تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد: چند جلد کتاب جیبی، مربع کامل: نیما، شاملو، اخوان و... کتابی پنج ریال، اجاره تا یک ماه، اما یک هفته دو ریال و نه کمتر! این حرف صاحب کتابفروشی بود. آن سالها خاصه تابستان، کارم دویدن پی کسب هزینه بود، هزینه ۹ ماه درس و مشق. و این وسطها، عیش من مهیا بود: کتاب، سینما و باز سینما، کتاب. درآمدم عالی بود. تازه... خرجرسان خانواده نیز بودم به حاشیه. شادمانترین و پرامیدترین بودم. هر چه دلم میخواست شعر میخواندم، نوشابه سر میکشیدم، سینما میرفتم، کتاب میخریدم و آزاد، مستقل، خودرای، و برای خودم کسی شده بودم به چهاردهسالگی: خرازیفروش سیار محلههای مسجدسلیمان. همین ایام، ایام تمرین نخستین زمزمههای جدیام بود در شعر، بیشتر متاثر از شاملو و کمتر همگرا با فروغ، و هر چه دلت بخواهد دور از نیما. ماه بود شاملو، بهویژه شعر «پریا» و بعد «نازلی»... مرگ نازلی! هنوز هم در پرتو همان فانوس نفتی که چشمم خوب نمیدید، و ذرهبین درشت، جور بیناییام را میکشید. عینک طبیام را در رودخانه آبشور مرغاب گم کرده بودم. با احتیاط تمام و بدون سر و صدا ورق میزدم که هیچکسی متوجه بیداری من نشود. شب... عمیق، شب... سیاه، و خانواده... خواب، خانواده... خسته! فقطگاه مادرم سرفه میکرد، آنقدر که نیمخیز مینشست: «علیپناه بخواب بابام، دیوانه میشوی!» راست میگفت مادر، دیوانگی همین بود غرقه کلمات. دیوانگی ما عین شاعری ما است و شاعری ما عین دیوانگی ما. آخر... آدم عاقل چطور میآید از کودکی تا امروز، همه هستیاش را بر سر شعر بگذارد؟! من مقصر نیستم. تقصیر... تقصیر جادوی نخستین ترانهها و شعرهایی است که در ایام کودکی در مرغاب میشنیدم. همان جا و همان روزگار... کلمات گولم زدند و مرا پایبند سحر خود کردند. و شعر هم از طفولیت برای من دعا بوده است، دعای مادر، دعای دنیا، دعای دانایی. پس چگونه میشود شاملو را دوست نداشته باشم، خیلی شاعر است بیپیر! من با شعر او به بلوغ رسیدم، بزرگ شدم و پیر!... شعر... آدمی را پیر میکند، و همین خوب است به این دیر خرابآباد. سال ۱۳۵۸ ـ شاملو بود و کتاب جمعه، هر هفته گویا سهشنبهها منتشر میشد. آن ایام آزاد آزاد، هر چه دلت میخواست جریده بود کوهکوه، رنگدررنگ. پیشخان دکه روزنامهفروشیها... انبار کاغذ خوانا بود: سالنامه، فصلنامه، ماهنامه، هفتهنامه، روزنامه، حتی شبنامه. بسیاری از این نامهها سنگین میآمد و دستنخورده بازمیگشت. میان همین هیاهوی هزارسر، کتاب جمعه، لااقل در سطح تهران، مشتری خاص خود را داشت. نزدیک به چهارصد عضو کانون، دانشجویان، اهل قلم... من هم یک روز رفتم و برای صفحه شعر همین جریده... دیدم در قفل است، از زیر در پاکت حاوی یک شعرم را سراندم درون و بیخیال، فراموشم شد. هفته بعد در صحن دانشکده هنرهای دراماتیک، علیاکبر و یحیی از دور کتاب جمعه را نشانم دادند. نزدیکتر، دیدم شاملو با چه احترامی... صفحه نخست! «شال» شعر بینظیری بود. و بعد خیلیها استقبال کردند و... هفته بعدتر، در محل سهشنبههای کانون نویسندگان از الف. بامداد بیغروب تشکر کردم. کمی ظریف و با حیرت پرسید: «تو چقدر جوانی صالحی!...» و صحبت به درازا کشید، سراغ هوشنگ چالنگی را گرفت و اینکه چه فکر میکنی، چرا جنوب و مسجدسلیمان اینهمه شاعرپرور است. گفتم از فلاکت است. هر کجا فقر بیداد میکند، تولید شعر هم بالاست. صبر