل اصطلاحات تخصصی و نیز تعابیر مشکلدار را در پاورقی ذکر کند!
توضیحی هم باید دربارهی عنوان «تحقیقات فلسفی» بدهم و بگویم چرا همان «پژوهشهای فلسفی» را انتخاب نکردم. هر دو این عنوانها، با بسامد بالا، در متون معتبر مربوط به موضوع به کار رفتهاند. اگر اشتباه نکنم، مرحوم سهراب علوینیا آوردهاند: «تحقیقات فلسفی» و پیش از آن، مرحوم شرفالدین خراسانی آورده بودند: «پژوهشهای فلسفی». استاد مصطفی ملکیان «تحقیقات فلسفی» آوردهاند. بنده هم درنگ و تامل زیاد کردم در انتخاب عنوان. نهایتاً «تحقیقات فلسفی» را ترجیح دادم. فقط ترجیح دادم. انتخاب یا ترجیح من به دو دلیل بود: اولا اینکه ویتگنشتاین واژهی Untersuchung را که در عنوان کتابش به کار برده، در خود کتاب هم بیست باری به کار برده (دو بار در همان پیشگفتار) که جز یک مورد که «تحقیق» مناسب نیست و من «بررسی» آوردهام در بقیهی موارد «تحقیق» خیلی جور و مناسب است. همینطور در سایر آثار ویتگنشتاین، جاهایی که Untersuchung آمده عموماً «تحقیق» مناسب است. اما دلیل دوم: انگار در فارسی امروزی «پژوهش» بیشتر همبسته است با علوم تجربی، یعنی انگار پژوهش بیشتر تجربی ـ علمی است تا مفهومی ـ فلسفی. شاید تقصیر را قدری هم باید بر دوش مجلات موسوم به علمی ـ پژوهشی انداخت؛ کاش کسی در وزارت علوم یا هر جای مربوط دیگری پیدا میشد و سایهی سنگین و شوم این پدیده را از سر دانشگاههای ما کم میکرد. بد نیست این را هم اضافه کنم که در ترجمهی عربی کتاب نیز از لفظ «تحقیقات» استفاده شده است.
شیوهی ترجمهی ویتگنشتاین
ممکن است هنگام خواندن این ترجمهها پرسشهایی برای خوانندگان پیش آید که اگر به شیوهی مترجم در این کارها قدری آگاهی داشته باشند شاید راحتتر با متنها کنار بیایند. اولویت نخست من وفاداری به متن اصلی بود ولو به قیمت اینکه جاهایی شاید چنانکه توقع میرود و خود من هم دوست میدارم، متن فارسی سلیس درنیاید. وفاداری در آن حد یا با این نشانه که بهراحتی بشود ترجمه را با متن اصلی بهاصطلاح مقابله کرد و تطبیق داد. اولویت بعدی، فارسی درست و روشن و روان بود. و نکتهی مهم در این میان، یکدستی در معادلگزینی بود. خصوصاً برای اصطلاحات و البته حتی برای واژههای غیراصطلاحی تا جایی که ممکن باشد. نهفقط در یک کتاب بلکه در هر دو کتاب حتیالمقدور و بعد در کتابهای دیگر نیز. یعنی سعی در رسیدن به زبان و نثری متناسب با زبان و نثر خاص ویتگنشتاین که نهایتاً خودش را یکدست و منسجم در کل مجموعهی گزیدهآثار ویتگنشتاین به زبان فارسی نشان بدهد؛ درعینحال انتقال لحن خاص اثر، مشخصاً در مورد رسالهی منطقی ـ فلسفی، که تفاوت بارزی با آثار بعدی دارد.
با همهی کوششی که کردهام، نهایتاً ترجمههایم را فقط وسیلهای کمکی میدانم برای خواننده تا به متن اصلی فیلسوف راه ببرد؛ آنها را جایگزین متن اصلی نمیدانم، به این دلیل ساده که حتماً ایراد و اشکال در آنها هست. دوست دارم این ترجمهها انگیزه ایجاد کنند برای دانشجویان فلسفه و علاقهمندان فلسفه تا کارهای فیلسوفان تراز اول را به متن اصلی بخوانند اگر میخواهند دربارهی آنها کار جدی انجام بدهند.
