تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 27 دی 1400 کد مطلب:29163
گروه: گفت‌وگو

نویسنده‌ای که فقط یک کتاب برای خودش نگه داشته است

راز تبادل ۲۴۰۰۰ نامه میان مادر و دختر

هنرآنلاین: ایزابل آلنده را پرخواننده‌ترین نویسنده اسپانیایی‌زبان جهان می‌دانند؛ کسی که داستان و ناداستان می‌نویسد و بنیاد ایزابل آلنده را به یاد دختر فقیدش (که در ۱۹۹۲ درگذشت) مدیریت می‌کند. رمان تازه این نویسنده پرفروش و محبوب «وایولتا» داستان زندگی پرفراز و نشیب زنی را در یک گستره ۱۰۰ ساله در آمریکای جنوبی به تصویر کشیده است. هپزیبا اندرسن، خبرنگار گاردین با او درباره کتاب‌ها و زندگی و سرنوشت سرزمین مادری‌اش شیلی گفتگو کرده است.

داستان «وایولتا» از کجا آغاز شد؟

ایده ماجرا از مرگ مادرم دست پیش از فراگیر شدن ویروس کرونا در جهان آمد. او در ۱۹۲۰ به دنیا آمد، درست وقتی که آنفلوانزا جهان را گرفت و به آمریکای لاتین هم رسید. بنابراین طبیعی بود که اول و آخر رمان با همه‌گیری دو ویروس باشد. من وقتی می‌نویسم، نقشه و پیام ندارم، فقط می‌خواهم مردم با من بیایند و به داستانم گوش بدهند.

قهرمان «وایولتا» همنام مادر شماست. داستان او را از زندگی مادرتان وام گرفته‌اید؟

وایولتا در همان طبقه اجتماعی مادر من به دنیا آمده، در همان زمان و جایی که خواننده‌ها درمی‌یابند باید شیلی باشد. مادر من هم بسان او زیبا بود و بااستعداد و رویایی اما در عین حال وابسته هم بود. در حالی که وایولتا از عهده زندگی‌اش برمی‌آید و این یک تفاوت خیلی بزرگ است. من بارها گفته‌ام اگر تو نتوانی مستقل باشی و زندگی خود و فرزندانت را اداره کنی، فرمان زندگی دست کسی دیگر می‌افتد.

نامه در «وایولتا» نقشی اساسی دارد و نخستین رمان شما «خانه ارواح» هم با نوشتن یک نامه به پدربزرگ آغاز می‌شد. شما باید یک نامه‌نویس خیلی بزرگ باشید؟

عادت داشتم به مادرم نامه بنویسم و او هم به نامه‌های من پاسخ می‌داد و این روند چند دهه هر روز ادامه داشت. پسرم از یک شرکت خواست نامه‌ها را دیجیتالی کنند و آنها برآورد کردند حدود ۲۴۰۰۰ نامه میان من و مادرم تبادل شده است. همه چیز در این نامه‌ها هست؛ تمام زندگی مادرم و البته زندگی من اما حالا که مادرم نیست، دیگر روایتی روزانه از زندگی خودم ندارم و دریافته‌ام که روزهایم خیلی زود می‌گذرند.

با ماجرای همه‌گیری ویروس کرونا چگونه کنار آمدید؟

به همه کارهایم رسیدم. در دو سال یک کتاب ناداستان نوشتم به نام «روح یک زن»، بعد نوبت «وایولتا» رسید و یک داستان دیگر هم نوشته‌ام درباره پناهجویان که به احتمال زیاد تا سال ۲۰۲۳ ترجمه و منتشر می‌شود. در این دوران سه چیز داشتم که همه نویسنده‌ها نیاز دارند: آرامش، تنهایی و زمان. البته از آنجا که بنیاد من با مردم در خطر سر و کار دارد، می‌دانستم کرونا با خودش نومیدی و خشونت و فقر می‌آورد و نخستین کسانی که کارشان را از دست می‌دهند زنان و مهاجران هستند.

نظرتان درباره انتخابات اخیر ریاست جمهوری در شیلی چیست؟

خوشحالم. رئیس جمهوری تازه ما همه حرف‌هایی را می‌زند که من دوست داشتم درباره فراگیری، تنوع و عدالت بشنوم. او ۳۵ سال دارد و می‌تواند جای نوه من باشد اما در عین حال شگفت‌انگیز است و نشان داده نسل جدید سرانجام کار را در دست گرفته است.

 

زیستن در یک جامعه انگلیسی‌زبان و نوشتن به اسپانیولی چه حسی دارد؟

گاهی یادم می‌رود به زبان اسپانیایی حرف بزنم و برخی چیزها را فقط به انگلیسی می‌گویم. می‌توانم ناداستان را به انگلیسی بنویسم اما داستان را؟ نه. داستان در مسیری طبیعی جریان دارد و بیشتر در قلب رخ می‌دهد تا مغز.

کتاب‌هایتان را چگونه طبقه‌بندی می‌کنید؟

چنین کاری نمی‌کنم. کتاب‌هایم را می‌دهم برود.

همه کتاب‌ها را؟

تنها کتابی که نگه داشتم، نخستین هدیه ناپدری‌ام در ۱۰ سالگی است؛ «مجموعه کامل آثار شکسپیر». همه را بسان داستان خواندم و از آن زمان نگه‌شان داشته‌ام.

آیا کتابی کلاسیک هست که از نخواندنش شرمنده باشید؟

شاید «برادران کارامازوف». خسته‌ام کرد.

کودک که بودید، چگونه کتاب می‌خواندید؟

من از نسلی هستم که تلویزیون نداشتیم و رادیو را هم پدربزرگم در خانه ممنوع کرده بود و می‌گفت مبتذل است. سینما هم که نمی‌رفتیم. بنابراین تمام کودکی من به کتاب خواندن گذشت. در نوجوانی که تنها و خشمگین بودم، تنها راه گریز از هر چیز و خودم خواندن کتاب بود.

کتابی ویژه هست که نامش در تمام این سال‌ها یادتان مانده باشد؟

آشکارا یادم هست حدود ۱۳ سال داشتم و در لبنان زندگی می‌کردیم. دخترها جایی نمی‌رفتند، مدرسه و خانه فقط. ناپدری‌ام یک گنجه داشت که قفلش کرده بود و نمی‌گذاشت دست کسی به آن برسد. من و برادرهایم در گنجه را باز کردیم، آنها خوراکی‌هایش را خوردند و من رفتم سراغ «هزار و یکشب». متن سراسر استعاره بود و فراتر از درک من اما همین که توانسته بودم یک کتاب ممنوعه را در گنجه بخوانم، لذت می‌بردم. باید یک روز درباره این تجربه بنویسم.

 

http://www.bookcity.org/detail/29163