تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 14 شهریور 1401 کد مطلب:30475
گروه: درس‌گفتارها

سهروردی جان‌باز عشق بود

گزارش درس‌گفتار «الهیات عشق به روایت سهروردی و مولانا»

بیست‌‌وپنجمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی سهروردی به «الهیات عشق به روایت سهروردی و مولانا» اختصاص داشت که با سخنان دکتر محمدجواد اعتمادی چهارشنبه نهم شهریورماه برگزار شد.

اعتمادی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: این نشست با نام دو تن از چهره‌های درخشان و شگفت‌انگیز قلمرو اندیشه و معرفت همراه است، یکی حکیم سهروردی که فرزانه‌ای رازدان بود و اندیشه اشراقی او روشنی‌بخش قلمرو معرفت جویندگان است دیگری حضرت مولانا که ماهروی بوستان خدا و آموزگار جویندگان طریق در همه زمان‌ها است و مفهومی که این دو نام را به هم پیوند می‌دهد موضوع عشق است. الهیات عشق به روایت سهروردی و مولانا.

سرآغاز سخنم را با یکی از غزل‌های مولانا آغاز می‌کنم:

هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین/ هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما/ هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

این غزل را برگزیدم برای بیتی که در این غزل است، یکی از مصادیق این کلام سهروردی است. در آن کلام که مولانا می‌گوید: هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود/ عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین.

سهروردی عارف شهید و یا حکیم شهید است

در تاریخ  عارفان و فرزانگان و حکیمان ما کسانی بوده‌اند که آنها به تعبیری شهید عشق هستند و می‌توان آنها را کشتگان عشق نامید. نام‌های درخشانی همچون منصور حلاج، عین‌القضات همدانی و شیخ شهاب‌الدین سهروردی. سهروردی به واقع عارف شهید و یا حکیم شهید است و در پیوند با زندگی او یا قلمرو اندیشه‌های او می‌توان او را کشته عشق نامید و یکی از همین کسانی که مولانا با تعبیر کشته عشق از او سخن می‌گوید. خیلی وقت‌ها من ابیاتی از مولانا  را  در دفتر سوم مثنوی که می‌خوانم مصداق این ابیات را سهروردی می‌یابم.

در داستان وکیل صدر جهان در دفتر سوم مثنوی آنجا که مولوی می‌گوید:

آن طرف که عشق می‌افزود درد/ بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من/ تشنه زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی است/ مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد  جان دارد از جان هدی/ وان دو صد را می‌کند هر دم فدی

آزمودم مرگ من در زندگی است/چون رهم زین زندگی پایندگی است

به تعبیر مولانا عاشقانی که از کشته شدن بیمناک نیستند و به تعبیر او همچو حلاج بر سر دار درس می‌کنند باز به یاد بیت حافظ افتادم که می‌گفت: حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید/ از شافعی نپرسند امثال این حکایت. عارفانی که گویی یکی از بنیادی‌ترین درس‌های خود را بر سر دار دادند. سهروردی یکی از همین چهره‌هاست. عارف شهیدی که همچون حلاج بر سر دار درس کرده است.

به این معنا می‌شود او را کشته عشق نامید. چون هم در زندگی و هم در سلوک شخصی سیمای یک جوینده عاشق را می‌بینید و هم در قلمرو آثار و اندیشه‌های او مفهوم عشق جایگاه ویژه‌ای دارد. عشق از دیدگاه سهروردی یکی از مسائلی است که می‌توان آن را بررسی کرد. عشق الهی که از آن به الهیات عشق تعبیر می‌کنیم. می‌دانید سهروردی به تعبیری هم فیلسوف است و هم عارف. در قلمرو فلسفه میراث‌دار فیلسوفان مشایی همچون ابن سینا است و در قلمرو عرفان هم عرفان او نزدیک است به غزالی و عین‌القضات همدانی. به همین خاطر عشق در عرفان او جایگاهی منحصر به‌فرد دارد و عشق در آثار سهروردی به ویژه در یک رساله روایت شده و سهروری در این رساله فی الحقیقه‌العشق سعی کرده از عشق سخن بگوید.