***
دوری ذهن از موهومات
علیاکبر احمدی افرمجانی:
فلسفهی ویتگنشتاین، فلسفهای است که به تفلسف و تفکر فلسفی خدمت فراوان کرده است و فایدت فراوانی رسانده است. فلسفهی ویتگنشتاین یک نظریهی زبانی و زبانشناختی ارائه میکند از نوعی که ما در فلسفهی کانت میبینیم یعنی یک نظریهی انتقادی در باب زبان را تدارک میبیند. در نظریهای که ویتگنشتاین فراهم آورده است به پرسش در باب مرز و محدودهی زبان و قول معنیدار میپردازیم و متوجه اهمیت این مساله میشویم که باید اقوال معنیدار را از اقوال مهمل منفک کنیم. اگر این تفکیک را انجام دهیم ذهن خود را از موهومات و مهملات دور میکنیم و آنچه شایستهی صدق و کذب است میتوانیم در ذهن خودمان نگه داریم و در باب آنها پژوهش را ادامه دهیم. این بعد رهاییبخش فلسفهی ویتگنشتاین است که مقدم بر او کسی چنین سعی بلندی را انجام نداده بود و چنین تفطنی و توجهی را نسبت به ارائهی یک نظریهی نقدی در باب زبان به انجام نرسانده بود. ویتگنشتاین هم در دورهی اول و هم در دورهی دوم سعی میکند تلاش فراوانی در باب زبان انجام دهد و نظریهای را بیان کند. اگرچه در دورهی دوم اصرار دارد که سخن او یک نظریه محسوب نمیشود. ویتگنشتاین در خصوص طراحی این نظریه در باب زبان و قول معنیدار و وضع معیار دربارهی قول معنیدار و مهمل در دورههای مختلف زندگیاش مطالب متفاوتی گفته است. در دورهی اول سخنش این است که اگر قولی تصویری از عالم خارج ارائه بدهد که لزوما قول تجربی خواهد بود، چنین قولی معنیدار است اما اگر قولی واجد چنین تصویری نباشد و مقولات مختلف معرفتی را در هم بیامیزد سخن مهمل و بیمعنایی است. تاکید او در رسالهی منطقی ـ فلسفی این است که در واقع میان منطق، متافیزیک، هنر، دین و اخلاق با علوم تجربی که از نظر او اقوال معنیدار هستند فاصله ایجاد کند و از برآمیختن این علوم جلوگیری کند و نشان دهد در کار گذشتگان وقتی منطق با علوم تجربی در یک مقوله قرار داده میشوند بحرانهایی به وجود میآیند نظیر شبههی دروغگو که در کار راسل مورد بحث قرار میگیرد. او بسیار سعی میکند مرزها را از هم جدا کند و مقولات معرفتی را از هم جدا نگه دارد و از درآمیختن گزارههایی که تفاوت مقولهای دارند ما را باز بدارد.
در دورهی دوم هم سخن او در معنای خیلی ساده و غیردقیق این است که اگر قولی کاربرد داشته باشد در یک بازی زبانی معنیدار است اما اگر نتوانیم بازی زبانیای که یک قول در آن مطرح میشود و قواعدی که در هنگام به کار بردن آن قول، کلمه، جمله وجود دارد، منقح کنیم و آنها را به نحو منقح بیان کنیم چنین سخنی بیمعنی است. البته باز سعی میکند میان بازیهای زبانی مختلف مرزگذاری و فاصلهگذاری کند و از خلط و برهمآمیختن این بازیهای زبانی ما را باز بدارد. اینجا هم هنر، اخلاق، دین، علم یک بازی زبانی است و باید این بازیهای زبانی را با هم به اشتباه نگیریم. سعی ویتگنشتاین همین است که از طریق توجه به مقولات مختلف معرفتی و برنیامیختن مقولات مختلف، معنیداری اقوال و بیمعنا شدن اقوال را برای ما توضیح دهد که انصافا موفقیت بسیاری هم کسب میکند و در زدودن بسیاری از اوهام در ذهن محققان جلوگیری میکند.
از گذشته تاکنون ویتگنشتاینپژوهان و فیلسوفان دربارهی عوارض، پیامدها و نتایج فلسفهی ویتگنشتاین، در نظریهی زبانی او بحث مستوفایی انجام دادهاند و بسیاری این پیامدها را نپذیرفتهاند و آن را هضمنشدنی دانستهاند. مشکل ما با فلسفهی ویتگنشتاین این است که در کنار بعد رهاییبخش او به ابعادی در فلسفهی ویتگنشتاین برخورد میکنیم که دلآزار است و محققان آن را به راحتی نمیپذیرند. نسبیت در فلسفه، حذف متافیزیک، سربرآوردن ایمانگرایی، کشیدن دیوار بین امر اخلاقی و امور واقع، بین هست و باید و... از جملهی این پیامدهاست. اینها هم ابعادی است که همواره مقارن با شرح و بسط فلسفهی ویتگنشتاین بودند و هرجا که این فلسفه مطرح شده راجع به این عوارض و پیامدها هم بحث شده است. در جامعهی ما نیز با ورود فلسفهی ویتگنشتاین کسانی به یاد غزالی افتادند و احساس کردند که او یادآور تجربیاندیشی برخی از متکلمان و یادآور اشعریت است. ویتگنشتاین برای آنها نوعی ایمانگرایی را تداعی کرد. برخی از این پیامدها خرسند شدند و آنها را دنبال کردند و احساس کردند اگر به ترویج فلسفهی ویتگنشتاین بپردازند این ایمانگرایی تثبیت میشود و مدعیات دینی از بحرانهایی که علم تجربی برای آنها به وجود آورده، رهایی مییابد. دین و مدعیات دینی و فهمهای مختلفی که بشر از دین داشته در دژ تسخیرناپذیری قرار میگیرند و دین ماهیت نقدناپذیر مییابد و هیچ گزندی از پیشرفت معارف دیگر به دین نمیرسد. مدرنیته بحرانزاییاش برای دین و هر معرفتی که از سنت آمده است تمام میشود. احیانا ضدیت و مخالفت با مدرنیته را هم از خود فلسفهی ویتگنشتاین به دست آوردند و رهپویی و رهجویی به سمت آنتیمدرنیسم و پستمدرنیسم را از قِبل بسط این فلسفه مطمح نظر قرار دادند. آیا چنین عوارض و پیامدهایی در نظریهی زبانشناختی و فلسفهی ویتگنشتاین ضروی است؟ آیا نسبت بین این پیامدها با فلسفهی ویتگنشتاین و نظریهی زبانی او یک نسبت ذاتی و ضروری است؟ آیا چارهای نیست و یا باید فلسفهی او را پذیرفت با عوارضی که ذکر شد یا باید کل این فلسفه را کنار گذاشت تا این عوارض کنار برود و راه برای عقلانیت انتقادی باز شود. برخی گمان کردند در این دوراهی راه سومی وجود ندارد و فلسفهی او یک ارتباط ذاتی و ضروری با این پیامدها دارد.
