تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
تاریکی، یواشیواش و نرم و لغزان، در حال بلعیدن واپسین رمق روشنایی است. روزِ خسته، ناخشنود جایش را به شبِ تازهنفس میدهد. او پشت میز کارش نشسته است و در زیر نور کمسوی دو شمع پایهبلند با شعلههای زرد، در حال فکرکردن است. تعدادی کاغذ سیاهشده این گوشه و دستهای کاغذ سفید و استفادهنشده آن طرف میز دیده میشود. یک نسخه انجیل قدیمی با جلد چرم مستعمل، کنار شمعدانی به چشم میخورد. تندیس کوچکِ رنگ و رورفتهی مسیحِ مصلوبِ روی دیوار، زیر روشنایی مُردهی شمعها میلرزد.
مرد با چهرهای مشوّش و درهم، از نوشتن بازایستاده است. او از این که ذهنش یاری نمیدهد تا نوشتن را ازسر گیرد و ادامه بدهد، پریشان و ناراحت است. عصبانیت را میشود در چشمهایش دید. کلمهها چموش شدهاند و جملهها پانمیدهند. تعهد و قراردادش با ناشر و پول پیشی که از او گرفته است و سستی در جمعوجور کردن حوادث داستان و ناتوانی در ربط و بسط مطالب کتاب به یکدیگر، او را آشفته و نگران کرده است.
صورتش، خستگی صورت انسانی را تداعی میکند که گویی چند شب، پلک بر هم نزده و لحظهای استراحت نکرده است.
قلم را روی کاغذهای سیاهشده میگذارد و آهی سرد میکشد. سپس دستی به ریش سیاه و بلند شانهنزدهاش میکشد و در همان حال به شعلههای زرد شمعها چشم میدوزد. آنگاه نگاه افسرده و سردش را به تنها پنجرهی اتاق میکشاند. از اندیشهاش میگذرد:
- استخدام یک منشیِ تندنویس، چه گرهای را میتواند باز کند؟
بعد دستهایش را روی لبهی میز میگذارد و به سختی بلند میشود. در حال برخاستن به نامی که برای داستانش انتخاب کرده است فکر میکند: «قمارباز».
نزدیک پنجره میرود. آنسوی قاب پنجره، جز سیاهی چیزی نیست. بیاراده بهیاد مادر جوانمرگش میافتد که تنها ۳۷ سال داشت. مرد زیر لب واگویه میکند:
- من آن موقع فقط ۱۶ سال داشتم. مادر در آخرین لحظهی زندگیاش، برای همهی ما دعا کرد.
پرده را میکشد و لب تخت مینشیند. او در چند سال اولیهی نویسندگیاش، خیزهایی برداشته است؛ امّا این خیزها آنگونه که باید وی را ارضاء و اقناع نکرده است. از این رو باخود زمزمه میکند:
- این سوّمین سال کار نویسندگی من است. مثل اینکه زندگی واقعی را درست نمیبینم. گویی جهان را از ورای پردهای از مه میبینم. باید همینجا توقّف کنم. (۱)
آثار او توّجه منتقدان را جلب نمیکنند. بدهی بالا آورده است و بیپولی او را رنج میدهد: قوز بالا قوز. خودش را به باد سرزنش میگیرد:
- مثل یک ماهی در زیر یخ تلاش میکنم.
انگار سعی و تلاشی بیهوده؛ تلاشی که به چشم هیچ کس نمیآید... سینهاش بالا و پایین میشود. صورتش را در میان دستهایش میگیرد و گونههایش را مالش میدهد. از همان فاصله به شمعها فوت میکند. شعلهها میرقصند. امّا او رقص آنها را نمیخواهد. قصد او خاموش کردن شعلههاست. اینبار فوت محکمتری میکند. یکی از شمعها خاموش میشود. حوصلهاش سر میرود. شامنخورده روی تخت دراز میکشد و در حالیکه به شعلهی زرد تنها شمع روشن زل زده است، خوابْ او را تسلیم خود میکند.
این مرد که تنها از راه نویسندگی امرار معاش میکند و امروز یأس و نومیدی، نوشتن را از او گرفته است؛ نمیداند سرنوشت در فردای زندگیاش چه نقش مؤثری را بازی خواهد کرد؛ آنچنان نقشی که مسیر زندگی او را تغییر خواهد داد. او که هم مصروع (۲) است و هم مقروض (۳) و هم مُجرم (۴). او که این روزها، حال و روز خوشی ندارد. بهراستی قرار است فردا چه اتفاقی برایش پیش بیاید؟ اگر میدانست شاید اینچنین خودش را کرخت و غمین در رختخواب نمیانداخت. اتفاقی که کم از معجزه نخواهد بود. آه! معجزه؟! چه چیزِ نشدنی و محالی! ولی باید فردا از راه برسد. فردا که چهارم اکتبر است؛ یکی از روزهای سرد و خشک فصل پاییز.
