تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
سیونهمین نشست از مجموعه درس گفتارهایی دربارهی شمس تبریزی چهارشنبه هفتم آبان در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار و در این نشست «شیوههای تربیتی شمس تبریزی» با سخنرانی ایرج شهبازی بررسی شد.
شهبازی سخنانش را درباره نخبهگرایی آغاز کرد و گفت: نخبهگرایی نتیجهی طبیعی دو بحث قبلی است. استعدادشناسی و توجه به مراتب شاگردان، به طور طبیعی به این نتیجه میانجامد که افراد خاص که استعدادهای درخشان دارند، شایستهی توجه و اعتنای ویژه هستند. این یکی از شیوههای تربیتی شمس است که آن را نخبهگرایی میخوانیم. او با انسانهای معمولی کاری ندارد و رسالت خود را متحول ساختنِ بزرگان و مشایخ میداند. شمس به هیچ وجه به کمیت توجه ندارد، این کیفیت است که برای او حرف اول و آخر را میزند. او یک انسان بزرگِ تأثیرگذار را بر تودههای عظیمِ افراد معمولی ترجیح میدهد.
شمس نابغهی بزرگی مانند مولانا را دگرگون کرد
ما از کسانی که تحت تأثیر شمس تبریزی قرار گرفته و زندگیشان متحول شده است، خبری نداریم، اما در اینکه شمس نابغهی بزرگی مانند مولانا را چنین دگرگون کرده که از او انسان جدیدی ساخته است، نشان میدهد که او واقعا به رسالت خود که انگشت نهادن بر رگ راهنمایان بزرگ خلق بوده، به خوبی عمل کرده است. شاید اگر شمس تبریزی مانند دیگر مشایخ، هزاران نفر از انسانهای معمولی را تربیت میکرد، نمیتوانست به اندازهی تأثیری که در زندگی مولانا گذاشت، به جهان بشری خدمت کند. قرنهاست که سخنان مولانا گرمابخش و تربیتکننده خیل عظیمی از طالبان حقیقت است و همهی اینها به سبب تأثیری است که شمس در زندگی مولانا داشته است. به احتمال زیاد دلیل این کار شمس تبریزی همان توجه به تأثیرگذاری بر انسانهای بزرگ بوده است. او گمان میکرده است که با عوض کردن زندگی یک انسان بزرگ، میتواند زندگی افراد خیلی زیادی را تحت تأثیر خود قرار دهد.
این نخبهپروری شمس، در سرزمینی که یکی از مهمترین ویژگیهایش نخبهکشی است، اهمیت دوچندانی مییابد. گذشته از نظامهای سیاسی کشور ما که همواره به نخبهها بیتوجه بودهاند و بلکه از هر جهت، عرصه را بر آنها تنگ کردهاند، نظامهای آموزشی ما نیز نوعا به نخبگان بیاعتنا بودهاند. نظام آموزشی ما کوتولهپرور است و عموم برنامههای این نظام آموزشی به گونهای طراحی شدهاند که افراد سطحی و میانمایه را پرورش میدهند. لازم است که جامعه ما به طور اساسی نگاه خود را به استعدادهای درخشان و افراد نخبه دگرگون کند.
از نظر شمس مهمترین محتوای آموزش، نه کتاب و جزوه، بلکه وجود یک انسان والاست. کتاب، هر قدر هم عالی و ارزشمند باشد، قابلیت کژخوانی و بدفهمی را دارد و خواننده میتواند آن را آنگونه که میخواهد، تفسیر و تحریف کند؛ بنابراین کتاب به تنهایی نمیتواند مهمترین رکن آموزش باشد. مهمترین رکن آموزش، وجود استاد است. استاد فضیلتمندِ از هوا رهیده نه قابلیت کژخوانی دارد و نه امکان بدفهمی. حضور او بیشتر و بهتر از هر ابزار تربیتی، میتواند موجبات تحول روحی شاگرد را فراهم آورد. از نظر شمس، هیچ چیز مانند حضور یک انسان والا نمیتوان جان آدمی را صیقل بزند و او را به کمال برساند. عبادت کردن، خلوتگزینی و چلهنشینی، مطالعه کردن و هیچ یک از راههای دیگر، نمیتوانند همچون همنشنیی با یک انسان کمالیافته باعث رشد و پیشرفت آدمی شوند.