گشودن راه برای ناگفتنیها
نقد من به این دوراهی از آنجا آغاز میشود که ویتگنشتاین این مقولات متضاد و متباین را چرا مطرح میکرد و چرا به ما میآموخت که منطق، اخلاق و ... از علوم تجربی جداست چرا میآموخت که بازیهای زبانی مختلف تحت این عنوانها باید به رسمیت شناخته شوند و باید فاصلهگذاری عمیق و جدی میان این بازیهای زبانی مختلف به عمل آوریم؟ حداقل آنچه در یادداشتها و رساله از این پروژه و قصدی که او از این پروژه داشته برملا شده این بوده که با تفکیک این مقولات از هم و به تعبیر خودش با تفکیک میان آنچه گفتنی است از آنچه ناگفتنی است میخواسته راه را برای ناگفتنی باز کند. این که در یکی از نامهها به دوستش مطرح میکند که مسالهی اساسی در فلسفه وضع تمایز میان آنچه دیدنی و گفتنی است با آنچه نادیدنی و ناگفتنی است این مسالهی اصلی فلسفهی خود ویتگنشتاین است. اما چرا باید این مسالهی اصلی باشد؟ به این دلیل ویتگنشتاین سراغ این تفکیک رفته بود که معتقد بود اگر فلسفهی خود او به نحو واضح و متمایزی به قول دکارت تصویر روشنی از آنچه گفتنی است بدهد، در واقع راه را باز کرده برای آنچه نشاندادنی است و ناگفتنی است. یعنی گزارهی هفتم در رسالهی تراکتاتوس برای او اهمیت داشته است. پرداختن به اخلاق. آنچه در مدرنیته به پندار او مورد غفلت قرار گرفته بود و تکیهی بیش از حدی که به علوم تجربی میشد راه را برای پرداختن به اخلاق بسته بود و او باید حد علوم تجربی را مشخص میکرد تا مشخص شود یک چیز مهمتر و اساسیتر به نام اخلاق برای بشر وجود دارد. این مطلبی است که برخی مفسران ویتگنشتاین به آن پرداختهاند. برای مثال در کتاب wittgenstein's vienna یانیک و تولمین به همین بحث پرداختهاند و گفتهاند این میراث وینی و اتریشی ویتگنشتاین است و این را از آن فرهنگ بهدست آورده است. در فرهنگ وینی ویتگنشتاین چنین متدولوژی رسم و جاری بود که اگر میخواهید از یک امر رازآلود و مطلق حرف بزنید نباید مستقیم به آن بپردازید باید از آنچه او نیست آغاز کنید و با حد گذاری آنچه او نیست ذهن و ضمیر مخاطب را به سمت آنچه مقصود اصلی است حرکت بدهید. این متدولوژی وینی ویتگنشتاین است که در تراکتاتوس و تحقیقات فلسفی به کار گرفته میشود. اگر این مطلب را بپذیریم که در تار و پود فلسفهی هر دو دورهی ویتگنشتاین به چشم میخورد، آن وقت متوجه میشویم که ویتگنشتاین مقولات معرفتی را از هم جدا کرده است اما از این جداسازی میخواسته راه را بر یکی ببندد و بر دیگری باز کند. اینهمه پرداختن به علوم تجربی برای راهگشایی به سمت علوم اخلاق است. این همه بحث کردن دربارهی ناواقعگرا بودن دین در واقع خدمتی به دین محسوب میشود. به قول هگل از هر سلبی یک ایجابی مطمح نظر ویتگنشتاین بوده است. این روش و متد البته در منطقهای کلاسیک شناخته شده نیست. یعنی هرچه منطق ارسطویی بخوانید نمیتوانید این منطق ویتگنشتاین را از آن بیرون بکشید که علوم تجربی را پس میزنم تا راه برای اخلاق باز شود. کانت هم میگفت معرفت را پس میزنم تا راه برای اخلاق باز شود. ویتگنشتاین در واقع محدودهی علوم تجربی و آنچه به تصویر درمیآید و گفتنی است، مشخص میکند تا راه برای ضمیر مخاطب نسبت به آنچه رازآلودآلود است و اخلاق است باز شود. البته فرقی اساسی بین سخن کانت و ویتگنشتاین وجود دارد. کانت وقتی معرفت را پس میزند تا راه برای ایمان و اخلاق باز شود نمیخواهد از حضور ایمان و اخلاق در آنچه واقعی و عینی در فنومن یاحتا در نومن برای ما سخن بگوید فقط میخواهد این معرفت پدیداری و تجربی را پس بزند و راه را برای معرفت دیگر باز کند. اما ویتگنشتاین از این تعیین محدوده و مرز هدفش این است که حضور نشاندادنی را در گفتنی به ما نشان دهد. حتا در ملاحظاتی دربارهی مبانی بنیادهای ریاضیات میگوید که نوعی از Form of life است که متافیزیک را میپرورد و بدون اصلاح آن Form of life نمیشود از حذف و هضم متافیزیک حرف زد. پروژهی ویتگنشتاین پرداختن به یکی در دیگری است. نشان دادن حضور یکی در دیگری است. این با