رساله در حقیقت عشق اصلی‌ترین اثر سهروردی است

رساله در حقیقت عشق اصلی‌ترین اثر سهروردی در مورد عشق الهی است. وقتی در مورد الهیات سخن گفته می‌شود؛ مراد مجموعه گزاره‌ها و علوم و اشاراتی است که به وصف خدا و رابطه انسان و خدا می‌پردازد. الهیات عشق به تعبیری آن منظومه‌ای از گزاره‌های الهیاتی است که برمدار و محور عشق شکل می‌گیرد و بیان می‌شود. این عارفان بودند که عشق را به حیطه الهیات وارد کردند. پیش از این نام‌های درخشان قلمرو الهیات بیشتر عرصه خوف و زهد بود. قلمرو الهیات بیشتر عرصه‌ای بود که آدمیان در یک تجربه زاهدانه یا خائفانه با خدا باشند.

چهره‌هایی همچون حلاج و سهروردی بودند که کوشیدند الهیات عاشقانه‌ای را روایت کنند. یکی از کسانی که کوشید عشق به حیطه الهیات وارد شود همین عارف شهید حکیم سهروردی است. در زندگی فردی او هم مشاهده‌گر این حقیقت هستیم که او یک سلوک عاشقانه داشت. رابطه خود با خداوند را یک رابطه عاشقانه می‌دید.  او جزو سوخته‌دلان عشق بود. به تعبیری جان‌باز عشق بود.

«رساله‌ فی‌الحقیقه عشق» در مجموعه آثار فارسی سهروردی قرار دارد.  مبنای سخن ما این است که ماجرای آفرینش در نزد عارفان که در کل مدار آفرینش را عشق می‌دیدند. اینکه هستی بر اساس عشق در ظهور و در صورت امکان آشکار شد و عالم آفریده عشق است. این اثر سهروردی هم جزء آثاری قرار می‌گیرد، که سعی کردند بیان کنند عالم بر اساس عشق آفریده شده است.

غزل معروف حافظ را نیز به یاد آرید: در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد... حسن الهی جلوه کرد و عشق پیدا شد. پس هستی بر اساس حسن خداوند و ظهور عشق به واسطه حسن شکل می‌گیرد. رساله سهروردی هم همین را می‌خواهد بگوید که چگونه در سرآغاز آفرینش و در بنیان نخستین خلقت حسن، عشق و حزن نقش ایفا می‌کردند.

این رساله با یک بیت عربی شروع می‌کند که خلاصه‌ای از سخن اوست که می‌گوید ولولاکم ما عرفنا الهوی و لولا لهوی ما عرفناکم اگر شما نبودید ما عشق را نمی‌شناختیم و اگر عشق نبود ما شما را نمی‌شناختیم. به عبارت دیگر به واسطه عشق است که می‌شود راه به قلمرو شناخت خداوند برد. کسی هم که در مسیر شناخت خداوند جستجو کند به عشق می‌رسد. به این معنا عشق و شناخت خداوند همزاد هستند که تعبیری از الهیات عشق است و با این رباعی آغاز می‌کند که این رباعی در آثار عین‌القضات هم آمده است و سراینده آن هم معلوم نیست.

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی/ چندین سخن نغز که گفتی که شنودی

ور باد نبودی که سر زلف ربودی/ رخساره معشوق به عاشق که نمودی

همین رباعی را هم خلاصه می‌گوید. همه ماجرا به واسطه عشق بود. اگر عشق و غم عشق نبود اصلا کل ماجرا نبود. تمام داستان آفرینش به واسطه یک عشق نخستین صورت گرفت. پس آن بیت عربی و این رباعی خلاصه‌ای است از آنچه سهروردی می‌خواهد روایت کند.

 

در فصل اول رساله از این معنا سخن می‌گوید که خداوند اول چیزی که آفرید عقل بود و از آفرینش عقل سه آفرینش دیگر صورت گرفت. اما اینجا مراد عقل کل است نه عقل جزوی یا عقل معاش که در متون حکمی و عرفانی ما فراوان از آن سخن رفته است. اول عقل کل آفریده شد که اساس هستی است و در تمامیت اساس هستی جاری است و این گوهر نخستین که آفریده شد سه صفت داشت. اول شناخت حق دوم شناخت خود و سوم شناخت آنکه نبود پس ببود.

در نگاه فیلسوفان مشایی وجود دو جلوه دارد. وجود واجب و وجود ممکن. از واجب‌الوجود همین عقل در ظهور می‌آید یا عقل زاده می‌شود که عقل سه علم دارد. علم به ذات واجب‌الوجود. علم به ذات خود که وجودش از واجب‌الوجود وجوب یافته و علم به ذات خود به عنوان وجود ممکن. که سهروردی همین را روایت می‌کند. شناخت حق، شناخت خود و شناخت آنکه نبود پس ببود و بعد سهروردی می‌گوید از این سه صفت سه فرزند زاده شد. از آن صفت که به شناخت حق تعالی تعلق داشت حسن پدید آمد که آن را نیکویی خوانند و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را مهر و از آن صفت که نبود و به بود تعلق داشت حزن پدید آمد و این هر سه از یک چشمه‌سار پدید آمده‌اند و برادران یکدیگرند.