شمس تبریزی از سه نوع فراموشی سخن میگوید
شمس به مخاطب خود توصیه میکند که قرارگاهی در دل خود به دست آورد و از توقف در سطح زبان خلاصی یابد. به نظر او اگر کسی واقعا خواهان دنیاست، نباید دنیاطلبی او در سطح حرف زدن متوقف بماند، بلکه او باید عملا در پی کسب اسباب معیشت دنیایی برآید و از دنیا بهره برگیرد. اگر کسی طالب دین است، نباید طلب او در حد حرف زدن باقی بماند. دین را از راه طاعت میتوان به دست آورد. به همین منوال اگر کسی واقعا خواهان حق است، باید از سطح زبان درگذرد و حق را از راه درست آن به دست آورد و آن راه چیزی جز مصاحبت مردان نیست.
به نظر شمس دنیادوستی انسان را کر و کور میکند و ابزارهای شناخت او را از بین میبرد. تنها زمانی که شخص دست از دوستی دنیا بردارد، میتواند چشم حقیقتبین خود را بازیابد. شخص دنیادوست میتواند از راه همنشینی با انسانهای نیک، توفیق توبه پیدا کند، از محبت دنیا رهایی یابد و از حجابهایی که مانع بینایی او هستند، عبور کند.
شمس تبریزی در جایی دیگر، از سه نوع فراموشی سخن میگوید؛ گاهی کسی به سبب دنیادوستی دچار فراموشی آخرت میشود. روشن است که این نوع فراموشی ارزشمند نیست. گاهی هم شخص چنان دلمشغول آخرت است که دنیا و حتی خودش را فراموش میکند. نوع سوم فراموشی از آنِ کسانی است که به خاطر استغراق در حضرت حق، دنیا و آخرت را فراموش میکنند. به نظر شمس رسیدن به این مرتبهی والا از راه همنشینی با یک عارف واصل به دست میآید. از نظر شمس، آسانترین و مطمئنترین راه، برای دستیابی به کمالات معنوی، چیزی جز همنشینی با نیکان نیست. راز این مسأله در چیزی است که شمس آن را «دزدیدن خوی همنشین» مینامد. منظور او از این اصطلاح جالب آن است که میان دلهای انسانها راههایی پنهانی وجود دارد و از این راههای پنهانی اخلاق و افکار و احساسات دو همنشین به هم منتقل میشود. افراد در مجاورت هم، بی آنکه بدانند خوهای همدیگر را میدزدند و از یکدیگر تأثیر میپذیرند و بر هم تأثیر میگذارند. نتیجه تأثیرپذیری انسان از همنشین خود آن است که «همنشین شخص را به عالم خودش میکشد»؛ یعنی هر کسی خواهناخواه وارد دنیای همنشینان خودش میشود.
انسانها، حتی زمانی که خاموش در کنار هم نشستهاند، در حال داد و ستدِ احساسات واندیشه ها با هم هستند. آری دل به دل راه دارد و از راهی پنهانی، صلاح و کینه از یک شخص به شخصی دیگر منتقل میشود. از این هم شگفتآورتر آن است که احساسات و اندیشههای انسان به حیوانات هم انتقال مییابد. اسب سرکش به خاطر آرامش و علمی که از یک انسان دریافت میکند، رام و آرام میشود. به نظر مولانا، دانایی و علم و هنر از آدمی به حیوانات منتقل میشود.
