تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 5 تیر 1401 کد مطلب:30060
گروه: تازه‌های کتاب

رنج و سرمستی

معرفی کتاب: رنج و سرمستی

گسترش: «رنج و سرمستی» عنوان کتابی است به قلم ایروینگ استون پیرامون یکی از بزرگ‌ترین هنرمندان جهان هنر یعنی میکل‌آنژ. این کتاب زندگینامه‌ی تاریخی و هنری هنرمند و متفکری است که در عصر خود (تولد ۱۴۷۵-درگذشت ۱۵۶۴ میلادی) بزرگ‌ترین هنرمند زنده شمرده می‌شد و درعین‌حال به چهار هنر آراسته بود: مجسمه‌سازی، نقاشی، معماری و شعر و شاعری. او از زمانه‌ی  خودش (اوج رنسانس) یکی از بزرگ‌ترین هنرمندان تاریخ هنر شناخته شده است. بعضی آثار او از جمله مجسمه‌ی داوود، موسی، سوگ مریم بر پیکر عیسی (پایتا)، بازآرایی سقف نمازخانه‌ی سیستین (در واتیکان) و نمونه‌هایی از آثار معماری او و روز داوری احتمالاً برجسته‌ترین آثار موجود اویند و در قیاس با آثار هنرمندان دیگر هم تا روزگار ما و آینده‌ی تخمین‌ناپذیر، موجودیت و اثرگذاری دارند. با آنکه شعرهایش شیوه‌ی شیوا و معناگرایی خوشی دارند، او خود را در درجه‌ی اول مجسمه‌ساز می‌دانست.

در زمان حیات او، دو زندگینامه‌ی دگرنوشت از زندگی‌اش نوشته شده ‌است. در اعصار بعد، زندگینامه‌های مفصل و بلند و کوتاه درباره‌ی زندگی هنری و هنر زندگی او نوشته‌اند. همچنین کتاب‌شناسی‌های پرمدخلی درباره‌ی او و آثارش منتشر شده‌اند که آثار او و آثار دیگران درباره‌ی او را در بر دارند.

کتاب حاضر که برای اولین‌بار در سال ۱۹۶۱ میلادی به قلم ایروینگ استون نوشته شد و انتشار یافت، جزء آثار پرفروش جهانی است. نام کامل این هنرمند میکل‌آنژ بوئوناروتی است که در ۶ مارس ۱۴۷۵ میلادی در خانواده‌ای که عمدتاً بانکدار میان‌مایه بوده‌اند، در شهرک کاپرس به دنیا آمد. سپس پدرش که چندی شغل دولتی داشت، با خانواده‌اش به شهر بزرگ و در واقع دولت‌شهر فلورانس کوچ کرد. در این شهر میکل‌‌آنژ اندکی دیر یعنی در سیزده سالگی به درس خواندن پرداخت. درس‌خواندن او در ابتدا آموزش نقاشی بود و قرار بود دوره‌ای سه‌ساله طی کند، اما یک سال بیشتر به شاگردی خود ادامه نداد، زیرا بر آن بود آنچه را باید از نقاشی بیاموزد، آموخته است.