پروژهی کانت دقیقا یکی نیست و اگر میخواهیم کانت را به معنایی فیدئیست تلقی کنیم به همان معنا نمیتوانیم ویتگنشتاین را فیدئیست بدانیم. این منطق وینی را نمیتوان در منطق ارسطویی یافت. منطق ارسطویی خواه از نوع قیاس یا از نوع استقراء به یک نوع استنتاج میپردازد که در مقولهی مشخصی است. بنابراین نمیتوان از گزارههای تجربی، گزارههای متافیزیکی را نتیجه گرفت یا از گزارههای توصیفی گزارههای هنجاری را نتیجه بگیریم. بحرانی که هیوم به ما یاد داد. با آن منطق، ذهن ما خلیج ناپیمودنی مییابد و از اخلاق نمیتواند به سمت زیباییشناسی برود. از علوم تجربی به سمت اخلاق نمیتواند برود. این خاصیت منطق ارسطویی است. از دید آنها گذارهای ذهنی گذارهای اندراجی هستند بین ذوات و ماهیاتی که موجودند. حتا در منطق فرگه و راسل هم نمیتوانید چنین گذاری انجام دهید و از آنچه دیدنی است به آنچه نادیدنی است حرکت کنید. از آنچه رازآمیز نیست به آنچه رازآمیز است حرکت کنید. در منطق فرگه و راسل هم قیاس همان معنای ارسطویی خودش را حفظ میکند یعنی ما در چارچوب مقولات مشخصی میتوان حرکت کرد و باید فاصلهگذاری بین مقولات را حفظ کرد. پس فلسفهی ویتگنشتاین درست است که در ظاهر بر مقولات متباین تاکید میکند تا از خلط کردن آنها ما را باز بدارد و درواقع میگوید اگر میخواهید خلط کنید دچار مهملگویی میشوید اما این تحذیرهایی که ویتگنشتاین در فلسفهاش دارد ذهن ما را با آنها همراه میکند، فقط مربوط به روابطی میشود که منطق کلاسیک آن روابط را بین مقولات مختلف معرفتی برقرار کرده است. اما اگر بخواهیم یک روابط غیر مستقیم را مطرح کنم از همان نوعی که ویتگنشتاین خودش گفته است که میخواهم این را حد بگذارم که توجه بشر به آن دیگری معطوف بشود این یک نوع رابطهای است که با منطق غیرمستقیم باید از آن حرف بزنیم و این منطق صورتبندی دقیقی در آثار ویتگنشتاین نیافته اما ذکر آن به عمل آمده است و ویتگنشتاین چنین قصدی را برای پروژهی خودش بیان کرده است. شاید بشود از منظر دیگر فلسفهی ویتگنشتاین را ملاحظه کرد و شاید بشود منطقی را در این فلسفه مطرح کرد که به کمک آن منطق و فرارویها بتوانیم از این پیامدهایی که در باب فلسفهی او مطرح میکنند به دور بمانیم و بر ابعاد فایدهبخش این فلسفه تاکید بیشتری کنیم.
****
ناقد آرای خویش
حسین واله
ویتگنشتاین فیلسوف نامتعارفی است. مانند سایر فلاسفه ورود و خروج به فلسفه ندارد و اهل تدوین یک نظام فلسفی نیست. حتا در مقام یک معلم فلسفه هم معلمی استثنایی است. تفسیرها و اختلاف نظرهایی دربارهی دورههای فلسفی ویتگنشتاین وجود دارد که به عمق و اصالت او و بصیرتهای اختصاصیاش که بسیار هم رادیکالاند، بازمیگردد. اگر بگوییم ویتگنشتاین از برجستهترین فیلسوفان قرن بیستم است، گزافه نگفتهایم. او یکی از بنیانگذاران فلسفهی زبان است که البته اندیشههای او منحصر به زبان نیست. او شهامت بسیار زیادی در تجدید نظر در آراء خودش نشان میدهد و در پی حقیقت، شجاعانه و علیالدوام خود را هم نقد میکند. این به نقد گذاشتن خویشتن و آرای قبلی خود در کمتر فیلسوف و متفکری دیده میشود. دیگر مهارت فوقالعادهی ویتگنشتاین در تامل و بررسی پیشفرضهاست. ویتگنشتاین به وضوح در پی این بود که در تاملات فلسفی خود پیشفرضها را به یک نظریهی قابل طرح و فرضِ قابل ارزیابی تبدیل کند و در حین این کار پیامدهایاش را هم توضیح دهد. ویتگنشتاین شأن فلسفه را توضیح دادن توصیف میکند. از نظر او فیلسوف کسی نیست که نظریهای بر نظریات بیفزاید بلکه کسی است که هر آنچه را هست روشن کند. به عبارتی فیلسوف از زبانپردازی میپرهیزد و مشخص میکند که هر سخن به چه معناست. او با همین رویکرد به ایدهی بسیار مهمی دست مییابد. در این ایده میگوید بعضی از مسائل را باید حل کرد و بعضی مسائل را باید منحل کرد چون واقعا مساله نیستند. مسائلی در تاریخ اندیشه شکل گرفتهاند و نسل به نسل ادامه پیدا کردهاند که به نظر ویتگنشتاین مسالهنما هستند که باید دریافت چگونه ظهور یافتند و شکل گرفتند.
