تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 13 شهریور 1401 کد مطلب:30463
گروه: گفت‌وگو

«میخائیل گورباچف» سازشکار بود یا قربانی؟

پرده‌برداری از نقشِ بی‌بدیلِ کنشگری آمریکا در فروپاشی شوروی

ایلنا: «میخائیل گورباچف» آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق، چهارشنبه گذشته درگذشت. بلافصله پس از اعلام خبر مرگ وی، بسییار از تحلیلگران و مفسران حوزه علم سیاست و تاریخ، به بررسی کارنامه کاری و کنشگری‌های گورباچف در مقام یک رهبر تاثیرگذار جهانی پرداخته و همچنان نیز این موضوع را بررسی می‌کنند. در این راستا یک نکته قابل تامل در مورد گورباچف وجود دارد که تقریبا اغلب تحلیلگران به آن اشاره کرده‌اند و آن این مساله است که مناسب‌ترین واژه جهت توصیفِ حیات سیاسی وی، واژه «تراژدی» است.

دلیل اصلی این مساله نیز این است که وی نَه توانست در داخل شوروی و نَه در خارج از آن، مقبولیتی که مدنظر داشت را به دست آورد و حتی برخی به طرح این گزاره می‌پردازند که اگر او در همان دوران فروپاشی شوروی جان خود را دست می‌داد، به نحو بهتری در تاریخ از وی یاد می‌شد. در این میان، برخی گورباچف را به دلیل اتخاذ سیاست‌های خاصش، عامل اصلی فروپاشی شوروی ارزیابی می‌کنند و عده‌ای دیگر، گورباچف را صرفا یکی از مولفه‌های موثر در این رابطه می‌دانند.

در این راستا، در گفتگو با «وحید حسین زاده» فارغ التحصیل آکادمی دیپلماتیک وزارت خارجه روسیه، استاد روابط بین الملل دانشگاه تربیت مدرس و تحلیلگر مسائل روسیه، سعی کردیم به برخی از مهمترین پرسش‌های مطرح در باب حیات سیاسی گورباچف که دوره‌ای مملو از بحران را در تاریخ شوروی دربرمی‌گرفت، پاسخ دهیم.

مشروح گفتگو با وحید حسین زاده را در ادامه می‌خوانید:

در مورد گورباچف شاهد دو تفسیر عمده هستیم: عده‌ای وی را فردی می‌دانند که به دلیل مواجهه با بحران‌های انباشته شده و گسترده شوروی سابق، به اصلاح‌گری روی آورد و سیاست‌هایی را در این حوزه در پیش گرفت و عده‌ای دیگر، نقش مولفه «عاملیت انسانیِ» وی را برجسته می‌دانند و معتقدند خودِ او، اتخاذ سیاست‌های اصلاحی و البته تنش‌زدایی با غرب را بر مبنای تشخیصش در شوروی به پیش برد. به نظر شما کدام تفسیر با واقعیت‌ها همخوانی بیشتری دارد؟

به نظر من هر دو تفسیر، بخشی از واقعیت را نشان می‌دهند. به هر حال گورباچف یک رهبر انتخاب شده توسط حزب کمونیست شوروی بود و این نکته بسیار مهم است. او در فرآیند یک انتخابات عمومی، دبیرکلی حزب کمونیست شوروی را به دست نیاورد. در این چهارچوب، باید توجه داشت که حزب کمونیست شوروی با توجه به شرایط خاص بحرانی این کشور در دهه ۱۹۸۰ میلادی، به دنبال فردی بود که ویژگی‌های متناسب با این شرایط به ویژه از حیث اصلاح طلبی در چهارچوب حکمروایی شوروی را داشته باشد. در واقع حزب کمونیست شوروی به این باور رسیده بود که ادامه روندهای گذشته، برای آن دستاوردی نخواهد داشت و همین مساله موجب شد تا سراغ فردی نظیر گورباچف برود. در این راستا شاهد بودیم که برای نخستین بار فردی دبیرکلی حزب کمونیسم را برعهده گرفت که اساسا جنگ جهانی دوم را ندیده بود. در واقع، نه تنها از اعضای اولیه انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و نسل اول رهبران شوروی نبود بلکه هیچ سابقه‌ای هم در جریان جنک جهانی دوم نداشت.

