تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 21 بهمن 1388 کد مطلب:277
گروه: یادداشت و مقاله

چرا فلاسفه منفورند؟

دکتر رضا داوری اردکانی

یک روز که در مجلس جمعی از استادان علوم انسانی و اجتماعی سخن می‌گفتم، یکی از حاضران پس از پایان سخن بی‌مقدمه پرسید: «چرا فیلسوفان منفورند؟» پرسش تلخ و زمخت بود و اگر آن را از کسی بپرسند که عمر خود را صرف فلسفه کرده است، شاید خلاف ادب و نزاکت هم باشد؛ ولی من طرح پرسش را عادی و معمولی تلقی کردم و عکس‌العملم طبیعی بود. پنهان و انکار نمی‌کنم که انتظار طرح چنین پرسشی را نداشتم؛ به خصوص که هیچ وجهی و مناسبتی هم برای آن نمی‌دیدم، ولی به هر حال کسی پرسیده بود که چرا فیلسوفان منفورند و من می‌بایست یا سؤال را بی‌وجه بدانم با وجه منفور بودن را ذکر کنم. وضع سومی هم می‌توانست پیش آید و آن اینکه حاضران از من عذرخواهی کنند و بخواهند آن را نشنیده بگیرم؛ ولی نه حاضران از من عذرخواهی کردند و نه پرسش کننده از طرح پرسش پشیمان و شرمسار بود! گویی هیچ یک از حاضران پرسش را بی‌جا نمی‌دانستند.
من هم در موافقت با حاضران قبول کردم که فیلسوفان منفورند و گفتم: وقتی می‌گوییم فیلسوفان منفورند، باید ببینیم آن‌ها چه کرده‌اند یا چه گفته‌اند که نفرت مردمان را خریده‌اند. اگر سخنان دشوار گفته‌اند، حقشان نباید نفرت باشد. چنان که دانشمندان هم مطالب دشوار دارند و زبان علم هم زبان عامه مردم نیست. پس برای اینکه فیلسوفان منفور باشند، باید چیزی با چیزهایی گفته باشند و بگویند که به ما بربخورد و مایه آزردگی شود.
من سقراط را به عنوان مثال ذکر کردم. سقراط را آتنیان کشتند. گمان نکنیم که اشرار و اراذل و اوباش آتن کمر به قتل سقراط بسته بودند، بلکه این دموکراسی آتن و نمایندگان مورد اعتماد و مقبول مردم آنجا بودند که ادعانامه نوشتند و فیلسوف را به دادگاه فراخواندند و او را به اعدام محکوم کردند و با زهر شوکران کشتند. سقراط در دادگاه در بیان اینکه چرا او را محاکمه می‌کنند،‌خود را خرمگس مردم آتن خواند و اعتراف کرد که مثل خرمگس به مردم نیش می‌زند؛ ولی گفت:«می‌بینم که این مردم، غافل از خطری که بنیاد زندگی‌شان را تهدید می‌کند، در مسیر سیل و طوفان خوابیده‌اند. من با زبان به آنها نیش می‌زنم که بیدار شوند، اما آنها بدخواب و آشفته و عصبانی می‌شوند و مرا دشمن خود می‌شمارند!»
سقراط به پرسش همکار من پاسخ داده است. من می‌توانستم سخن سقراط را به زبان تلخ‌تر و زمخت‌تر از زبان پرسش بگویم؛ اما مقام، مقام بحث بود. پس گفتم: فلسفه می‌تواند به ما بیاموزد که مثلاً چه ادعاهای واهی و بیهوده داریم و چه بسیار چیزها را نمی‌دانیم و نمی‌دانیم که نمی‌دانیم. یا از ادای چه کارهایی ناتوانیم، ‌بی‌آنکه از ناتوانی خود خبر داشته باشیم. حتی پرسش از دانایی و نادانی و توانایی و ناتوانی را بی‌جا می‌دانیم و از آن می‌گریزیم. همکار من شاید احساس کرده بود که در لابلای گفتار و در ناگفته‌هایم اشاره‌ای به ناتوانی‌ها و نادانی‌هایمان مضمر است و پیداست که دوست نمی‌داریم ما را نادان و ناتوان بخوانند.
پاسخ من در حقیقت تلخ‌تر از پرسش بود؛ زیرا او گفته بود فیلسوفان منفورند و من پاسخ داده بودم که این جاهلان‌اند که از فیلسوفان نفرت دارند؛ اما من پاسخ تلخ را در لفافه‌ی ادب و نقل قول از مقبول‌ترین و گرامی‌ترین مردمان پوشیده بودم!
خوشبختانه یا بدبختانه اکنون فلسفه‌ای که آیینه‌ای پیش روی ما بگذارد و نحوه وجود ما را نشان دهد، نداریم و البته از هیچ حیث نگران وضع درک و فهم و توانایی و ناتوانایی خود نیستیم؛ یعنی هنوز به نظر نمی‌رسد که فلسفه برای ما خطری داشته باشد و اخلالی در کارها که البته بی‌خلل هم نیست، پدید آورد؛ ولی نکته‌ی خارق اجماع و در ظاهر متضمن تعارض این است که فلسفه (نه به معنی عام تفکر، بلکه به معنی اصطلاحی که پرسش از ماهیت چیزهاست)، از ابتدای ظهورش به سیاست تعلق شدید داشته است تا آنجا که سیاست را می‌توان نه فقط فصلی از فلسفه، بلکه شأنی از آن دانست. مع‌هذا از همان زمان آغاز فلسفه، اهل سیاست به آن چشم احتیاط نگاه کرده‌اند و بسیاری از آنان فلسفه را دشمن داشته و با آن دشمنی کرده‌اند و اولین ظهور تاریخی این دشمنی هم محاکمه و اعدام سقراط بود.
اکنون نمی‌خواهم در بیان وجه یا وجوه این کدورت و اختلاف وارد شوم. مهم این است که فلسفه و سیاست به هم بسته‌اند. فیلسوف و سیاستمدار هر نظری که به سیاست و فلسفه داشته باشند، چون همسفر و همراهند، این فرصت همراهی را باید غنیمت شمرند و مخصوصاً بدانند که اگر سودی از این همراهی حاصل شود این سود نصیب سیاست می‌شود؛ زیرا فلسفه و فیلسوف کمتر قابلیت و استعداد برخورداری و بهره‌مندی از سود دارند.ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم تصور کنیم که چه چیز به فلسفه و اهل فلسفه سود می‌رساند و این سودرسانی چگونه است.

