تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : جمعه 30 بهمن 1388 کد مطلب:287
گروه: یادداشت و مقاله

هنوز هم می‌خندد...

به بهانه‌ی جشن نود سال حیات فرهنگی استاد احمد سمیعی گیلانی

محمد نجفی: خبر کوتاه بود، هر خبری که می‌رسید در سال هشتاد و هشت، کوتاه بود و نشانی از غیاب کسی در خود داشت؛ مهدی سحابی، بهمن جلالی، محمد حقوقی، محمد ایوبی، اسماعیل فصیح، شهرام شیدایی و... چیزی کم شده بود انگار؛ کسی رفته بود از میان‌مان. خبرهای کوتاه یک یک می‌رسیدند؛ خبرهایی آن‌قدر کوتاه که فرصت نکنی کمی مرور کنی خاطراتی را که می‌توانستی داشته باشی از یکایک عزیزانی که رفته بودند، یا از یادگارهایی که برای ما به جا گذاشته بودند. به سادگی رفته بودند از میان‌مان و حالا تو باید مدام دل‌نگران می‌بودی که مبادا خبر دیگری در راه باشد. ترسیده بودیم. هنوز هم می‌ترسیم. هول افتاده بود به دل‌هامان و هنوز هم رهامان نکرده. این‌ها که می‌رفتند فقط گذشته‌ی ما نبودند، فقط داشته‌ها‌ی ما نبودند؛ آینده‌مان بودند، راهی که می‌‌توانستیم در پیش‌روی داشته باشیم، بخشی از «امکان»های ما در آینده‌ای که پیش‌روی‌مان است. نه این‌که دیگر نباشند، هنوز هم در آثارشان - یادگارهایی که برای ما به جا گذاشته‌اند - ادامه می‌یابند اما «دردا و ندامتا»، خبرهایی هست که وقت‌شان نرسیده و خوشا به حال ما که هنوز بسیاری از این عزیزان در میان ما هستند.
شاید در میانه‌ی همین خبرها بود که ایده‌ای شکل گرفت از یاد-کرد عزیزانی که هنوز هستند تا مگر سنگینی اندوه و افسوس دیدارهایی که در مراسم ترحیم مدام تازه می‌شوند و روی دل‌مان می‌ماسند کمی سبک‌تر شود. شهر کتاب پیش‌قدم شد تا این‌بار دیدارها باز هم تازه شوند در جشن تولد نود سالگی احمد سمیعی گیلانی که به قول خودش در زمانه‌ی آن‌ها - که احتمالاً به سال‌های کودکی‌اش اشاره دارد - از این خبرها نبود. کدام جشن تولد؟ او تا پنج سالگی شناسنامه هم نداشته و روز و ماه تولدش تا همین اواخر در شناسنامه‌اش هم ثبت نشده بود و تنها، در قرآن، تاریخ تولدش را به قمری نوشته بودند: «من حتی در کوچه افشارها در سنگلج تهران متولد شده‌ام اما محل تولد من در شناسنامه رشت است.» خودش هم می‌خندد.
برایش کیک تولدی - کتابی گشوده - تدارک دیده‌اند که یک طرف نوشته «استاد سمیعی تولدتان مبارک» و در صفحه‌ی مقابل نام یکی از کتاب‌هایش، «آیین نگارش و ویرایش» حک شده است. سمیعی نود ساله اما هنوز قبراق است، شوخی می‌کند، از تجربیات و خاطراتش می‌گوید و خنده بر لبان حاضران می‌نشاند و به اعتراف دوستان و همکارانش هنوز هم که هنوز کار می‌کند، می‌نویسد، ویرایش می‌کند و خودش را سر پا نگاه داشته.
خودش می‌گوید که تجربه‌ی این سالیان دراز به او یاد داده که قرار نیست همه‌‌ی چیزها همیشه هم آرمانی باشند. این حرفش را طوری می‌گوید که ناخودآگاه مرا یاد خیام می‌اندازد. یاد رفته‌گان باز هم در ذهنم پر رنگ می‌شود. به حاضران نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم مثل وصله‌ای ناجورم. آدم‌های دور و برم بیشترشان از من مسن‌ترند. جای ما جوان‌ترها انگار خیلی خالی است در سالنی که نیمی از صندلی‌هایش خالی مانده‌اند.
برخی از حاضران از استاد می‌گویند و ویژگی‌هایش را بر‌می‌شمرند: نظم و وقت‌شناسی، ذهن وقاد و پشتکار بسیار، تسلط و اشراف بر زبان فارسی به نحوی که زبان فارسی در دست ایشان چون موم نرم است، توجه به حوزه‌های دیگری غیر از ادبیات، صراحت لهجه در کار علمی، توجه به کار تیمی و گروهی، دقت نظر در آثار، دستگیری ایشان از نوکاران عرصه‌ی قلم، جریان‌سازی علمی، راه‌اندازی مجموعه‌هایی چون سخن فارسی و فرهنگ آثار، جامعیت جدید و قدیم، تسلط به ادبیات کهن، صداقت ذاتی و نیک‌نهادی، حجب ذاتی، ذهن باز و تازه و کوشش در به روز نگه داشتن خود در رشته‌های مختلف.
چند جایی هم از رضا سیدحسینی یاد می‌شود. او اما دیگر نمی‌تواند در این نشست‌ها حضور داشته باشد. او هم در زمره‌ی غایبان است. او هم نیست و من یاد آن صبح جمعه‌ای می‌افتم که برای ویژه‌نامه‌ای درباره‌ی اسماعیل سعادت به خواست آن مرحوم به خانه‌اش رفته بودم تا یادداشتش را بگیرم. تنها بود. از پسرهایش گفت، از کارها و خاطراتش. یک ساعتی حرف زد و من مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا این‌قدر دورم از جهان سیدحسینی و حالا باز هم همان حس و حال را دارم.
به از یاد بردن‌هامان فکر می‌کنم. گویی که به راحتی از یاد می‌بریم دینی که این بزرگان بر گردن ما دارند. انگار که این غرور لعنتی، ما جوان‌ترها را وامی‌دارد که خیال برمان دارد که این جماعت چیزی برای دادن به ما ندارند، «یک مشت آدم پیر و فسیل و قس علی‌هذا». به بلاهتم می‌خندم. بعضی‌هاشان را تازه دارم کشف می‌کنم. یکی‌شان رضا سیدحسینی بود، یا همین احمد سمیعی گیلانی، یا اسماعیل سعادت و دیگرانی که یکی دو تا هم نیستند. رضا داوری اردکانی هم هست که این روزها دارم از کتاب‌هاش چیزهای زیادی یاد می‌گیرم. او هم کمی ناخوش احوال است. باز هول برم می‌دارد که ناگاه نگاهم به استاد سمیعی می‌افتد که در نودمین سال زندگی‌اش هنوز هم هست و می‌خندد.

این مطلب پیش از این در تاریخ 15 بهمن 1388 در هفته‌نامه‌ی ادبی فرهنگی رودکی منتشر شده است.

http://www.bookcity.org/detail/287