اگر با مسامحه تاریخ فلسفه را تقسیمبندی کنیم به سه دورهی کلان میرسیم: در دورهی نخست انتولوژی یا جهانشناسی کانون تامل فیلسوفان و متفکران است، در دورهی دوم اندیشه و شناخت و در دورهی سوم زبان. حرکت از یک دوره به دورهی دیگر عمدتا به خاطر پارهای از مسائل فلسفیِ لاینحل است که متفکران را واداشت به این فکر کنند که شاید چیزی را مسلم میگیرند و آن منشاء بروز و ظهور مسائلی است که لاینحل میماند. به همین سیاق ویتگنشتاین به سراغ این رفت که آیا در بعد زبان مفروضات اولیهای نامسلم وجود داشته که سبب شده مسائلی به عنوان مساله فلسفی ظهور کند و هرگز حل نشود؟ او به این سوال، پاسخ مثبت داد به خصوص در دورهی اول و گفت که کاربرد نادرست زبان منشاء بروز مسالهنماها شده است. در واقع ما بازی زبان را میخوریم و لذا فصل مشبعی دربارهی آن نوشت. البته غیر از ویتگنشتاین و سابق بر او، تاملاتی در این زمینه شده بود ولیکن تامل دقیق در زبان به خصوص در زبان طبیعی و صورتبندی خیلی شفاف و دقیق از ساختار معنا کاری بود که ویتگنشتاین کرد. آخرین نکتهی برجسته در سبک کاری ویتگنشتاین شروع کردن از نقطهی عزیمت آغازین است. نقطهی عزیمت در تامل، زبان است. او به این مساله پرداخت که آیا کالسکهی زبان که قرار است بار اندیشه را با امانتداری کامل از مبدا به مقصد برساند این کار را به درستی انجام میدهد یا وسط راه در بار دخل و تصرفهایی میکند که به اغتشاشهای مفهومی و برداشتهای نادرست ذهنی و پیدایش مسائل لاینحل منجر میشود.
بصیرتهای ویتنگنشتاینی
ویتگنشتاین دو نظریه در باب معنا دارد: نظریهی تصویری که مربوط به دوران رساله است و نظریهی کاربردی که مربوط به دوران تحقیقات فلسفی یا دوران متاخر او است. با توجه به تحولاتی که بعدها در مباحث زبان صورت گرفت میتوانیم تفسیر دیگری از کوشش ذهنی ویتگنشتاین به عنوان پدر بنیانگذار ارائه دهیم و در آن تفسیر جدید نظریهی تصویری را به حوزهی معنای سمانتیک یا معنای جملهای و نظریهی کاربردی را به حوزهی معنای پراگماتیک یا معنای اظهاری مربوط بدانیم. این تفسیر انسجام بیشتری به مجموعهی آرایی که از ویتگنشتاین در دست داریم خواهد بخشید. این تفسیر با اندیشهی سنتی ما نیز همخوان است. ما جامعهای بسیار سنتی هستیم و فهم ما عمدتا ساختار سنتی گرفته است و ریشه در سنت دارد و مبتنی بر تفسیر و فهم ما از متن است. اینجا بصیرت فلسفی ویتگنشتاین ربط مستقیم مییابد با نحوهی مواجهه و رویکرد ما به متن. و سوالی طرح میشود که خوب است به آن فکر کنیم که این ابزار جدید چه راههای تازهای را باز میکند و چه بنبستهایی را میشکند؟
نکتهی دوم، بصیرتی است که با عنوان شباهت خانوادگی میشناسیم و مستقیما ارتباط دارد با نظریهی مقولات که از ارسطو به ارث رسیده و امروزه هم به شدت طرفدار دارد. نظریهی مقولات دو بعد انتولوژیک و اپیستمولوژیک دارند و یکی از مسلمات فیلسوفان مشاء و متعالیه بوده و رکن رکینی در دستگاه فلسفی و منطق دارند. سوال اینجاست که شباهت خانوادگی حتا به عنوان یک حدس چه قدر میتواند به این تصور آسیب بزند؟ صرف احتمال اطلاقپذیری یک واژهی یگانه بر مصادیق بسیار متنوع باعث نمیشود نتیجه بگیریم که همهی اعضای آن مجموعهای که بر آنها این واژه یا مفهوم اطلاق میشود در یک حقیقت یگانهای شریکاند و احتمال دارد این طور نباشد. با طرح این احتمال جای تاملات تازه باز میشود: آیا دستهبندی حقایق عالم را بر پایهی تجربهی اولیه انجام دادیم و از دل آن مفاهیم را ساختیم و بعد مفاهیم را بر اساس آن تجارب دستهبندی کردیم یا اول مفاهیم ذهنی را به نحوی که متناسب با درجهی ادراک تجارب از عالم بوده تحلیل کردیم و مفاهیم را تعریف کردیم و بعد بر اساس مشترکات و تفاوتهایی که آن مفاهیم دارند سلسله مراتب را طراحی کردیم؟ این سوال وقتی مطرح میشود که فرض ارسطویی در مقولات را در برابر این پرسش شعلهافکنانهی ویتگنشتاین قرار دهیم که از کجا معلوم علت این عضویت، این باشد که یک خصلت ذاتی است؟ این مساله موضوع فلسفی زندهای است و امروز چالشی است در برابر فلسفهی سنتی که در ایران تدریس میشود.