در این چهارچوب حتی بحث‌های گسترده تاریخی نیز در چهارچوب تاریخ شوروی درگرفته که چرا اساسا باید این قبیل افراد که سابقه‌ای در به ویژه رویدادهای مهم حزب کمونیست شوروی نداشتند، کرسی‌های رده بالا را در کنترل بگیرند. با این حال، نسل اول انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به قدری کهولت سن داشته و ناکارآمد بودند که در نهایت این تصمیم جمعی در حزب گرفته می‌شود که گورباچف دبیرکل حزب کمونیست شوروی شود و رهبری این کشور را برعهده گیرد.

 

عمده مولفه‌های داخلی که تا حد زیادی ناکامی گورباچف را در مقام رهبر شوروی سابق و در نهایت فروپاشی این نظام سیاسی تسهیل کردند، چه بودند؟

اساسا من تعابیری نظیر «ناکامیِ» گورباچف و نسبت دادن آن به فروپاشی شوروی را چندان مناسب نمی‌بینم. به نظرم ما اگر شوروی را در روندها نبینیم، خیلی شاید نتوانیم تفسیر مناسبی را از وقایع مرتبط با آن داشته باشیم. باید بدانیم که گورباچف وارثِ هفتاد سال دگمیتِ سیاسی و ایدئولوژی‌محوریِ سفت و سخت بود که مدت‌های مدیدی، نتوانسته بود (اشاره به ایدئولوژی و جهان‌بینی کمونیسم) هیچ پلنِ B را طراحی کند و فقط و فقط در حال توجیه و فرار از واقعیت‌ها و سرپوش گذاشتن بر بحران‌ها بوده است. از این جهت، به نظرم اینکه برخی فروپاشی شوروی را صرفا به ناکامیِ گورباچف گره می‌زنند، گزاره‌ای است که تا حد زیادی به واقعیت‌ها و روندهای عینی در تاریخ شوروی بی‌اعتنا است.

به هر حال گورباچف آخرین حلقه از زمامدارانِ این حکمروایی و کارگزاریِ معیوب است. شاید اگر کسِ دیگری هم جای گورباچف بود، اتفاق متفاوتی (از حیث سقوط شوروی و اتخاذ سیاست‌های شبیه به گورباچف) نمی‌افتاد. به نظر من یک مساله اساسی این بود که انبوهی از مسائل و بحران‌ها در شوروی، قرار بودند که در یک بازه زمانی کوتاه حل شوند. مساله‌ای که در نوع خود غیرممکن بود. مثلا تحقق سیاستِ شفافیت یا «گلاسنوست» که گورباچف آن را ارائه کرد، اگرچه طرح خوبی بود اما به این دلیل که شوروی شدیدا درگیرِ مسائل و بحران‌های گوناگون شده بود، گزاره شفافیت و اِعمال آن در عرصه حکمروایی را (که مساله‌ای مثبت است و باید همواره وجود داشته باشد)، عملا به مساله‌ای عکسِ اهداف تعیین شده برای آن در نتیجه اجرایی شدنش تبدیل کرد.

به بیان ما ایرانی‌ها، «از قضا سرکنگبین صفرا فزود». در واقع، شوروی به قدری با عقده‌های فروخفته در دهه‌های مختلف مواجه بود که ایجاد فضای باز سیاسی در آن عملا فضایی را برای هوچی‌گری و بی‌ادبی فراهم کرد. کافی است روزنامه‌های آن زمان را بررسی کنید تا بفهمید که همه گروه‌ها در حال تخریب یکدیگر هستند. در واقع حتی فضای باز سیاسی که می‌تواند مولفه‌ای مثبت باشد و اقشار مختلف را نسبت به حقوق خودشان آگاه کند و نسبت به فساد روشنگر باشد و اهرمی باشد جهت مقابل با سیاست‌های اشتباهِ دولت، به قدری مولفه‌های غایب در حوزه‌های مختلف سیاسی و اجتماعی شوروی بود که طیف‌ها و گروه‌های سیاسی و اجتماعی اساسا نمی‌دانستند که چگونه باید آن را مخاطب قرار دهند و از آن استفاده کنند.