فلسفه، راهدان و ره‌آموز
کشور اکنون در راه توسعه‌ی علم و پژوهش قرار گرفته است و این راه را باید با چشم باز و با اطلاع از پستی و بلندی‌ها و پیچ و خم‌ها و منازل سفر بپیماید. آشنایان این راه و محققان این وادی صاحبنظران علوم انسانی و فیلسوفان‌اند. اگر از آنها راه نمی‌جوییم، لااقل از اطلاعاتی که دارند، استفاده کنیم. مگر نه اینکه مدام از اطلاع رسانی می‌گوییم و الفاظ علم و نظریه و پژوهش، پیوسته در زبان ما می‌گردد.
اگر شناختن و پذیرفتن فلسفه به عنوان راهدان و ره‌آموز توقع زیادی باشد، این را بپذیریم که لااقل می‌تواند معانی علم و نظریه و تجربه و روش و... را بیاموزد یا روشن کند. ما که این همه از علوم انسانی و علوم طبیعی و تکنیک حرف می‌زنیم و درباره‌ی اهمیت هر یک احیاناً داد سخن می‌دهیم، خوب است که معنی هر یک از اینها را دقیق‌تر بدانیم. من از مطلعان و مشاهیر دانشمندان شنیده‌ام که گفته‌اند احکام و آرای فلسفه باید علمی باشد و اگر نباشد، اعتبار ندارد. غافل از اینکه فلسفه، علم (به معنی جدید) نیست و احکام آن با احکام علمی تفاوت ماهوی و درجاتی دارد و به این جهت آنها را نمی‌توان با هم قیاس کرد.
هیچ حکم علمی فلسفی نیست و هیچ حکم فلسفی نمی‌تواند علمی به معنی خاص باشد. فلسفه‌ی علمی چیزی شبیه به دایره‌ی پنج‌ضلعی است. فلسفه حدّ علوم را تعیین می‌کند و همه‌ی کسانی که به کار علم و پژوهش مشغولند، باید این حدود را بشناسند. در مجالس رسمی و در مقالات و گفتارها و طرح‌ها و آیین‌نامه‌ها وقتی مثلاً از علم و پژوهش می‌گویند، حد علوم و مخصوصاً علوم انسانی متأسفانه معلوم نیست و گاهی که اصطلاحات را تعریف می‌کنند، مطالب غیردقیق و خطایی و از قبیل مشهورات است. چنان که ادبیات و اخلاق و فقه و عرفان و فلسفه و جامعه‌شناسی و اقتصاد و روان‌شناسی و... را در عداد علوم انسانی ذکر می‌کنند.
این تلقی نادرست نیست؛ اما میان ادبیات و فقه و تاریخ و اقتصاد از یک سو و علوم دقیقه و فنون مهندسی از سوی دیگر دیواری می‌کشد که گذشتن از آن بسیار دشوار است و علومی را در کنار هم قرار می‌دهد که از حیث مبادی و اصول و روش و مقصود اختلاف بنیادی دارند.
متقدمان، علم را به نظری و عملی تقسیم می‌کردند. در نظر آنان علم نظری دانستن چیزهاست، چنان که هستند و علم عملی انجام دادن بایسته‌ی کارهاست. در دوره‌ی جدید این تقسیم را کنار گذاشته‌اند، چنان که آنچه در قدیم علم عملی خوانده می‌شد، دیگر علم دانسته نمی‌شود و اگر به آنها علم اطلاق شود، به حکم شهرت یا بر سبیل مسامحه است؛ یعنی علم به معنی عام لفظ در زبان عامه منظور شده است. نظر و نظری هم دیگر معنی قدیم ندارد، صرف نظر از تغییر و تحولی که در معنی کلمات و اصطلاحات پدید آمده است.
علوم انسانی با اوصافی شناخته می‌شود که نه فقط معنی آنها روشن نیست، بلکه اساس و مبنایی هم برای آنها نمی‌توان پیدا کرد. چنان که مثلاً علوم انسانی را علم ارزش‌ها می‌دانند و این علوم را در اصل و اساس با علوم دیگر متفاوت می‌انگارند و می‌گویند که این علوم بر مبنای غیرالهی بنا شده است. این هم نادرست نیست، ولی می‌توان و باید پرسید که مگر علوم دیگر مبنای الهی دارند؟ هیچ یک از علوم جدید مبنای الهی ندارند، اما اگر علم را بخشش الهی بدانیم هیچ تفاوتی میان علوم انسانی و دیگر علوم نیست. حتی می‌توانیم بگوییم همه‌ی موجودات از این حیث با علم شریکند.