***
پاییز، فصل برگریزان است. فصل جدایی از تابستان گرم و سبز. فصل استقبال و پیشوازی از زمستان زمهریر و سرد. پاییز فصل زردشدن و پژمردن و عریان شدن درختان و گیاهان است. پاییز فصل ریزش است... امّا قرار است در یکی از روزهای همین فصلِ ریزش، «رویشی» شکل بگیرد.
نخستین ساعتهای روز چهارم اکتبر سال ۱۸۶۶ است؛ یک روز خشک و سرد پاییزی. باد همچون ماری گرسنه و نامریی به همهی خیابانها و کوچهپسکوچههای شهر سرک میکشد و سوز سرما را در شهر میپراکند. هیچ جای آسمان پیدا نیست. خورشید زورش به ابرهای درهمفشرده نمیرسد تا نورش را در سطح شهر پخش و پراکنده کند.
در آن ساعت از روز، دختری جوان با بر و رو و رخت و لباسی معمولی در ضمنیکه یقهی پالتویش را بالا زده و با یک دست، دهانش را گرفته و با دست دیگرش کیف زنانهی کوچک سیاهرنگی را که در آن چند قلم و یک دفترچه جاداده گرفته، وارد کوچهی تنگ و باریک «استالارنیای» میشود. همین که به خانهی مورد نظرش میرسد، پا سُست میکند. نگاهی به نمای ساختمان میاندازد:
- پس او در این خانه زندگی میکند!
دختر جوان، ابتدا یک نفس عمیق میکشد و بعد شاسی زنگ را فشار میدهد. آن اتفاق؛ آن معجزه قرار است بهدست او انجام بشود. امّا در مخیلهی وی نمیگنجد که تقدیرْ او را برای وظیفهای بزرگ و تاریخی برگزیده است. شانسِ سرنوشتسازِ زندگی آقای نویسندهی اخمو. نام دختر جوان «آنّا» است؛ آنّا گریگوریونا.
***
آنّا گریگوریونا تندنویسی است که مُعّرف او یکی از دوستان داستایفسکی بوده است:
- رمان قمارباز را به یک تندنویس دیکته کن!
آنّا دورادور داستایفسکی را میشناسد؛ از کتابهای او. کتابهایی که پدر این دختر جوان با علاقه آنها را در خانه ورق میزند و میخواند. آنّا تا به آن روز نویسندهی کتابها را ندیده است.
- او چهجور آدمی است؟... آیا کار کردن با او و در کنار او، راحت خواهد بود؟
این شانس وقتی جرئت میکند پا درون خانهی داستایفسکی بگذارد که داستاننویس، بیوه است. «ماریا» زن او دو سال پیش از آنْ مُرده. زنی بیوه که یک پسر از همسر اوّل خود داشته. زنی که چندان روی خوش به حرفهی نویسندگی داستایفسکی از خود نشان نمیداد؛ ولی داستایفسکی را دوست میداشت و به او علاقهمند بود.
چند ماه پس از مرگ ماریا، ماتمی دیگر بر پیکر جان و روان داستایفسکی ضربهی هولناکی میزند و او را در ورطهی غمی دیگر میکشاند: مرگ برادر.
- من تنها ماندهام و میترسم. زندگی من درهم شکسته شده، دو نیمه شده. در نیمهی اوّل که اکنون بهسر آمده همه چیز همانها بود که برایشان زندگی کردهام؛ در نیمهی دوّم که هنوز درست شناخته نیست، همه چیز تازه و بیگانه است... در اطراف خود، احساس خلاء و سرما میکنم. (۵)
لایهای اشک، چشمهای فروافتادهاش را میپوشاند.
***
آنّا بهزودی درمییابد که داستایفسکی، مردی است بیحوصله، عصبی و خسته. در ذهن این دختر جوان این پرسش شکل میگیرد:
- آیا من میتوانم با او کنار بیایم و تحملش کنم؟
روز نخست، نه نویسنده از نحوهی کار منشیاش راضی است و نه منشی از اخلاق نویسندهْ دلگرم.
داستایفسکی دستی به پیشانیاش میکشد و اینچنینْ ناخشنودی خود را نشان میدهد. آنّا هم در دل میگوید:
- شانس من را نگاه کن!