بصیرت سوم، بازیهای زبانی است که ویتگنشتاین آن را ابداع کرده است. در مغرب زمین تاثیر مهمی گذاشت و سبب شد نگرش الهیدانان به الهیات طبیعی تضعیف شود و گرایشهای جدیدی در الهیات پدید بیاید. ما مشابه آن را در حوزهی سنتی خودمان داریم و آن بحث کلام علمی است. ما در سنت خودمان از دستاوردهای علم برای مباحث کلامی و تفسیری استفاده میکنیم. یکی از معروفترین روشهای که در سنت ما رواج داشته، پایدار کردن آموزههای دینی است بر پایهی اکتشافات علمی. باز هم اگر به عنوان یک سوال و احتمال، این بصیرت ویتگنشتاینی را به میان آوریم در برخی حوزهها گرفتار میشویم. با پیدا کردن ربطهای مستقیم و نشان دادن اینکه ربطها برقرار میمانند حتا بعد از اینکه احتمال بدهیم که بازیهای زبانی نظریهای صحیح است شاید بخشی از کلام علمی و الهیات طبیعی را بتوان نجات داد.
بصیرت آخر بحث بسیار بنیانکنی است که ویتگنشتاین تحت عنوان امتناع زبان خصوصی مطرح میکند. در سنت فلسفی و کلامی ایرانی ـ اسلامی این انگاره چه تاثیری دارد؟ از جاهایی که خیلی مستقیم میتوان ربطی بین آنها یافت انگارهی علم حضوری است. مشائیون و اشراقیون و طرفداران حکمت متعالیه همه بر این باورند که ما دو دسته علم حضوری و علم حصولی داریم. علم حصولی مفهومی یعنی زبانی است و علم حضوری مفهومی نیست در نتیجه زبانی نیست. علم حضوری فردی است یا غیرفردی؟ شناسا و شناخته در آنجا چطور متمایز میشوند به خصوص اگر در مکتب ملاصدرا علم حضوری را منحصر به علم شناسا با خودش ندانیم و آگاهی شناسا از علت و معلولش را هم علم حضوری بدانیم. کسی مثل آقای طباطبایی معتقد است که عقول که در جهانشناسی مورد نیازند تا بتوان صدور کثرت از واحد را توضیح داد، علمشان حضوری است نه حصولی. عقول که کثیرند و رابطهی علّی طولی با هم دارند و علم حضوریشان هم بر اساس دیدگاه ملاصدرایی منحصر به علمشان به خودشان نیست. تمایزی میشود بین علت و معلول و نمیشود گفت که همهی عقول یک چیزند. اینها کثیرند در عین اینکه کثیرند علم حضوری داشتند پس اینجا شناسا با شناخته تمایز مییابد. چون شناخته کثیر است اما شناسا واحد است و کثیر نیست. بنابراین مرز کثرت را چگونه تعریف میکنیم؟ شناسا چگونه این تکثر را میشناسد؟ این تکثر چگونه تقرر مییابد؟ این سوالات را نظریهی زبان خصوصی ایجاد میکند.
