تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
سوال عجیبی است! عجیب اما مهم. داستایوفسکی یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است! اما آیا او فقط یک نویسنده است؟ من میگویم نه! او یک روانکاو، حکیم و حتی فیلسوف هم هست. نگاه او به جهان از ورای رمانهایش، نگاه بزرگ و والایی است. نگاهی توأم با تواضع و خشوع به همه چیز و همه کس. او بههیچوجه مانیفست نمیدهد، به مخاطب نگاه از بالا به پایین ندارد و دائماً نمیخواهد مخاطبش را سرزنش کند!
اولین باری که رمان "جنایت و مکافات" "داستایوفسکی" را خواندم، شگفتزده شدم. چرا که او جهانی را به تصویر کشیده بود که در آن رنج، شادی، اندوه، نیاز و یا هرچیز دیگری، انسان یا قهرمانش را به مخمصه میکشاند. گویی انسانی در میدان مبارزه است و به وسیله شیرهای درنده احاطه شده است. اما این مبارزه بیشتر از آنکه مبارزهای بیرونی باشد یک مبارزه تمامعیار درونی است. بهجرات میتوان گفت او یک روانکاو است. درون قهرمانش را میکاود و در این کاوشهای مداوم و صد البته ظالمانه، قهرمانان او با تمام وجوه و کلیت انسانیشان، علیرغم تمام بدیها، خوبیها، زشتیها و زیباییها با خود واقعیشان مواجه میشوند و سرانجام هم پی میبرند که فقط با از بین بردن بدیهای درونی، راه رستگاری برایشان باز است. مبارزهای همه جانبه بین تمام کشمکشها، خواستهها، علایق و نیازها! کشمکشی که بسیار رنجآور تر و مخوفتر از مبارزات بیرونی است و این شاخصه بیشتر کارهای "داستایوفسکی" است. او اصالت را به انسان میدهد. چراکه باور دارد در درون هر کسی هم نیروی خیر هست و هم نیروی شر! این دوگانگی شخصیت، گاهی بهصورت شبه و همزاد هم بروز میکند. آنگونه که در "برادران کارامازوف" در مورد ایوان و ابلیس رخ دادهاست. یک دوئیت به تمام معنا!
اما بهراستی اصالت با کدام است؟ گویا داستایوفسکی از مجموع این کاوشها در روان و ذهن آدمی به این نتیجه رسیده که در درون هر آدمی هم خوبی وجود دارد و هم بدی. و درنهایت به این باور میرسد که این شرایط زندگی و موقعیتهای حساس است که انسان را متمایل بهخوبی یا بدی درونش میکند و بهخاطر همین نگاه است که بیشتر منتقدان، داستایوفسکی را پیامبری میدانند که معرف زندگی حقیقی انسان است.
"اشتفان تستوایگ" نویسنده کتاب "سه استاد" را نوشته و در آن به شخصیت و آثار سه نویسندهی بزرگ دنیا یعنی داستایوفسکی و بالزاک و دیکنز پرداخته است جایی میگوید: سرنوشت برخی از قهرمانان داستایوفسکی ازجمله سرنوشتهای قهرمانی و توراتی است او را دایما به مانند نمرود با ملائک در نزاع و در برابر یهوه سرکش میبیند و گاه همچون ایوب که پیوسته نادم و سرافکنده بود در احوال آنها نیز شرمندگی و سرافکندگی را تشخیص میدهد. این دوئیت در بیشتر آثار او قابل اعتنا است. نکته برجسته دیگر که صد البته جزو تعلیمات داستایوفسکی هم بشمار میآید پدیدهای است به نام رنج!