به طور کلی من بر این باورم که مساله «فرهنگ سیاسی»، موضوعی نیست که بتوان آن را در بازه زمانی کوتاهی عملیاتی کرد و نتایج مطلوب گرفت. این فرهنگ سیاسی باید در طی چند دهه شکل بگیرد. در مورد سیاست مشهور دیگر گورباچف موسوم به «پرسترویکا» (اصلاحات اقتصادی) نیز شاهدیم که مثلا در جریان خصوصی‌سازی‌هایی که در دوره گورباچف اجرایی شد، اگرچه از حیث ماهوی و از این منظر که باید تا جای ممکن دولت را در حوزه اقتصادی کوچک کرد و تصدی‌گری آن را محدود کرد نگاه مثبت وجود دارد، با این حال به قدری این موضوع با عجله اتفاق افتاد و زیرساخت کافی برای آن وجود نداشت که شاهد بودیم ختم به رانت خواری و ویژه خواری شد.

در عین حال نباید فراموش کرد که یکی از مهمترین چالش‌های شوروی و البته شخصِ گورباچف این بود که اساسا شوروی فرهنگ سیاسیِ متفاوتی از فرهنگ حزبی حزب کمونیسم شوروی نداشت. در واقع شوروی به دلیل اینکه زیرساخت‌های یک فرهنگ سیاسیِ متناسب با شرایط عینی خود را نداشت، عملا به نقطه‌ای رسیده بود که مستعد فروپاشی بود. در این راستا، تعارض گفتمانی چندانی را مثلا میان گورباچف با یلتسین نمی‌بینیم. در واقع این اختلافات به قدری نبودند که به فروپاشی یک کشور منجر شوند.

در کشورهای مختلف ما احزاب گوناگون با دیدگاه‌های کاملا متعارض را شاهد هستیم. اما این به معنا فروپاشی آن‌ها نیست. با این حال، باید توجه داشت که اساسا در دوره حکومت شوروی، فضایی برای فعالیت احزابِ دیگر با دیدگاه‌های متفاوت وجود نداشت و آن‌ها این تمرین را نداشتند که بتوانند مسائل را با خِرد جمعی و در کنار یکدیگر حل کرده و مخاطب قرار دهند.

یکی دیگر از موضوعاتی که به نظر من در دوره حضور گورباچف در قدرت به شدت وی را به چالش کشید، مساله فساد گسترده در اتحاد جماهیر شوروی سابق بود. فساد گسترده‌ای که بحران‌های اجتماعی سلسله واری را برای شوروی پدید می‌آورد و نارضایتی‌های مختلفی را در قلمرو این کشور ایجاد می‌کرد و عملا به نقطه‌ای رسیده بود که گورباچف و حکومت شوروی توان کنترل آن را نداشتند. مساله‌ای که در نهایت به یک هرج و مرج گسترده انجامید.

موضوع دیگری که در این رابطه می‌توان به آن اشاره کرد این است که اساسا ملت‌ها در دلِ شوروی هیچ استقلالی نداشتند. این بدان معناست که در مورد شوروی ما با کشور و دولت-ملتی مواجه هستیم که ملل مختلفی از حیث فرهنگی در آن وجود دارند که البته سالیان سال با یکدیگر تعارض‌ها و مناقشاتی را نیز داشته‌اند (مللی نظیر ازبک‌ها، روس ها، اوکراینی‌ها، گرجی‌ها، قزاق‌ها، ارمنی‌ها، و غیره) و در این میان تنها و تنها یک نسخه برای آن‌ها و کلیه مسائل و چالش‌هایی که این ملت‌های مختلف با آن‌ها رو به رو بوده‌اند، از سوی شوروی مطرح و ارائه شده و این نسخه همان حزب کمونیسمِ شوروی و آموزه‌های آن بوده است. در واقع، حکومت و مقام‌های رده بالای شوروی، هیچگاه تفاوت‌ها میان ملل حاضر در قالب قلمرو شوروی را به رسمیت نشناختند.