به مادرش میگوید که دیگر نزد داستایفسکی نخواهد رفت. امّا فردا، روزِ دیگری است.
اکنون دوّمین روزِ کاری است. چهرهی نویسنده، با دیروز فرق کرده و صدایش رنگورونقی گرفته و حرفزدنش نرم شده است. دیگر بدخُلقی از سر و رویش تتق نمیزند. ظاهراً حالا میشود او را تحمل کرد! دیگر نیازی به یک من عسل نیست! فصل نخستینِ رمان قمارباز، دیکته میشود... و رفتهرفتهْ رمان به جلو پیش میرود. ولی این پیشروی فقط مختص رمان نیست؛ علاقه و گرایش نویسنده به منشی جوانش هم روز به روز در حال جلو رفتن است و رنگ گرفتن.
دقّت، دلسوزی، کاردانی و تعهد آنّا به کارش، او را از یک منشیِ صرف و ساده، بیرون میآورد و به زودی معتمد و دوست خیرخواه داستایفسکی میشود. آنّا مددکار و یاریرسان صادق و درستکار داستایفسکی است؛ و این برای نویسنده جالب است و تازگی دارد. چرا که همسرِ درگذشتهی او در کارِ نویسندگی، کمکی به او نمیکردْ هیچ؛ حتّا او را از پرداختن به نوشتن و قلماندازی و کتاب چاپ کردن بازمیداشت.
آنّا- نه برای پول- شب و روز خود را وقف و خرج دستنوشتههای داستایفسکی میکند؛ انگار که نوشتههای خودش باشند. دفاع و پشتیبانی از قلمِ صاحبکارش، بیش از پیش نظر آقای نویسنده را جلب میکند و قلب او را به تپش وامیدارد و هیجانِ شیرینی را در وجود او برمیانگیزد؛ چندانکه گُل از گُلِ داستایفسکیِ تندمزاج میشکفد. او چند مدّتی، دندان روی جگر میفشارد؛ تأمل میکند؛ زیر و بالای ماجرا را کندوکاو میکند و چشمهایش چشمهای او را به دام میاندازند و سپس:
- زن من میشوید؟
***
ناپسری داستایفسکی، ناخرسند است و خانوادهی آنّا هم هر یک ابرو درهم میکشند و پیداست که چندان خشنود نیستند. آخر این مرد ۲۵ سال اختلاف سنی با این دختر جوان دارد. امّا عشقْ کارِ خودش را بهتر از هر کس دیگری بلد است. همان گونه که آب راهِ خودش را باز می کند. آنّا در نامهای به دوستش چنین مینویسد:
- چه مرد خوب و صمیمی و مهربانی! مردم معدودی او را خوب میشناسند. او همیشه غمگین و کجخلق است؛ امّا ایکاش مردم به محبت و مهربانی و انسانیّت نهفتهی او آگاهی داشتند. هر چه او را بیشتر بشناسی، بیشتر به او علاقهمند خواهی شد. میدانم که او مرا خیلی دوست دارد و از این بابت چنان احساس سعادت میکنم که بعضی اوقات فکر میکنم که لایقش نیستم. (۶)
عمق عشق و ژرفای دلدادگی آنّا به داستایفسکی در ماجرا و اتفاق زیر آشکار میشود؛ عشق ناب دختری به مردی که حتّا یکدست لباس و رختِ درست و حسابی ندارد:
«در یک شب بسیار سرد ماه نوامبر [آذر] و در طی دوران کوتاه نامزدیشان در خانهی آنّا پیش آمد. داستایفسکی که ملبس به یک پالتو نازک پاییزی به دیدن آنّا آمده بود، سرما را تا بُن استخوانهایش احساس میکرد و از آن میلرزید و فقط پس از صرف دو لیوان چای داغ قادر شد که اندکی احساس گرما کند.
«ناگهان نامزدش [آنّا] به گریه افتاد و فریاد کشید که او ممکن است سرما بخورد و تلف شود. داستایفسکی از این عمل او به حیرت افتاد و گفت: " حالا مطمئنم که تو مرا دوست داری؛ تو نمیتوانستی اینطور گریه کنی اگر من برایت عزیز نبودم".» (۷)
درست در میانهی فوریهی سال بعد، آن دو رسماً با یکدیگر ازدواج میکنند.
«اکنون بامدادِ آیندهای جدید و رستاخیزی کامل در زندگی بر چهرهی آنان میدرخشد.»