***
توصیف به جای تبیین
مینو حجت:
ویتگنشتاین فراوان اشاره و ابراز نگرانی میکند که ممکن است بد فهمیده شود. به همین دلیل تفاسیر متفاوتی از او وجود دارد. این تفسیرهای مختلف گواه است بر توجه به اهمیت اینکه چه تفسیری از او تفسیر درست است. جدای از اینکه چه تفسیری از ویتگنشتاین تفسیر درست است خود اختلاف نظرها دربارهی تفاسیر ویتگنشتاین ما را به اهمیت توجه به این مساله و تحقیق دربارهی آن ضمن خواندن آثارش توجه میدهد. هر موضعی که در این خصوص بگیریم به شدت تاثیر دارد از اینکه چه چیزی از ویتگنشتاین به دست آوریم. بنابراین جا دارد در پذیرش تفسیری که مفسر به ما عرضه میکند، محتاط باشیم. اینکه چرا دربارهی افکار ویتگنشتاین اینقدر امکان بدفهمی وجود دارد به این برمیگردد که فلسفهی ویتگنشتاین نوع بسیار متفاوتی از فلسفهورزی است که در واقع شیوهی مالوف و مانوس ما در فلسفه ورزیدن نیست. به قدری فلسفهاش با دیگر فلسفههای دیگر متفاوت است که خودش هم در اینکه آیا این را هم میشود فلسفه نامید، تردید داشت. این تفاوت با فلسفههای پیش از خودش نیست که بگوییم ذهن ما با آنها مانوس بوده و او فلسفهی جدیدی را طرح کرده است بلکه در واقع اساسا به گفتهی او شیوهی مانوس ذهن و زبان ما در فلسفهورزی چیزی دیگری است و ویتگنشتاین میخواهد کار دیگری کند. او میخواهد بگوید که این شیوهی درستی نیست و زبان ما دارد ما را فریب میدهد. دلمان میخواهد وارد هر موضوعی که میشویم تعریفی از آن موضوع به دست بدهیم و احکام کلیتر و عامتری داشته باشیم و هر چه بیشتر وقایع را زیر چتر خود قرار بدهیم . این کاری است که در علم تا حد زیادی موفق شدیم انجام دهیم. میخواهیم در فلسفه هم این کار را بکنیم اما به نظر ویتگنشتاین اشتیاقی که به تعریف داریم ما را به بیراهه میبرد و او میخواهد ما را از این کار باز بدارد. این قدر روش فلسفهورزی ویتگنشتاین و هدفی که در فلسفهاش دنبال میکند با فلسفههای دیگر متفاوت است که بعضی نمیخواهند باور کنند که ویتگنشتاین دارد این کار دیگر را انجام میدهد و به همین دلیل است که او مجبور است متذکر این مساله شود و باز هم نگران بدفهمیها باشد.
کاری که ویتگنشتاین در فلسفهاش انجام میدهد توصیف است به جای تبیین. این چیزی است که محل بحث و مناقشه هم نیست چون تصریحات ویتگنشتاین دربارهی این مساله به قدر کافی متعدد و روشن است. در عین حال از خود توصیفی بودن فلسفهی ویتگنشتاین هم تفاسیر مختلفی صورت میگیرد. بعضی اوقات کسانی در ابتدا خیلی تاکید میکنند که فلسفهی ویتگنشتاین توصیفی است اما وقتی وارد مساله میشوند باز هم نظریات و تبیینهایی را به ویتگنشتاین نسبت میدهند. علاوه بر تصریحات خود ویتگنشتاین که برای تصدیق این مساله کفایت میکند ما باید به متن او هم را نگاه کنیم برای مثال او در تحقیقات فریاد میزند که به دنبال تبیین نیست. سبک سخن ویتگنشتاین سبک گزیدهگویانه و نامسلسل است. او از یک زوایه به موضوعی نگاه میکند و پرسشهایی را طرح میکند و ما را پیش میبرد تا جایی که به نظر میرسد داریم به پاسخی میرسیم. بعد شروع میکند و از زاویهی مقابل به مساله نگاه میکند و باز از آن زاویه سوالهایی مطرح میکند. نیازی نیست که این فرایند به پاسخ قاطعی برای آن مساله برسد. قصد ویتگنشتاین این است که فضای ذهنی ما را نسبت به مساله روشن کند تا در فضای روشنتری مساله را ببینیم. البته باید اذعان کرد تفسیر ویتگنشتاین به شکلی که اصالت کارش دقیقا محفوظ بماند کار دشواری است. بنابراین تنها اگر درباره ویتگنشتاین تفسیر و توضیحاتی ارائه میدهیم باید همیشه دوشادوش متن او باشد.
ویژگی دیگر فلسفهی او نقدناپذیرتر شدن آن هست. هر چه نظریات سفت و سختتر و کلیتری ارائه شود طبیعی است که بیشتر در معرض نقد قرار میگیرد اما وقتی بینشهایی بدون اصرار بر درستی عرضه میشوند خیلی کمتر در معرض نقد هستند. به نظر میرسد کسانی که به نقد آثارش پرداختند چیز دیگری را غیر از آنچه ویتگنشتاین گفته در نظر گرفتهاند. کالین مکگین نقد شگفتآوری بر نظریهی شباهت خانوادگی و بازی زبانی ویتگنشتاین مطرح میکند. اولین نقد مکگین به این نظریه این است که میگوید من مثال نقضی بر این مساله دارم و مثال نقضم خود مفهوم شباهت خانوادگی است. خود این مفهوم این طوری نیست که مصادیقش در ویژگی واحدی اشتراک نداشته باشند. چیزی که عجیب است این است که مثال نقض را بر یک ادعای کلی عرضه میکنیم. ولی کجاست جایی که ویتگنشتاین دربارهی هر مفهومی این نظر را بدهد؟ حتا نگفته است که بهترین تعبیر این است. میگوید بهترین تعبیری که به نظر من میرسد این است. ما این ادعای کمرنگ و لطیف را به یک ادعای سفتوسخت و حتا نظریهای تبدیل میکنیم و شروع به نقد آن میکنیم. بگذریم از اینکه حتا اگر ما این را به عنوان ادعای کلی هم در نظر بگیریم نقد مکگین وارد نیست. شباهت خانوادگی شباهتی اعم از شباهتی است که یک عنصر مشترک بین همهی افراد وجود دارد. اعضای یک خانواده هم میتوانند دو به دو به هم شبیه باشند هم میتواند یک چیزی باشد که همهی اعضای خانواده در آن مشترک باشند و منعی وجود ندارد. من به هیچ وجه نمیخواهم وارد این قضیه بشوم و به این نقد بپردازم. طرح این نقد به نظرم نفهمیدن اصل ادعا است. اشارهام به این مساله فقط از این بابت بود که چه قدر نقدهایی که به ویتگنشتاین وارد میشود غیر از چیزی است که ویتگنشتاین گفته است.