اگر بخواهیم از بُعد اجتماعی و فرهنگی به این مساله نگاه کنیم، نه تنها ملت‌ها و نژادها در حوزه قلمرو شوروی رسمیت نداشتند بلکه ایدئولوژی‌هایی نیز که وجود داشتند (و متعلق به آن‌ها بودند) هم حقِ ظهور و بروز نداشتند (از سوی حاکمیت شوروی). در این رابطه می‌بینیم که در ابتدای شکل‌گری شوروی، مخالفت جدی با ادیان ابراز می‌شود و تخریب مکان‌های مذهبی از سوی کمونیست‌های شوروی را شاهد هستیم. مساله‌ای که یک سرخوردگی جدی را از بُعد اجتماعی و در میان اقوام و پیروان آیین‌های مختلف در چهارچوب قلمرو شوروی ایجاد می‌کند و همه آن‌ها را وامی‌دارد تا در آنِ واحد حقوق خود را احقاق کنند و هویتشان را بازیابی نمایند. در چنین شرایطی، ایجا فضای باز سیاسی که در چهارچوب اصلاحات گورباچف دنبال می‌شد، قاعدتا منجر به اتفاق عجیبی می‌شود که شاید چیزی دیگری جز فروپاشی را برای نظام سیاسی شوروی رقم نمی‌زد. در واقع، بی‌نظمی ریشه‌دار و گسترده‌ای ایجاد می‌شود که به هیچ عنوان نمی‌توان آن را سر و سامان داد و در این میان همه به زعم خود دنبال حقشان هستند و البته که هیچ متر و ملاک و شاخصی نیز در این رابطه وجود ندارد. بدتر از همه اینکه در این زمینه هیچگونه زیرساختی هم وجود ندارد و فرآیند عملا نهادینه و نظم محور نیز نمی‌باشد و از بسترهای مناسبی برخوردار نیست. نَه فرهنگی برای آن ایجاد شده، نَه ساختاری و نَه قانونی. هیچ چیز وجود ندارد. در واقع، ایجاد اصلاحات در آن معنایی که گورباچف دنبال می‌کرد، صرفا بیانی از یک خواسته زمینه‌مند است اما هیچ قالب و زیرساختی را ندارد و نمی‌تواند به یک روندِ درست و منطقی تبدیل شود.

در این چهارچوب اگر مثلا حس استقلال طلبی مطرح شود، قاعدتا به جدایی طلبی ختم می‌شود. اگر جنس احساسات، مذهبی باشد، جز افراطی‌گری راه به جایی نمی‌برد. در این رابطه من حتی جنگ‌های اول و دوم چچن را نیز در همین راستا ارزیابی و تفسیر می‌کنم. به طور کلی خواسته‌های سرکوب شده و پاسخ داده نشده چند دهه‌ای که در دوره گورباچف سعی می‌شود برای آن‌ها بدون ایجاد زیرساخت‌های لازم، تنها به دلیل ضرورت و بحرانی بودن شرایط، پاسخ‌هایی ارائه شود که البته آن پاسخ‌ها نه تنها راه به جایی نمی‌برند، بلکه به دلیل اینکه از هرگونه ساختار، روند و قانونی بودن عاری هستند، بی‌نتیجه می‌مانند، عملا موجب هرج و مرجِ بیشتر شده و روند فروپاشی شوروی را تسریع می‌کنند.

یکی از نکاتی که در مورد گورباچف به کرات مورد اشاره قرار می‌گیرد این نکته است که در دوره حضور وی در قدرت، شاهد اوج گیری روند تنش‌زدایی میان آمریکا و شوروی هستیم. در این چهارچوب، بسیاری به این نکته اشاره می‌کنند که کنشگریِ خاص آمریکا در قالب معادله توسعه مناسبات با شوروی در دوره گورباچف، نقشی اساسی در سقوط نظام سیاسی شوروی و البته بی‌اعتبار شدنِ گورباچف بازی کرده است. تحلیل شما از این گزاره چیست؟