***
وجود آنّا به عنوان همسر، مسیر زندگی و روند نویسندگی داستایفسکی را دگرگون و قرین شور و شادی و امید میکند. آنّا زنِ فهمیدهای است؛ داستایفسکی را میبیند، میداند و میفهمد. همین امر او را در نظر داستایفسکی، زنی کامل جلوه میدهد. درواقع باید گفت؛ آنّا مساوی است با زندگیِ تازه برای کسی که در چنبرهی بیم و هراس دست و پا میزند. این آنّا است که جان و روان و ذهن و اندیشهی داستایفسکی را پر و بال میدهد و حیات و زندگی او را معنا میبخشد و افق نگاه و دید وی را وسعت میدهد و قلم او را زنده و پویا میکند. این زن جوان و کاربلد، نبوغ داستایفسکی را پرورش میدهد و از او نویسنده و رماننویسی بزرگ بهوجود میآورد؛ نویسندهای که در سالهای آغازین جوانی، گفته است:
- بشر معمایی است؛ معمایی که باید حل شود؛ و اگر تو تمام عمرت را صرف حلکردن این معما کنی، هرگز مگو که آن را به هدر دادهای. من درگیر حل این معما هستم؛ چون میخواهم یک انسان باشم. (۸)
نویسندهی ما در کنار آنّای باهوش و مهربانْ بهجز این که میتواند رمان «جنایت و مکافات» را سروسامان بدهد و آن را به اتمام برساند؛ رمانهای مطرح و ماندگار دیگری را مینویسد و میآفریند: «ابله»؛ «جنزدگان»؛ «جوان خام»؛ ... و شاهکار قلمیاشْ «برادران کارامازوف».
باری! این آنّای فداکار است که مجدّانه و سرسختانه از حقوق همسر نویسندهاش دفاع میکند و دلسوزانه کارهای ادبی و قلمی وی را دنبال میکند و پی میگیرد و در بهانجام رساندن آنها، تلاش و کوشش بسیار میکند و زحمتها و رنجهای زیادی را به جان میخرد؛ تاجایی که با ناشران بیانصاف، به جرّ و بحث میپردازد و با طلبکاران طمّاع، سر و کله میزند و جانانه مدافع حقوق ادبی و قلمی شوهرش است. در یک جمله: آنّا خود را فدای داستایفسکی میکند!
روشن است که داستایفسکیْ آدم چشمسفیدی نیست و قدر و ارج آنّا را میداند؛ چنانکه در نامهای مینویسد:
- آنّا با رشتهی عشق آنچنان مرا به خودش وابسته کرده است که اگر قرار باشد بدون او زندگی کنم، بدون شکّ خواهم مرد. (۹)
امّا این داستایفسکی نیست که شاهد مرگ آنّا میشود و در سوگ او مینشیند؛ داستایفسکی ۳۷ سال جلوتر از آنّای باوفایش، چشم از جهان فرو میبندد؛ در یک روز برفی؛ ماه ژانویه ۱۸۸۱. آنّا کسی را دنبال دکتر فرستاده است. او سخت نگران است و کنار بستر شوهر زانو زده است. جلو بچّهها خویشتنداری میکند؛ ولی رفتارش پر از اشک و گریه است. بچّهها با چشمهای اشکآلود، گرداگرد تخت پدر جمع شدهاند. آن بیرون، باد همه جا را جاروب میکند و روی برفها لیز میخورد. داستایفسکی رو به همسرش کرده با صدایی محزون، با صدایی بس اندوهگین که به دشواری شنیده میشود، سپاسمندانه میگوید:
- عزیزم! با چه اندوهی تو را ترک میکنم!
و سپس همچون یک مؤمن، یک پارسا به فرزندانش توصیه میکند:
- به خدا اعتماد مطلق داشته باشید و هرگز از عفو و بخشش او مأیوس نشوید. من شما را خیلی دوست میدارم؛ ولی این علاقه در قبال عشق بیپایان خداوند نسبت به مردم و مخلوقاتشْ ناچیز است. (۱۰)
اکنون آنّای بیوه ۳۵ ساله است؛ آرزوی او این است که در کنار گور همسرش دفن گردد. اجلّ امّا در شهری دیگر به سراغ او میرود؛ نهم ژوئن ۱۹۱۸ [هژدهم خرداد ۱۲۹۷]. ۵۰ سال پس از مرگ این زن- این همسر فداکار و ازخودگذشته و باوفا- جسد او توسط نوهاش- طی مراسم قانونی- کنار گور داستایفسکی- در گورستان تیخوینِ سنتپترزبورگ- به خاک سپرده میشود و سرانجام آرام میگیرد.