سوال اینجاست که اگر در اندیشههای ویتگنشتاین هیچ نظریهای نیست و هیچ تبیینی از امور به دست نمیدهد و نظرات خیلی سفت و سختی هم ارائه نمیکند دستاورد فلسفهی ویتگنشتاین برای ما چیست؟ ویتگنشتاین آنچه را ما میبینیم و به آن توجه نداریم، پیش روی ما میچیند تا متوجه آن شویم. هدف او از این کار این است که مهملات را در لباس مبدل بر ما آشکار کند. مسائل فلسفی را محو کند و نشان دهد اینها مسالهای نیستند که بخواهند برای ما طرح شوند. از این طریق ویتگنشتاین بینش بهتری نسبت به مسائل به ما میدهد که بتوانیم خطاهایمان را تشخیص دهیم. از منظرهای مختلف مسالهای را دیدن برای ویتگنشتاین بسیار حائز اهمیت است و این را در تمثیلهای مختلفی که بیان میکند، نشان میدهد. از منظرهای مختلف نگاه کردن کار آسانی نیست و بسیار دشوار است و ثمرات بسیاری دارد. این نوع بینش داوری ما را نسبت به مسائل تغییر میدهد و باعث میشود در فضای روشن مسائل را بهتر ببینیم. دیدن پس و پشت مسائل مختلفی که ویتگنشتاین به آنها میپردازد، اصلا کار ممکنی نیست و نهایت کاری که میتوان انجام داد این است که دید خیلی بهتری نسبت به خود امور داشته باشیم. به نظر من فلسفهی تحلیلی به این معنا یعنی از مناظر و زوایای مختلفی بر مسالهای نور تاباندن و افزودن بر این نورها تا جایی که مساله تا حد ممکن برای ما روشن شود. دربارهی مسائلی که ویتگنشتاین به آن پرداخته، این تابش منجر شده است که آن مساله برای ما پاک شود.
تمرین چند باره دیدن
نگاه کردن از منظرهای مختلف یک بار برای همیشه نیست. در اینجا تکرار و تمرین نقش سترگی ایفا میکند. به همین دلیل آثار ویتگنشتاین را نمیشود حتا با دقت بسیار هم فقط یک بار خواند. این ضرورت وجود دارد که چند باره متنهای او را بخوانیم تا به چیزی که او میخواهد برسیم. یکی از دلایل اهمیت توجه به اینکه چه رویکردی به ویتگنشتاین داشته باشیم این است که ما از ویتگنشتاین بیش از آنکه اندیشههایی که او به آن رسیده است، به دست میآوریم، چگونه فلسفه ورزیدن را به دست میآوریم یعنی سبک فلسفهورزی او دستاورد مهمتری است تا اندیشههایی که با این سبک به آنها دست یافته است. ویتگنشتاین از این جهت به مسائلی مانند مسالهی معنا، نفس، معرفت عالم خارج و ... پرداخته است که به گفتهی خودش اذهان ما گرفتار این مسائل شدهاند و او میخواهد ما را از اینها نجات دهد و رها کند. این به این معنا نیست که ما دوباره به این مسائل بازگردیم. همچنان این مسائل، مساله ما باشد و با نگرش ویتگنشتاین این مسائل را حل و فصل کنیم. در واقع اگر ویتگنشتاین به مقصود خود در فلسفه رسیده باشد این مسائل باید برای ما از مساله بودن بیفتند و معضل و مساله نباشد. این التفات یافتن به یک مساله خیلی برای ویتگنشتاین مهم است و شاید از این بابت است که به نظر ویتگنشتاین ما از شعر و موسیقی هم میتوانیم چیزی بیاموزیم. عقلانیت ما که ابزار بسیار مهم ما در این بستر است میتواند ثمربخش باشد. اگر فلسفهی تحلیلی را این طور بفهمیم، فلسفهی تحلیلی به هیچ وجه خشک و به دور از مسائل زندگی ما نیست بلکه ما همهی مسائل زندگیمان را میتوانیم به این روش تحلیل کنیم. فیلسوفان رماننویس افرادی بودند که خیلی خوب در این مورد کار کردند. آنها از منظرهای مختلف به مسالهای نگاه میکردند و باعث باز شدن دید ما میشدند. این روش را میتوان در حوزههای مختلف زندگی به کار برد مخصوصا در حوزهی اخلاق که به هیچوجه نمیتواند کاملا انتزاعی و کلی باشد بلکه باید همیشه در بستر شرایط و اوضاع و احوال دیده شود.