«دزدیدن خو» در نزد شمس و «سرایت» از نظر غزالی
«دزدیدن خو» که شمس آن را مطرح میکنند، همان است که امام محمد غزالی آن را «سرایت» مینامد. از نظر او صِرف همنشینی باعث میشود که ویژگیهای دو همنشین، بدون اینکه خود بدانند، به یکدیگر سرایت کند: «هر که با شخصى همنشینى گزیند، صفتهاى او بدو سرایت کند، چنانکه او نداند» بر اساس اصل سرایت، هرگونه مصاحبتی سبب داد و ستد اندیشهها و احساسات میشود و امکان ندارد دو شخص در کنار هم قرار بگیرند، بیآنکه به شکلی نامحسوس از یکدیگر تأثیر بپذیرند؛ ازاینروست که میگوییم شخص باید در انتخاب همنشین خود نهایت دقت را به کار بگیرد؛ زیراکه خواهناخواه انسان رنگ همنشین خود را میپذیرد. با توجه به اصل خودزدی یا اصل سرایت، شمس تبریزی بهترین راه برای تحول روحی انسان را مصاحبت با نیکان میداند. مولانا هم راه مرد شدن را مصاحبتِ مردان میداند.
مولوی هم تحت تأثیر شمس، از دزدی خو توسط همنشین صحبت میکند. از سخنان مولانا برمیآید که این دزدی دوطرفه است؛ یعنی قرار گرفتن در کنار یک انسان بد که سطح انرژی او از ما بالاتر است، به دو شکل در ما تأثیر ناروا بر جای میگذارد؛ یکی اینکه ما خصلتهای بد او را میپذیریم و دیگر آنکه او خوهای نیک ما را میدزدد و به این ترتیب ما از دو سو زیان میکنیم. به نظر مولانا دلیل آنکه باید از انسانهای بد پرهیز کنیم، آن است که انسانهای بد خوهای نیک ما را میدزدند و خوهای بد خود را به ما منتقل میکنند. به این سبب است که مولانا یار بد را از مار بد خطرناکتر و زیانبارتر میداند.
مولانا در جایی دیگر از این موضوع سخن به میان میآورد که باید از مصاحبت شخصِ احمق گریخت؛ زیراکه همانگونه که اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ و سرمای سنگ به بدنِ ما منتقل میشود، همنشینی با احمق نیز باعث میشود که حماقت و سردی و ستیزهروییِ او به ما سرایت کند و گرما و نیرو و نشاطِ ما از دست برود؛ بنابراین تنها راهِ چاره این است که همچنانکه آهو از برابر شیرِ درنده میگریزد، ما نیز از احمق فرار کنیم.
حافظ نیز در این موضوع با مولانا و شمس همداستان است. او رفیق نیک را کیمیای سعادت میداند. حافظ در جایی دیگر، دوری از همنشین بد را هم کیمیای سعادت خوانده است و البته این دو امر همدیگر را کامل میکنند. همنشینی با نیکان باید همراه باشد با پرهیز از همنشینی با بدان. استاد راستین کسی است که با نفس حضورش و با نظر پاک و نافذش میتواند مشکلات دیگران را حل کند و فایدهی اصلی مصاحبت انسانهای والا نه سخنان و رفتارهای آنها، بلکه آن نور درونی است که با حضور خود به درون دیگران میتابانند و آنها را روشن و گرم میکنند. به همین سبب است که شمس به ما میگوید که به سخنان نیکو و کارهای شایسته شیخ قانع نباشیم و در وجود او دنبال حقیقتی عمیقتر بگردیم. شمس میگوید که شخص میتواند از راه اتحاد معنوی با شیخ، بدون هیچگونه گفتگویی، از نور درونی او بهرهمند شود. از نظر شمس سخن و زبان برای ارتباط برقرار کردن با بیگانان است، وگرنه دو نفر که همجنساند و دارای اتحاد معنوی، میتوانند بدون واسطه زبان، با هم حرف بزنند و از هم بهره بگیرند.
