تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : پنجشنبه 20 آبان 1400 کد مطلب:26697
گروه: یادداشت و مقاله

آقای پروخارچینِ داستایفسکی

آقای پروخارچین که همه دیوانه‌اش می‌دانند و هیچ‌کس آدم حسابش نمی‌کند، آخرسر دستِ بانوی صاحب‌خانه و همه مستأجران دیگر را توی پوست گردو می‌گذارد.

هر کتابی که دست می‌گیرم بخوانم، امیرعلی(فرزندِ دارای معلولیت ذهنی‌ام) می‌پرسد: «داری داستایُسکی می‌خونی؟ بلند بخون، برای من داستایسکی بخون». انگار تشخیص می‌دهد که من وقتی داستایِفسکی نمی‌خوانم هم، انگار دارم داستایفسکی می‌خوانم. هر روزه، پاره‌هایی از آنچه در «مطالعات جدید معلولیت» می‌خوانم، برایم آشناست. انگار پیش‌تر، جایی از جلوی چشمم گذشته‌اند؛ جایی مثل داستانِ کوتاهِ آقای پروخارچینِ داستایفسکی.

آقای پروخارچین که همه دیوانه‌اش می‌دانند و هیچ‌کس آدم حسابش نمی‌کند، آخرسر دستِ بانوی صاحب‌خانه و همه مستأجران دیگر را توی پوست گردو می‌گذارد. صاحب‌خانه‌ای که بیست سال تمام پروخارچین مستأجرش بوده است، تازه بعد از مرگ پروخارچین است که می‌فهمد او پول‌و‌پله زیادی داشته است و تمام این سال‌ها خودش را به بی‌پولی می‌زده است. آدم‌های باهوش گاهی زیادی ادعای زرنگی‌ می‌کنند و حقشان است که با این فضاحت از یک شخصِ به‌حساب دیوانه رکب بخورند. اصلاً خدا را چه دیدی، شاید دنیا دست به دست شد و سرآخر افتاد دستِ همین‌ آدم‌های دیوانه با توانایی‌های خاصی که در توداری و مخفی‌کاری و درون‌گرایی پیدا کرده‌اند. سکوتشان بیش از سخنشان است. بیشتر پنهان‌‌اند تا آشکار. در خلوت خودشان‌اند تا در شلوغیِ ما. هر کاری کنند، ردّی از خودشان به‌جا نمی‌گذارند. هارت‌وپورت ندارند. همین‌ها را پاریسِ نابینای سریالِ آمریکاییِ see (بینایی) بدجوری در چشمِ بینای هانیوا و کوفونِ فرو می‌کند. کوفونی که نقطه‌ضعفش در جنگاوری بینایی‌اش است و همیشه باید یک آدمِ نابینا محافظش باشد که یک آدمِ نابینای دیگر او را نکشد! هوا که دارد تاریک می‌شود، پاریس باز با طعنه حکمت‌آمیزی رو به کوفون و هانیوا می‌گوید: «بجنبید، بجنبید بروید قبل از اینکه هوا تاریک شود و تمام توانایی‌هایتان را از دست بدهید.» در تاریکی، تمام ارتباط کوفون و هانیوا با جهان خارج می‌گسلد، ولی آدم‌های نابینای فیلم برایشان فرقی نمی‌کند که هوا تاریک باشد یا روشن؛ آنها همیشه به‌هوش‌ و حواس‌اند. یک جا پاریس که دارد از هانیوا و کوفون جدا می‌شود به آن دو می‌گوید: «یادتان باشد که بینایی می‌تواند کور‌کننده باشد!» خلاصه که، داستانِ آقای پروخارچینِ داستایفسکی جهانی را پیش روی ما می‌گذارد، و بهتر بگویم جهانی را در آینده پیش‌گویی می‌کند، که جهانِ معلول‌سالار است. سالم‌ها برای زندگی در این جهانِ پیشِ رو تدارکی ندیده‌اند و مهارت و توانایی‌ای کسب نکرده‌اند. مثل قصۀ همان دو آدم لاغر و فربهی که به زندانِ بی‌آب و خوراکی می‌افتند و آنکه زنده و سالم از زندان پا به بیرون می‌گذارد، مسلماً آن آدم فربه نیست.

اشخاصِ دارای معلولیت آدم‌های روزگار سخت‌اند؛ آدم‌های خلاق؛ آدم‌های از هیچ، همه چیز ساختن. چالش‌های پرشماری که در زندگی دارند (حواسم هست که نگویم ضعف‌ها، عیب‌ها، نقص‌ها، عجزها، فقدان‌ها، محرومیت‌ها)، از آن‌ها آدم‌هایی قوی ساخته است. دنیا هم که تا بوده از آنِ آدم‌های قوی بوده است. نه؟

 

 

http://www.bookcity.org/detail/26697