تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
بهار ـ کریم مجتهدی: سالها پیش، در فرانسه، وقتی در مقطع کارشناسی تحصیل میکردم، استقبال شدید دانشجویان از فیودور داستایفسکی را دیدم. اگر در کلاس کانت تدریس میشد، خارج از کلاس اما بحث از داستایفسکی بود. در درسهای مربوط به فلسفه اخلاق، بیشتر مثالها از کتابهای داستایفسکی بود. پرسشهایی از این دست که آیا هدف وسیله را توجیه میکند؟ اگر یک آرمان و هدف بزرگی داشته باشم، میتوانم به هر وسیلهای مانند جنایت، ارتشا و خیانت دست بزنم؟ آیا، آرمانم عمل من را توجیه میکند؟ در چنین بحثی، یک طرف ماکیاولی قرار داشت و طرف دیگر داستایفسکی. مثال از راسکولنیکوف زده میشد، از کتاب «جنایت و مکافات». راسکولنیکوف از نظر روحی فرد پاکی است؛ مظهری است از یک نوجوان خوشنیت. ظلم در جامعه را نمیپذیرد و خود به تنهایی اقدام میکند. با تمام اهداف درستی که دارد، نه تنها به یک جنایت، بلکه به دو جنایت دست میزند؛ کشتن یک زن رباخوار و از بین بردن یک دختر معصوم؛ دختری که از عقل محروم و سادهلوح است. تمام کتاب، مکافات همین اقدامی است که او کرده است. این مکافات در ازای هدف پاکی است که او داشته، ولی آن عملی را که انجام داده است، توجیه نمیکند. مقدار پولی که از جنایت به دست میآورد، بسیار کمتر از آن بوده که تصور میکرد. از آن لحظه به بعد، هیچوقت حتی از آن پول استفاده نمیکند و تنها سرگردانی نصیبش میشود.
این سوال مطرح میشود چرا من که دانشجوی رشته فلسفه بودم و به آن علاقه زیادی داشتم و اکنون هم که سنّم بالا رفته و علاقهام دو چندان، به داستایفسکی میپردازم؟ یکی از علتهایش این است که فلسفه، مجموعهای از اصطلاحات صوری و انتزاعی نیست. شاید فیلسوف واقعی از هر فرد دیگری بیشتر میکوشد تا حقایق انضمامی، ملموس و واقعی را دریابد. حتما این روش با روش یک رماننویس فرق دارد؛ اما دلیلی نیست بر اینکه متفکر با یک رماننویس فرق داشته باشد. اگر تولستوی را در روسیه بزرگ میدانند، تورگنیف را بزرگ میدانند و...، داستایفسکی به نظرم از لحاظ رماننویسی از همه آنها جایگاه رفیعتری دارد، چون در واقع به معنایی، او رماننویس نیست. آنچه در آثار داستایفسکی رخ میدهد هجوم خود قهرمانها است؛ قهرمانها زنده هستند. خواننده احساس میکند که رماننویس، خود رنج میبرد و اسیر اجنّهها شده است. مسحورش کردهاند و نمیتواند آنها را نبیند. او اگر قهرمانها را خلق میکند، برای این است که قهرمانها او را مسحور کردهاند؛ با سحر قهرمانها است که آنها حیات پیدا کردهاند.
رمان «همزاد»، داستان مردی است که دایما خیال میکند سایهای در تعقیب او است. در واقع سایه خودش است؛ اما نسبت به خودش بیگانه است و فکر میکند شخص دیگری شده است. این همان دو شخصیتی است که در داستانهای داستایفسکی یک اصل است. هر شخصیتی که میشناسید، باید همزاد او را هم بشناسید؛ چون هر شخصیتی یک همزاد دارد. هر شخصیتی دو نفر است؛ یک چهره ظاهری دارد و یک چهره غیرظاهری. این همواره بخشی از کار داستایفسکی بوده است. در داستان «همزاد»، شخصیت اصلی داستان انسان بدی نیست اما همزادش بد است؛ سایه شیطانیاش بد است. در تمام شخصیتهای اصلی داستایفسکی یک چنین ویژگیای دیده میشود و شاید بیشتر از همه، عمیقتر و دیدنیتر از همه، شخصیتی که با قدرتی فوقالعاده توصیف شده است، ایوان باشد در «برادران کارامازوف». ایوان شخصیت مرکزی در آن رمان است. درست است که چهار برادر هستند و جمعیتی، شاید بیش از ۴۰نفر، در این داستان توصیف میشود، اما ایوان شخصیتی است عجیب و غریب. در عین پاکی، از یک ناراحتی شخصیتی عمیقا رنج میبرد.
داستایفسکی به ادبیات روسیه بسیار آگاه بود. تولستوی را چندان دوست نداشت و همچنین تورگنیف را. اما از گوگول تمجید میکرد. پوشکین را نیز روح روسیه میدانست. به چارلز دیکنز نیز علاقه داشت و برایش الهامبخش بود. بالزاک نیز مورد توجهاش بود. با اینکه داستایفسکی، آثار بالزاک و همچنین آثار دیکنز را خوانده بود، نمایشنامههای آلمانی را میخواند و آثار شیلر را ستایش میکرد اما نمیتوان او را با هیچیک از این نویسندگان مقایسه کرد. مهمترین دلیلش هم به نظرم این است که داستایفسکی روانکاو است. روانکاو است اما با فروید و یونگ و آدلر و... سنخیتی ندارد. میتوان از علمالنفس درباره روانکاوی داستایفسکی صحبت کرد. نیچه گفته است من هرچه درباره روانشناسی و علمالنفس یاد گرفتهام، از داستایفسکی یاد گرفتهام، این به چه معنایی است؟ به چه معنایی داستایفسکی روانشناس است؟ آیا داستایفسکی رفتارشناسی به سبک واتسون میکند؟ اصلا اینطور نیست. آیا داستایفسکی بر اثر گرایشهای جنسی انسان، تحلیل روانی میکند؟ اینطور نیست. آنچه او میبیند و او را از دیگران متمایز میکند، وجدان است. روانشناسی او، روانشناسیای است که وجدان را اصل قرار میدهد. اگر راسکولنیکوف دچار مکافات میشود، برای این است که وجدان دارد. اگر وجدان نداشت دچار مکافات نیز نمیشد.
آیا میتوان داستایفسکی را فیلسوف نامید؟ داستایفسکی آثار کانت را خوانده است. وجدانی که در آثار او میبینیم، شبیه وجدانی است که گاهی کانت از آن سخن میگوید. اما در مجموع میتوان گفت داستایفسکی مخالف فلسفه است. او وقتی میخواست آلمانیها را مسخره کند، از آنجایی که فلسفه را فعالیت آلمانیها میدانست، میگفت آنها بروند حرّافی فلسفی خود را بکنند. داستایفسکی راوی زندگی روزمره است. راوی واقعیتها است، واقعیتهایی ملموس و انضمامی.