شمس گرههای روحی مولانا را غرق نور میساخته است
شمس تبریزی در یک قطعه شگفتآور یکی از رازهای ملاقات خود و مولانا را بر ما آشکار کرده است. احتمالا آن دو بزرگ در بسیاری از اوقات، بی آنکه حتی یک کلمه با هم حرف بزنند، از راه نگاه، یا از راه حضور، میتوانستهاند با عمیقترین لایههای وجود یکدیگر پیوند برقرار کنند و در این دیدارهای معنوی عمیق، شمس گرههای روحی مولانا را باز میکرده و او را غرق نور میساخته است. این حقیقت مهمی است که استاد راستین آن است که نفس حضورش شفابخش باشد و بدون قیل و قال، مشکلات شاگرد خود را حل کند.
این نکته واقعا مهم است. کسی که دیدارش پاسخِ پرسشهای ما نباشد، احتمالا سخنانش هم گرهی از کار ما باز نمیکند. هنر آن است که استاد، با صِرفِ حضور خود، دیگران را متحول کند و آنها را از دام گرفتاریهای فکری و روحی رهایی ببخشد. به نظر میرسد این یکی از مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی است و باید به آن توجه تمام داشت. شمس تبریزی داستان زیبایی برای تبیین این موضوع مهم نقل کرده است. او از عارفی به نام ابونجیب یاد میکند که برای حل مشکل خود چله نشسته بود.
خاصیت آینگی مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی
نکته دیگر خاصیت آینگی است که از مهمترین مبانی تربیتی شمس تبریزی به شمار میآید. استاد راستین کسی است که مانند آینه صاف و زلال باشد و شاگرد بتواند در آینه وجود او عیبها و نقصهای خود را ببیند. شمس این موضوع مهم را با تمثیل آینه، به تفصیل تمام، در همان آغاز مقالات توضیح داده است. به نظر او آینه نه رشوه قبول میکند، نه تحت تأثیر احساسات قرار میگیرد و صورت هر کسی را همانگونه که هست، به او نشان میدهد. یکی از اموری که خاصیت آینگی را از بین میبرد، عشق استاد به شاگرد است. عشق اگرچه لازمهی هر گونه آموزشی است و بدون آن امر آموزش سامان نمییابد، با این همه همین عشق ممکن است به یکی از بزرگترین موانع بر سر راه آموزش تبدیل شود؛ به این شکل که عشق چنان واقعبینی استاد را مختل کند که نتواند خطاها و عیوب شاگرد خود را ببیند.
به نظر شمس تبریزی کسانی هستند که عشق به واقعبینی آنها آسیبی نمیزند و آنها میتوانند عیبها و خطاهای معشوق خود را ببینند. این سخن شمس به ویژه درباره آموزش و تربیت اهمیت فراوان دارد. معلم باید در عین عشق ورزیدن به شاگرد خود، خاصیت آینگی خویش را حفظ کند و کارش به ستایشِ رذائلِ شاگردش نکشد یک وجه خاصیت آینگی آن است که استاد، از وجود خود آینهای بسازد و آن را در برابر شاگرد نگاه دارد، تا او بتواند زشت و نیک وجود خود را در آن آینه ببیند. اما یک وجه بسیار عمیقتر مسأله خاصیت آینگی آن است که چنانچه کسی آینه ضمیر خود را صیقل زده باشد، میتواند دیگران را آنگونه که هستند به خودشان نشان بدهد و این یکی از بهترین راهها برای خودشناسی است؛ یعنی دیدنِ خود در آیینه صورت و جان یک انسان ساده و صادق؛ ازاین روست که شمسِ تبریزی میگوید خلاصه همه سخنان پیامبران این است که آینهای حاصل کنید استاد حقیقی آن است که بر اثر زنگارزدایی از آینه دل، به درجهای از صفا و پاکی دست یافته باشد که بتوان خود را در او دید؛ از این رو نگاه کردن به چهره او سبب خودشناسی میشود. مولوی در مثنوی بارها به این نکته اشاره کرده است که یافتنِ یاری که بتوانی خود را در او ببینی، بسیار کمالآفرینتر از ریاضت و سلوک است.