در باب این سوال لازم است در ابتدا بگویم که آمریکایی‌ها اغلب بدشان نمی‌آید که به نوعی سر رشته تمامی تحولات را به آن‌ها نسبت بدهند و بگویند که مثلا این آن‌ها بودند که در جریان روندهای تنش زدایانه با گورباچف موفق عمل کردند و توانستند در نهایت زمینه را جهت فروپاشی شوروی فراهم کنند. در واقع آمریکایی‌ها با تعریف نقش سوپرمن یا موجودیتی که مافوقِ تمام قدرت‌ها است (از خود)، از این نکته لذت می‌برند که به مثابه مدیر و مهندسِ تمامی وقایع شناخته شوند. حتی این مساله را می‌توان قرائتی آمریکایی از موضوعات مختلف دانست. با این حال، من باز می‌خواهم به نکته‌ای که پیشتر نیز به آن اشاره کرده بازگردم: فراموش نکنیم که شوروی انباشتی از ۷۰ سال مشکلات و بحران‌های گوناگون بود که در دوره گورباچف عملا ابعاد گسترده‌تری را به خود گرفته بودند. در این منظومه، کنشگری آمریکا در برخورد با گورباچف را من صرفا به مثابه یکی از مولفه‌هایی می‌بینم که در نوع خود جهت تضعیف موقعیت وی و در نهایت سقوط شوروی ایفای نقش کرد.

در این راستا باید بدانیم که شوروی در زمان گورباچف، شورویِ وابسته است. کشوری که «نیازمند» است و از مشکلات عدیده اقتصادی و اجتماعی و بسیاری ازحوزه‌های دیگر رنج می‌برد. در این فضا، خودِ رهبران شوروی نیز به این نتیجه رسیده‌اند که دیگر با ایدئولوژی سنتی خود نمی‌توانند با سِیلی از بحران‌ها در شوروی مقابله کنند و در این چهارچوب باید ذره ای، سیاست‌ها و رویه‌های خود را تعدیل کنند. من با این ایده موافقم که نظام کمونیستی شوروی نمی‌توانست یک اقتصاد پویا و رقابتی و سالم را معرفی و عرضه کند. با این حال این تفکر که به شدت در دوره گورباچف اوج گیری قابل توجهی داشت و در قالب آن این مساله برجسته شده بود که تنها راهِ نجات‌بخش و خروج از بحران‌های اقتصادی شوروی، نسخه‌هایی است که اقتصادِ لیبرالی ارائه می‌کند، عملا گورباچف و تیم وی را وارد یک دام و اشتباه محاسباتی کرد. اشتباهی که در دوران یلتسین با شدت و شیب بیشتری ادامه پیدا کرد.

جدای از این‌ها بحثِ وام‌ها و کمک‌های اقتصادی را نیز داشتیم. در دوره گورباچف به طور خاص شاهد این پدیده بودیم که وی و تیمش وعده‌های خود به غرب را در گام نخست عملیاتی کردند و گام‌هایی را برداشتند اما قول‌هایی که قرار بود غرب در قبال آن‌ها و شوروی عملیاتی کند، رنگ واقعیت به خود نگرفتند. در این چهارچوب، بحث انتظارات اجتماعی، ضربه مهلکی را به گورباچف و شوروی زد. در واقع گورباچف و تیمش قول‌هایی را به مردم شوروی می‌دادند که مثلا اگر فلان اقدام را در رابطه با جهان غرب انجام دهیم، فلان دستاوردها را خواهیم داشت. اما در عمل هیچ مساله‌ای روی نمی‌داد. در این میان باید توجه داشته باشیم که حتی اگر این وعده‌ها نیز عملیاتی می‌شدند (از سوی غرب)، اساسا جنسِ اقتصاد کلان، اقتصادِ یک روزه نیست و نمی‌توان انتظار برآورده شدن وعده‌ها در مدت زمانی کوتاه را داشت و چندین سال در این حوزه زمان نیاز است. از این منظر، سرمایه اجتماعی گورباچف و شوروی به شدت آسیب دید و در نهایت در نوع خود، در فروپاشی شوروی نیز ایفای نقش کرد. با این همه، اینکه بگوییم که کنشگرِ اصلی در رابطه با معادله فروپاشی شوروی، آمریکاب وده، به نظر واقع بینانه نیست و همانطور که گفتم، قرائتی است که خودِ آمریکایی‌ها بیش از همه خواهانِ مطرح شدنش هستند.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/30463