بهطورکلی او کسی را لایق رستگاری میداند که توانایی تحمل رنج را داشته باشد. تحولی عظیم و بزرگ که شاید از عهده هر کسی برنیاید و این رنج، رنجی درونی است. رنجی درونی که مثالش در جهان بیرون بههیچ وجه پیدا نمیشود و تمام قوانین و مجازاتهای اجتماعی در برابر این رنج درونی در واقع تسلی به حساب میآیند. چنانچه در "جنایت و مکافات" میبینیم که "راسکولنیکوف" در برابر جرمی که مرتکب شده به هشت سال زندان، با کار اجباری در سیبری محکوم میشود اما نکته بارز این جاست که در نظر راسکولنیکوف این هشت سال ابدا دشوار و منفور نیست! چراکه او بارها و بارها در درون خودش به محاکمه خودش پرداخته. هزاران بار محکوم شده و به ستوه آمده است. رنج درونی اغلب سختتر از رنج بیرونی است و شاهد آنهم این است که برخی جنایتکاران بعد از کشتن همسر یا فرزند و یا هرکس دیگری، خودشان با پای خودشان به اداره پلیس میرود و به گناهشان اعتراف میکنند. من از داستایوفسکی آموختهام که جهان ما جهان مطلقها نیست! جهان نسبیت است. همهچیز نسبی است. خوبی، بدی، شادی، اندوه و هرچیز دیگری در این جهان از آبشخور این نسبیت سرشار میشود. قهرمانان داستانهای او اغلب شخصیتهای خاکستری اند. نه سیاهند و نه سفید، نه فرشتهاند و نه شیطان مطلق! چراکه در نهایت این شرایط و موقعیت است که از زیر ردای انسانها یا شیطان بیرون میآید و یا فرشته! سیاهمستهای داستانهای او غالباً نهاد پاکی دارند و جنایتکارانهاش هم تشنه توبه اند و بهترین نمونه همان خانواده لجامگسیخته و بااستعداد "برادران کارامازوف" است. آموختهام که رستگاری انسان از دالان مهیب رنجهای بزرگ میگذرد و انسان در زندگیاش به ناچار به آن با رنجها و ملال دست و پنجه نرم میکند. تاج خار بر سر مینهد و صلیبش را بر دوش میکشد تا به صلیب کشیده شود و ماه از بلندای آسمان بر زخمهایش بتابد.
زیرلایه جهان داستایوفسکی جهانی است که علیرغم رنج، آکنده و آغشته به فضیلت است. فضیلت بهمعنای یک الگوی فکری و رفتاری که بر استانداردهای اخلاقی بزرگ استوار است و درواقع مگر هدف ادبیات خاصه رمان سوق دادن انسان و جامعه انسانی به سوی فضیلت نیست! در جهان داستایوفسکی، فضیلت ردای سفیدی پوشیده و گوشه اتاق قهرمان ایستاده و فقط مخاطب قادر به دیدن این روح زیباست چون داستایوفسکی بهطور مستقیم پندی نمیدهد تا مخاطب را متوجه فضیلت کند!
جدال بین خیر و شر، روشنایی و تاریکی، ابلیس و فرشته در آثار او به وفور دیده میشود و بهتر و بیشتر از هر کس دیگری اعتقاد دارد که در وجود شرورترین و پستترین جنایتکاران نیز میتوان نور رستگاری و نیکی را دید و دقیقاً بههمین خاطر است که داستایوفسکی بههیچوجه ردای قضاوت برتن نمیکند تا کسی که ولو شرورترین آدمها باشد را محکوم کند در بدترین شرایط و بغرنجترین اوضاع همیشه و در همه حال روزنه امید رستگاری به روی انسانها باز است!
کیست که اولین سنگ را بزند؟ آن کس که گناهی مرتکب نشده است.
من از داستایوفسکی چیزهای زیادی آموختهام. او متعلق به میراث بزرگ و ماندگار بشریت است.
داستایوفسکی فقط متعلق به مردم روسیه نیست و در ناخودآگاه جمعی بشریت جای دارد و این نشاندهنده عظمت روح بزرگی و دیدگاه عالی و متعالی این رماننویس برجسته است.
*نویسندهی آثاری چون «کاپیتان و دوشنبه» و «یاس امینالدوله»