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنّار می‌آورد

اما وقتی می‌گوییم علوم انسانی جدید مبنای غیرالهی دارد و این علوم را در کنار فقه و شعر و عرفان و کلام می‌گذاریم، جمع ناجور و ناهموار را گرد می‌آوریم. البته این ناهمواری در مباحث علم کلام و زبان‌شناسی و فقه و جمعیت‌شناسی آشکار نیست؛ اما به محض اینکه به برنامه بیندیشیم، دچار تکلف می‌شویم. طراحان برنامه‌ریزی آموزش دانشگاهی این معنی را اجمالاً می‌دانسته‌اند که درس‌های فقه و فلسفه و کلام اسلامی را در برنامه‌ی دانشکده‌های علوم انسانی و اجتماعی قرار نداده‌اند.
مطلب مهم در این باب این است که علم به معنی جدید آن هر چه باشد، ابژکتیو است (ابژکتیو جای «نظری» در اصطلاح متقدمان را گرفته است) و به احکام علم باید با رعایت قواعد روش رسید. به عبارت دیگر احکام علمی، احکام خبری است که از طریق پژوهش در دایره‌ی علم وارد می‌شود؛ ولی در اخلاق و فقه و ادبیات حکم خبری نداریم و در عرفان و فلسفه روش علمی به کار نمی‌آید و ابژکتیویته وجهی ندارد (مگر اینکه بخواهیم تاریخ فلسفه و ادبیات و عرفان بنویسیم).
پس اینها را چگونه علم بدانیم؟ وقتی علم‌هایی را کنار هم می‌گذاریم که هم از نظر مبانی و هم از حیث روش و غایت و نوع حکم با هم تفاوت دارند، وحدتی پدید نمی‌آید که نام واحد به آن اطلاق شود. توجه به این معانی ما را دلالت می‌کند که مقام و مرتبه‌ی هر یک از علوم را بشناسیم. من نمی‌گویم که به همه‌ی سخنان فلسفه حتی آنهایی که به مراتب و میزان درک و فهم و توانایی و امکان‌های علم و عمل و دایره‌ی قدرت و اختیار ما راجع است، گوش بدهیم.
آنجا که فلسفه، دانسته‌ها و داشته‌های ما را به حساب نمی‌آورد و غرور ما را به چیزی نمی‌گیرد، به آن وقع نگذاریم و حتی از آن بیزار باشیم؛ اما مصلحت نیست که از درس‌های ساده و مفید و آسان آن رو بگردانیم. شاید وجه این روگرداندن این باشد که معمولاً نمی‌دانند که فلسفه چیست و در آن چه مباحثی مطرح می‌شود؛ یعنی خبر ندارند که مثلاً تعریف و تعیین حدود علم و طبقه‌بندی علوم در فلسفه می‌آید.
من بارها در مجالسی حضور داشته‌ام که حاضران درباره‌ی علم و تقسیم علوم و روش و حقیقت علمی بحث‌ها کرده‌اند و حرف‌های خوب و درست یا سطحی و مشهور زده‌اند و من هم چیزی نگفته‌ام. گمان می‌کنم که اگر آنها می‌دانستند که این مسائل و مباحث در فلسفه آمده است، لااقل نظر شخص فلسفه خوانده‌ی حاضر در مجلس را می‌‌پرسیدند! در اینجا قصد تبلیغ فلسفه و اثبات اهمیت آن در میان نیست و حتی از بی‌اعتنایی به آن شکوه نمی‌کنم. من این وضع را در تاریخ دو هزار و پانصد ساله‌ی فلسفه بازشناخته‌ام و از پنجاه سال پیش تاکنون آن را در کار و بار خود و عکس‌العمل دیگران نسبت به فلسفه آزموده‌ام و اکنون دیگر نگران بیزاری مردمان و حتی دانشمندان از فلسفه هم نیستم؛ اما می‌گویم وقتی سیاست علم و پژوهش را تدوین می‌کنیم، اولین قدم باید این باشد که معنی یا معانی علم و تحقیق و پژوهش و روش علمی را بدانیم و مراتب و تفاوت‌ها و اقسام علوم را بشناسیم.