پس اول ماجرا این‌گونه روایت می‌شود که خداوند واجب‌الوجود عقل اول یا عقل کل را آفرید که گوهر نخستین بود. و آن گوهر نخستین سه صفت داشت: شناخت حق، شناخت خود و شناخت آنکه نبود پس ببود. آنکه نبود پس ببود همین عالم است. نبود در وجود آمد. عالم امکان که صورت یافت. وجود ممکن یافت. به روایت سهروردی حسن و عشق و حزن در وجود آمدند. پس در سرآغاز آفرینش آنچه در اساس کار بود حسن و عشق بود. زیبایی است و تمنای زیبایی و دوری از زیبایی. زیبایی همان حسن است، تمنای زیبایی عشق و دوری از زیبایی حزن است. همان حزن فراق. این کلیتی از یک اندیشه کلان است.

حسن از آن خداوند است که به تعبیری عاشق خود است و این سه برادر در وجود آمدند. حسن و عشق و حزن. و این سه برادر خبردار شدند که آدم آفریده شده است. حسن رفت و در وجود آدمی مقیم شد. به هر جا که حسن می‌رفت عشق هم در پی او می‌رفت و حزن هم دست در گردن عشق داشت. اینها هم در پی او رفتند. آفرینش عالم و آفرینش آدم. عالم در وجود آمد بعد آدم به وجود آمد و در به وجود آمدن هر دو این سه حاضر بودند.

سهروردی از قصه عاشقانه تاریخ و فرهنگ اسلامی می‌گوید

بعد سهروردی برای توضیح سخن خود از قصه عاشقانه معروف تاریخ و فرهنگ اسلامی یاد می‌کند. در ادبیات ما هم حسن یوسف و پیوندی که حسن با یوسف دارد، آمده است. حسن در یوسف مستقر شد. حزن به نزد یعقوب در کنعان رفت و عشق به نزد زلیخا. این مثلث را این‌گونه ترسیم کرد. در نهایت هم عشق را تعریف می‌کند که از عشقه گرفته‌اند. چون عشق وجود آدمی را از خودی خالی می‌کند و از خود پر می‌کند. در فصل آخر رساله می‌گوید که باید برای عشق قربانی کرد. چه چیزی را قربانی کرد. گاو را قربانی کرد. کدام گاو؟ گاو نفس.

اکنون نکات اصلی رساله را که در قلمرو الهیات عشق قرار می‌گیرد با پاره‌ای از اشارات مولانا بررسی می‌کنم. یازده محور عشق از رساله حقیقت‌العشق سهروردی با اشاراتی از مولانا وجود دارد. ابتدا آفرینش عالم که عالم به واسطه حسن جمال الهی و عشق در وجود آمد. خداوند زیبای عالم مطلق بود که از او عالم به وجود آمد. حسن که برادر بزرگ است در خود نگریست، خود را عظیم خوب دید. بشاشتی در او پدید آمد. خود را عظیم خوب دید. تبسمی بکرد.

در این روایت خداوند است که مست جمال خودش است. از این زیبایی عشق به وجود آمد و هر جا که عشق هست، حزن هم می‌آید. به روایت سهروردی حزن در دامن عشق آویخت و عشق در پی حسن بود. صدهزار ملک مقرب آفریده شد و بعد آسمان و زمین پدید آمد. این یک حدیث محوری است در عرفان ما. حدیث قدسی روایت می‌کند. کنت کنزا مخفیا فاحببت اعرف.

من گنج پنهانی بودم می‌خواستم شناخته شوم. خواستم دیده شوم. حسن در پی عشق است. در این تعابیر می‌بینیم که عشق دلیل آفرینش عالم است. مولانا مکرر از این قضیه سخن می‌گوید. دلیل آفرینش عشق است. اگر عشق نبود هستی نبود. اگر به خاطر عشق نبود افلاک را نمی‌آفریدم و مولانا در اصل به عشق گفت اگر تو نبودی من آسمان‌ها و زمین را نمی‌آفریدم. این معنا که به واسطه عشق بود که جهان به وجود آمد و آسمان‌ها به وجود آمدند.