فلورانس در آن ایام (بعد از ۱۴۹۱ میلادی) مرکز هنرآموزی و هنرآفرینی بود. بهترین نقاشان و مجسمه‌سازان اروپا از این کلانشهر برمی‌خاستند و بین هنرمندان رقابت سازنده‌ای برقرار بود؛ ولی در سال ۱۴۹۴ میلادی مدیچی‌ها از مرکز قدرت در این شهر به کنار رانده شدند و صاحبان استعدادهای درخشان، از جمله لئوناردو داوینچی و استاد پیشین میکل‌آنژ، از دسته‌ی هنرمندانی بودند که در جست‌وجوی فضایی مساعدتر و هنرپرورتر این شهر را ترک کردند و به شهرهای دیگر ایتالیا یا فرانسه روی آوردند. میکل‌آنژ اندکی پیش از آنکه بحران سیاسی به اوج خود برسد، فلورانس را به مقصد بولونیا ترک کرده بود و در آنجا کارهای مهم یا کم‌اهمیتی را که هنرمندان و استادان به پایان نرسانده بودند، به پایان می‌رساند؛ همچنین مقبره‌ی قدیس دومینیک را. مدتی نگذشت که به رم رفت و در آنجا نخستین کار بزرگ خود را پدید آورد، یعنی مجسمه‌ی باکوس را. این اثر از نخستین موفقیت‌های هنری میکل‌آنژ بود و برکشیده از صحنه‌های داستانی سوگواری بر شهادت حضرت مسیح بود. سپس به یکی یا شاید برجسته‌ترین شاهکارش روی آورد، مجسمه‌ی حضرت داوود که آن را برای کلیسای جامع فلورانس ساخت. ارتفاع این کار عظیم ۴۳۴ سانتیمتر است و تراشیدن آن از تخته‌سنگ مرمری نیمه‌کاره رها شده، از ۱۵۰۱ تا ۱۵۰۴ میلادی به طول انجامید و مانند همه‌ی کارهای بزرگ میکل‌آنژ با شور و جد و جذبه تراشیده شده بود. صیقلی انسانی خورده بود. چندان چشم‌نواز بود که گویی جان دارد. مرمری یک‌تخته که مرمری مخملی یا مخملی مرمری بود. معروف است که این هنرمند عارف که حکمت نوافلاطونی را در جوانی نزد استاد خوانده بود، گفته بود تا تخته‌سنگ مرمر را دیدم،‌ مشاهده کردم داوود در مرمر اسیر است و چندان تیشه زدم تا رهایش کردم. اضافات را با چندان ضربه‌های عاشقانه و حکیمانه و مجذوبانه به افاضات بدل کرده بود. سرانجام داوود از خواب سنگی و سنگین چندهزارساله برخاسته بود. آناتومی یا اندام‌شناسی‌اش، فقط یک نظیره دارد آن هم اثر دیگری از میکل‌آنژ به نام پایتا. چین و واچین‌هایی که او به سنگ می‌دهد، گویی اتفاقی به پارچه داده شده است. (معروف است که میکل‌آنژ سنگ‌ها، به‌ویژه سنگ‌های مرمر آثارش را زنده می‌د‌انسته است.  

 

قسمتی از کتاب رنج و سرمستی:

مرمر از کلمه‌ای یونانی به معنای سنگ درخشان گرفته شده.

وقتی میکل‌آنژ این سنگ را روی میز چوبی می‌خواباند، در نور خورشید صبحگاهان بسیار می‌درخشید؛ مانند درخششی که با نفوذ نور از مسیر باریک و بازتاب آن روی سطح کریستال‌های لایه‌های زیرین می‌درخشند. ماه‌ها بود که با تکه سنگ خود می‌زیست؛ آن را از همه‌ی زوایا در نور خورشید بررسی می‌کرد؛ در دمای گرم و سرد آن را می‌آزمود. کم‌کم با ذات سنگ آشنا می‌شد؛ نه با برش دادن آن با چکش و اسکنه بلکه با نیروی ادراک و حال معتقد بود هر لایه و هر ذره‌ی بلورین آن را می‌شناسد و می‌تواند با نفوذ در مرمر، آن را به هر شکلی که می‌خواهد بیافریند. برتولدو گفته بود که باید پیش از تراشیدن سنگ، شکل‌ها را از دل آن بیرون کشید. هر قطعه سنگ مرمر شامل شکل‌های بی‌شماری است و اگر این‌گونه نبود، همه‌ی پیکرتراشان عین یکدیگر و یکسان پیکرتراشی می‌کردند.

چکّش و اسکنه‌اش را برداشت و به نرمی نسیم شروع به تراشیدن مرمر با ضربه‌هایی جان‌بخش کرد. راهش تنها یکی بود: رفتن!

اسکنه به‌نرمی و ظرافت یک انگشت بر تن سنگ مرمر به حرکت درآمد تا سرشت سنگ را جلوه‌گر سازد؛ اسکنه دندانه‌دار، دستی ظریف بود که ناهمواری‌های ناخواسته و بازمانده از قلم نوک‌تیز را صاف می‌کرد؛ اسکنه صاف، که مانند یک مشت بود، بر شیارهای اسکنه دندانه‌دار کوبیده می‌شد. میکل‌آنژ درباره‌ی این سنگ مرمر درست فکر کرده بود. سنگی بود که هر ضربه‌ی حساس را حس می‌کرد و با پیشرفت کار، نقش دلخواه را از پس لایه‌های متوالی نمایان می‌ساخت.

مرمر در تاریکی زوایای کشف‌نشده ذهن او را روشن می‌کرد و او را به سمت رویش مفاهیم جدید راهنمایی می‌کرد. او از روی مدل‌های سفالی یا نقاشی‌های خودش کار نمی‌کرد؛ همه‌ی آن‌ها را کنار گذاشته بود و مطابق تصورات ذهنی‌اش حجاری می‌کرد. چشم‌ها و دست‌هایش هر خط، انحنا و حجم را می‌شناخت و می‌دانست در چه عمقی از قلب سنگ، کمترین برجستگی را بسازد؛ چراکه تنها یک چهارم پیکره نمایان خواهد شد.

 

http://www.bookcity.org/detail/30060