***
بیشکّ و بدون کمترین تردید میتوان ادعا کرد که شهرت و آوازهی فئودور داستایفسکی- یکی از قلههای بلند و سر بر آسمان سودهی ادبیّات روس و جهان- مرهون و وامدار آنّاست. اگر سرنوشتْ آن دو را- که گویا هیچگونه همنمایی و سنخیتی باهم نداشتند- آشنا نمیکرد، داستایفسکی در همان سالهای آغازین نویسندگی، زِه میزد و نام و نامآوری امروز خود را بهدست نمیآورد.
پس به عقیده و باور این قلم، اگر کسی بخواهد کتابی را از این نویسندهی نامبردار روس بخواند، ابتدا بهجاست که مقداری از وزنِ مرارتها و دغدغههای یگانه زنی که او را به خوبی و به درستی درک میکرد و واژهواژه و سطرسطر چرکنویسهای وی را با وسواس و با طیب خاطر پاکنویس میکرد، احساس کرده دَمی درنگ کند،آنگاه یقیناً شیرینیِ مطالعهی کتاب را بیشتر حسّ خواهد کرد و درخواهد یافت.
۱. تراویا، هانری؛ «داستایفسکی؛ زندگی و نقد آثار»؛ برگردان حسینعلی هروی؛ انتشارات نیلوفر؛ چاپ دوّم؛ ۱۳۸۸.
۲. بیماری صرع تا پایان زندگی، دست از سرِ داستایفسکی برنداشت. صرع گاهبهگاه به او حمله میکرد و وی را از پای درمیآورد. یکی از دختران او در سه ماهگی بر اثر این بیماری، درگذشت.
۳. داستایفسکی همیشه هشتاش گرو نُهاش بود و دخل و خرج زندگیاش هیچگاه هم سو نبود و جور درنمیآمد. او همواره مقروض و بدهکار بود. امّا همین که دستش به پولی میرسید، بخشی از آن را بذل و بخشش میکرد. او در عین تنگدستی، آدمی گشادهدست بود.
۴. داستایفسکی، متهم و مجرم سیاسی بود. جوانی و کلّهی داغ و ورود به یک حلقهی کوچک و بیخطرِ سوسیالیستی و ژست همهچیز دانستن گرفتن و مبارزه برای نجات خلقها. بازداشت زودهنگام و ۴ سال زندان و ۴ سال تبعید. او ماجرای رهایی غیر منتظرهی خود و همقطارانش را از تیربارانشدن، در نامهای به برادرش چنین شرح داده بود: «... حکم اعدام را برای ما خواندند. صلیب آوردند که ببوسیم؛ کفن به تنمان کردند... بیش از یک لحظه به پایان زندگیام نمانده بود.
«بالأخره طبل بازگشت زدند... و حکمی را برای ما خواندند که اعلیحضرت امپراتور، زندگیِ ما را به ما بخشیدهاند...» او بههنگام بازداشت، ۲۷ ساله است.
(موام، سامرست؛ «دربارهی رمان و داستان کوتاه»؛ انتشارات شرکت سهامی کتابهای جیبی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۶۴.)
وقتی داستایفسکی در زندان بهسر میبرد و دوران محکومیت خود را سپری میکرد «فهمیده بود که هیچ انسانی، یکدست و یکپارچه نیست؛ بلکه مخلوطی از نجابت و دنائت، گناه و تقواست.»
۵. تراویا، هانری؛ «داستایفسکی؛ زندگی و نقد آثار»؛ برگردان حسینعلی هروی؛ انتشارات نیلوفر؛ چاپ دوّم؛ ۱۳۸۸.
۶. بلوف، سرگئی؛ «نگاهی به زندگی و دنیای داستایفسکی»؛ برگردان یوسف قنبر؛ ماهنامهی ادبستان؛ شمارهی ۱۶؛ فروردین۱۳۷۰.
۷. بلوف، سرگئی؛ «نگاهی به زندگی و دنیای داستایفسکی»؛ برگردان یوسف قنبر؛ ماهنامهی ادبستان؛ شمارهی ۱۹؛ تیر ۱۳۷۰.
۸. همان.
۹. بلوف، سرگئی؛ «نگاهی به زندگی و دنیای داستایفسکی»؛ برگردان یوسف قنبر؛ ماهنامهی ادبستان؛ شمارهی ۲۰؛ امرداد ۱۳۷۰.
۱۰. تراویا، هانری؛ «داستایفسکی؛ زندگی و نقد آثار»؛ برگردان حسینعلی هروی؛ انتشارات نیلوفر؛ چاپ دوّم؛ ۱۳۸۸.
* منتقد