کرد، نگاه کرد، بعد هم... ساعت تنفس تمام شد، رفت پشت میکروفن و یادم هست از صدای پای فاشیزم سخن گفت و متلکی به یکی از بزرگان کانون... که بیشتر شوخی بود البته: گفت همینطور دارد برای خلقالله قاهقاه گریه میکند و... و سالی نرفت که انشعاب و آن حکایتها، و سالی نرفت بعد... که کانون را از درون و بیرون متلاشی کردند. تا سالها بعد و بعد، همان ایام که مجله آدینه تازه به اهتمام سیروس علینژاد پا به عرصه نهاد و بینظیر بود در آن برهوت. یک روز سرد زمستانی بیژن جلالی سر تا پا زرهپوش از هراس زمهریر به خانه ما آمد. حرف و شعر و حدیث و حوصله، تا گفت: «صالحی، شاملو هم همین جاست، همسایه شما!» گفتم: «میدانم.» آن ایام عجیب، زمستان و تابستان، من بیشتر با کلاهی فرودینه تا بال دو ابرو به کوچه و خیابان میآمدم. بارها شاملو را دیده بودم، آیدای عزیز را دیده بودم. حتی شیرکو بیکس از سوئد آمده بود گفت: «من میهمان بامدادم، باهم برویم!» گفتم: «وقتش نیست!» و وقتش وقتی رسید که شاملو و آیدا از خیابان پاسداران کوچ کرده بودند «دهکده» ــ فردیس کرج! یعنی سالها بعد ــ به گمانم ۱۳۷۲ بود، همراه مسعود خیام و دوستان دیگر به دیدن بامداد رفتم. حیرتآور است، اینبار گفت: «چقدر پیر شدهیی صالحی.» یادم رفت به نخستین دیدار و جوانی آن سالها، گفتم: «جوانی و پیری تفاوتی ندارند استاد، فقط یک تفاوت کوچک! جوانی میآید و میرود، اما پیری میآید و میماند!» یک لیوانی دستش بود به قدر یک پارچ آب و آن خنده و محبت و خستگی. و درباره آدینه و دنیای سخن حرف زد به اشاره، و گلایه از ممیزی و بنبست کتاب و نظارت سنگین و هم اشاره کرد به دوستی که کتابهای این مسعود خیام مانده در ارشاد، واقعا چه باید کرد؟! سالی یکی، دو بار دوستان میآمدند و میگفتند داریم میرویم دیدن شاملو، و من طفره میرفتم، به خودم میگفتم برویم مزاحماش بشویم که چه بشود؟! دارد کارش را میکند! و نرفتم تا آنبار دومی که در بیمارستان ایرانمهر تهران بستری شد به همت دکتر پارسا. یک روز غروب یا شب آمدم خانه، دخترم گفت: «بابا آقای شاملو زنگ زد، گفت: صالحی!...» مکث کردم، بعد ادای صدای بم و ممتاز شاملو را درآوردم: «صدایش اینطوری بود،» نسیما خندید، گفت: «آره، آره...» تا آن روزهای وداع با واژه!... بامداد بیغروب مرده بود. مانده بود در بیمارستان ایرانمهر. ما در کانون نویسندگان، هر کدام وظیفهیی بر عهده گرفته بودیم. خانه ما به بیمارستان نزدیک بود، نگران جوانانی بودم که هر شب تا دیروقت، با شمع روشن کنار نردههای بیمارستان (ضلع غرقی) سرود و ترانه میخواندند. بیم برخورد بالا بود. یک شب محمود مهربان، دولتآبادی بزرگ گفت: «تو بمان جلو بیمارستان، این بچهها جواناند. احساساتی میشوند...» محمود میخواست مراسم بیحادثه طی شود. حق با او بود. عدهیی علنا پی بهانه بودند. سه شب و سه روز بیخوابی و کار و اضطراب، تا روز وداع با لغت کبیر! یک دلخوری کوچک میان من و سیاوش شاملو پیش آمد، بر سر اینکه شناسنامه شاملو را میخواهند و کجاست؟ من چه میدانم؟!... و ظهر داشت فرو میشکست. چه جمعیتی!... از خستگی توان از کف داده بودم. باورم نمیشد این تابوت، تابوت بامداد است. جمعیت کوچه درست کردند، یک لحظه هل خوردم. فریبرز رییسدانا از سقوط در مزار نجاتم داد. آوردم زیر سایه، گفت: «تمام شد سیدعلی، همه خستهایم.» و آب آورد یا شربت، یادم نیست...