پیداست که وقتی گفته می‌شود عرفان و فلسفه علم نیست، شأن آنها ناچیز گرفته نشده است. علم به معنی جدید آن تاریخی دارد که چندان قدیم نیست. این علم گرچه نحوی ارتباط با علم قرون وسطی و علم اسلامی و یونانی دارد، صورت کامل شده و تکامل یافته‌ی آنها نیست. علم زمان ما در قیاس با علم قدیم از سنخ دیگری است و به این جهت مطاوی کتب «اخلاق نیکوماک» ارسطو و «تطهیرالاعراق» ابن مسکویه و «اخلاق ناصری» خواجه نصیرالدین طوسی و «اخلاق جلالی» جلال‌الدین دوانی و آثار گرانبهای اخلاقی ملامهدی نراقی و ملااحمد نراقی و حتی مقدمه‌ی کتاب «العبر» ابن خلدون را از سنخ مطالب علوم اجتماعی به معنی امروزی لفظ نباید دانست.
فلسفه نه فقط حد علوم و از جمله علوم اجتماعی را به ما می‌آموزد، بلکه شرایط پیدایش و پیشرفت علم را نشان می‌دهد و به این جهت می‌تواند ما را در برقرار کردن بهترین و مناسب‌ترین نسبت با علم یاری کند. فلسفه رقیب علوم نیست و در مسائل علوم وارد نمی‌شود و دخالت نمی‌کند.
بیشتر دانشمندانی که با فلسفه مخالفت می‌کنند، مخالفتشان ناشی از این گمان است که احکام فلسفه از سنخ احکام علمی است و درستی و نادرستی آن احکام با روش علمی باید سنجیده شود؛ ولی فلسفه از سنخ علوم نیست، بلکه ره‌آموز پیدایش و بسط علوم و برنامه‌ریزی آموزش و پژوهش و مدیریت علم و کاشف وحدت یا پیوستگی علم‌هاست و به این جهت به آن نیاز بی‌چون و چرا داریم. فلسفه در زبان اصلی به معنی همنوایی با دانایی و تعلق خاطر به آن است. این همنوایی و دوستی را غنیمت شمریم و مبادا که انبوهی و تیرگی غبار کدورت زمانه، امکان دوراندیشی را از ما سلب کند.
فلسفه و حکمت صرف نام‌های محترم و زیبا نیستند، بلکه پاسداری از حقیقت و کمال و حرمت‌ها و حقیقت‌های انسانی به آنها حرمت و زیبایی و عظمت بخشیده است. انکار نمی‌توان کرد که دامنه‌ی جهل ما بسی پهناورتر از دامنه‌ی داناییمان است. فلسفه می‌تواند ما را به وسعت دامنه‌ی جهل متذکر سازد و جهل مرکّب را به جهل بسیط مبدل کند و این تحولی است که طلب علم و دوران‌های علمی با آن آغاز می‌شود.
مختصر بگویم بی‌چراغ فلسفه راه آینده پیدا و گشوده نمی‌شود. اگر حکم مرا نمی‌پذیرید، با هیچ دلیلی نمی‌توانید آن را رد کنید. یعنی لااقل محتمل است که سخن من درست باشد. پس با فلسفه دشمنی نکنیم و از آن بیزار نباشیم. این بیزاری در شأن اهل علم نیست. مخالفت با فلسفه‌ها و بحث با فیلسوفان مطلب دیگری است که در وقت دیگر باید به آن پرداخت.

منبع: خبرنامه فرهنگستان علوم

http://www.bookcity.org/detail/277