تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد: انسان
جدید دایم در حال عمل است و وقتی برای حیرت و پرسش و تامل و تفکر ندارد. بشر
نوزاده چنان در کارها و امور روزمره مستغرق است که مجالی برای خوداندیشی و خودشناسی
و هستیشناسی ندارد.
بشر امروز قادر نیست که حتی اندکی به ذات و اصل و مرگ و
معنا بیندیشد. او سخت غافل و به تعبیری درستتر، از/ با خود بیگانه است. مارکس میگفت
آگاهی و اندیشه و تفسیر و نظر بس است، عمل کنید و در جهان تغییر و تحول ایجاد کنید.
در پی مارکس، ایدئولوژیهای چپ و راست یکی پس از دیگری سر برآوردند و چنان نیرومند
و تند عمل کردند که شکل و صورت جهان را دگرگون نمودند.
در چارچوب قوانین و ضوابط خشک این ایدئولوژیها وقتی برای
اندیشیدن، فرصتی برای دیدن و نگریستن (نظاره آسمانها) و حال وحوصلهای برای
بازاندیشی و بازیابی خویشتن در میان اشیا و اعیانِ عالم وجود نداشت. در درون حاکمیتِ
این ایدئولوژیها، آدمیان به تودهها بدل شده بودند و افراد به خلقها/
جماعات و اشخاص به اشیا. در درون حاکمیتِ این ایدئولوژیها،
انسانها مانند گلههای گرسنه شبانهروز به دنبال نانی در پیچ و خمهای نظام صنعت یپچیده
میگشتند. بیترِدید، تا نان نباشد اندیشه و آزادی معنایی نخواهد داشت.
«آدمی اول حریص نان بود» و هرگاه از نان بینیاز شد میتواند
بیندیشد، فلسفه بورزد، شعر بگوید و نقد کند. در رژیمهای توتالیتر نه برابری و مساوات
وجود داشت و نه ذرهای آزادی که آدمیان در فضایش تنفس کنند و استعدادهایشان را
متحقق سازند.
اختناق و خفقان چنان حکمفرما بود که حتی در کنج ذهن
انسانها ذرهای جا برای آزاداندیشی وجود نداشت. آدمی به عنوان بنده و برده حلقه
به گوشِ ایدئولوژی طبیعتا نمیتوانست در چارچوب قفس آهنین بروکراسی آن لحظهای با خویش
باشد و دقیقهای فکری تازه کند. این در حالی بود که در تعریف آرمانی مارکس از آزادی،
انسانها میتوانستند صبح به شکار بروند، ظهر ماهی بگیرند، غروب گله را به صحرا
ببرند و شب بعد از شام فلسفه و شعر نقد کنند. به هرحال، آرزوی مارکس از برای تغییر
جهان جامه عمل پوشید و اعمال ایدئولوژیک سر از اردوگاههای کار اجباری، اتاقهای
گاز، شکنجهها و کشتارهای دستهجمعی و بمبارانها و قتلعامهای میلیونی درآورد.
تغییر بدون تفسیر و عمل بدون نظر به چنان نتایج و عواقب ناخواسته منجر شد. البته
سوءتفاهم نشود، در دوره جدید، نظرورزی و خردورزی و تفسیر و تاویل کم نبوده است.
پیش از مارکس، بیشتر فیلسوفان اهل نظر و بینش و ادراک
ماهیت و به اصطلاح هستیشناس بودند. اما مساله این است که هم در زمان شیوع و نفوذ
فلسفهها در قرن هفدهم و هجدهم و هم در زمان سیطره ایدئولوژیها در قرن نوزدهم و بیستم،
بشر فاقد وقت و آرامش برای تامل و تفکر و تذکر بوده است. این بشر نه از حیث نظر
نقص و کم داشته و نه از لحاظ عمل، بلکه مشکل عمدهاش خوداندیشی وخودیابی در عالم
بوده است؛ در - عالم - بودن و به سوی - مرگ - بودن را نمیتوانسته است بیندیشد.
زیرا بشر مدرن، به تعبیر هیدگر، وقت نداشته و ندارد. این به آن معنا نیست که بشر
مدرن اوقات فراغت ندارد و بیشتر ساعات فراغتش به نگاه کردن به فیلمهای متنوع و
مسابقات ورزشی و برنامههای متکثر کانالهای مختلف تلویزیونی و سرگرمی در فضاهای
مجازی سپری نمیشود بلکه به این معناست که او تاب و تحمل خلوت را ندارد. هرگونه تفکر
و خلاقیت و ابداع و اکتشاف و اختراِع در خلوت به ذهن خطور میکند. انسانی که از
آغاز صبح تا دل شب پیوسته میدود، کی میتواند آنی بیندیشد و حقیقت امری را بفهمد.
این انسان از/ با خود بیگانه است. این انسان فقط میتواند در تاکسی یا مترو یکریز
درباره سیاست و اقتصاد وراجی کند.
به دیگر سخن، در جامعه جدید انسان پیوسته میدود و
چهاراسبه میتازد بیآنکه جهتی روشن و غایتی مشخص داشته باشد. معالم و مقاصد مسیر
سخت مبهم گشته است. مارکوزه میگفت انسان متجدد تکساحتی است و زندگانیاش صرفا در
ساحت تولید و مصرف جاری است. تعبیر «تکساحتی» از بحث هیدگر درباره «نااصالت» و «فرد منتشر» (داسمن) گرفته شده است. هیدگر بیگانگی
انسان از/ با خود را حاصل گسست و جدایی او از
عالم و موجودات میدانست. چرا که انسان دیگر با موجودات و اشیای این عالم همنشین و
همبود و دوست و رفیق نیست. آنچه هست انسان است و بقیه کائنات صرفا برابر ایستا
(ابژه) از برای منافع و مصارف او. انسان هستی را نمیاندیشد زیرا در میان هستان
مستغرق است و تسخیرگر و مصرفکننده. وقتی تفکری نیست انسان مدرن «کارگر» به معنای یونگری
کلمه است و «سازنده» به معنای آرنتی کلمه و «فاوست» به معنای گوتهای کلمه. فاوست
خداگونهای که هم سازنده است و هم ویرانگر و کارگرِ عامل و فاعل (سوژه) فاقد ذکر و
فکر است. او نمیتواند به تناهی و کرانمندیاش فکر کند و میدود تا همهچیز و همه
جا را تحت تصرف خود درآورد.
اما وضع در جامعههای غیرغربی توسعهنیافته بسیار متفاوت
است. در این جامعهها نه نظر به معنای راستین کلمه هست نه عمل و نه تفکر. در اینجاها
نیز میدوند اما نه در پی آواز حقیقت و دانش و فلسفه و اندیشه و زیبایی بلکه در پی
صدای ماشینهای شاسیبلند و در پی فرصتطلبی و چشم همچشمی و ظاهرپرستی و پولپرستی.
این پرسش از انسان جامعه توسعهنیافته که چرا نمیاندیشد، سوال و توقع بیجایی است.
انسانهای جامعه توسعهنیافته عمدتا آبزیرکاه و نان بهنرخروزخورند. آنها حتی در
عرصههای فرهنگی و فلسفی و ادبی دقیقا همان کاری را میکنند که همسایههایشان در
عرصه بازار و اقتصاد و سیاست میکنند. انسانهای جامعههای توسعهنیافته فرقی فارق
با انسانهای جوامع مدرنِ پیشرفته دارند. آنان از/ با خودبیگانه مضاعف و مرکبند.