سهروردی از آفرینش آدم سخن می‌گوید

شمس تبریزی که همه کس مولانا بود سهروردی را می‌شناخت. مولانا هم قطعا شیخ شهاب‌الدین را می‌شناخته اما اینکه او این رساله سهروردی را خوانده یا نه به درستی نمی‌دانیم. این مقایسه هم به نوعی همانندی‌ها را برای فهم بهتر روایت می‌کند. نکته بعدی آفرینش آدم است که سهروردی در فصل دوم رساله خویش می‌گوید. چون آدم را بیافریدند آوازه در عالم افتاد و توصیف می‌کند که از چهار عنصر آدم را بیافریدند و به هفت رونده و هفت کوکب سپردند و در زندان شش جهت محبوس کردند. این گونه می‌گوید که عشق و حسن و حزن در مملکت آدم حضور یافتند. عشق در تمنای حسن که در وجود انسان بود به حیرت آمد. عشق پادشاه تمام عالم شد. چون اهل ملکوت را دیده به حسن افتاد زمین را بوسه دادند. پشت پرده حسن و عشق در کار بودند که سجده صورت گرفت.

پس اول عالم آفریده شد بعد آدم. ما را خدا از بهر شور و شر آورد. این عشق شوخ بوالعجب ما را از عدم آورد. ما به واسطه عشق بود که از نیست به هست آمدیم. چرا بر درگاه انسان و زندگی او این همه شور و شر است؟ به واسطه عشق او بود که شور و شر در عالم افتاد.

در فصل اول و دوم عالم آدم گوهر نخستین این سه برادر و بعد در فصل سوم ماجرای یوسف بیان می‌شود. در فصل چهارم که می‌خواهد داستان یوسف را شروع کند، به دو نکته اشاره می‌کند. در این رساله سهروردی عشق را در هیات کسانی توصیف می‌کند. به یک مفهومی یا موجودی صفت انسانی ببخشید مثل گریه ابر اما اینکه عشق یا حسن یا حزن را در صورت یک شخص تصویر کردن بسیار استادانه است. تشخیص یا این قسم استعاره که حسن یا حزن را در هیات افرادی توصیف کرد. عشق آمد حسن دست در گردن عشق کرد. به گونه‌ای از عشق سخن می‌گوید که ویژگی‌های انسانی دارد گویی موجود زنده است.

گفتم عشق را شبی راست بگو توکیستی گفت حیات باقی‌ام، عمر خوش مکررم. انگار با عشق می‌شود گفت‌و‌گو کرد. تعابیر بسیار شاعرانه. پیش از غزل مولانا این را در رساله سهروردی می‌بینید. من حسن را دیدم که سرمستانه چنین می‌گفت. این قسم تعابیر که عشق و حزن را در سیمای انسانی توصیف می‌کند. مطلب دیگر در این رساله اینکه حسن و عشق با همند درک و تامل در این معانی به ما در درک عشق و گوهر زیبایی دیده‌ای باز کنیم می‌فهمیم که هر جا که زیبایی است عشق هم هست. همزاد بودن حسن و عشق در شعر شاعران دیگر هم هست.

از عشق و حسن توست که خوبان مه‌رو در چرخ هستند. از حسن تو بود که ما عاشق شدیم. این تعبیر که حسن تو عشق من را ایجاد کرد. مرد و زن از حسن تو زاده می‌شوند بعد در باغ عشق پایکوبی می‌کنند. در فصل چهارم می‌گوید حزن و عشق خود را از عشق دور یافتند، حالا حزن چه کرد. راه حزن نزدیک بود به یک منزل به کنعان رسید از در شهر در شد. خبر یعقوب کنعانی بشنید. پیوند میان حزن و یعقوب در ادبیات ما. یعقوب محزون فراق است. وا اسفا گویی نصیب یعقوب شد. یعقوب اصطلاحا نمونه‌ای از کسانی است که در فراق عشق هستند. یعقوب حزین. یعقوب نام خانه خود را هم می‌گذارد بیت‌الاحزان. از سوی دیگر عشق شوریده قصد منزل کرد.

عشق در وجود زلیخا خانه کرد. عشق زلیخا که فراوان در ادبیات فارسی به آن پرداخته شده است. فتنه عشق به سراغ زلیخا رفت در مثنوی آمده است که زلیخا در خانه همه چیز را یوسف می‌نامید. عشق در جان زلیخا مستقر شد. پرسش و پاسخی در رساله سهروردی صورت می‌گیرد. میان عشق و زلیخا. زلیخا از عشق می‌پرسد تو از کجا آمده‌ای عشق می‌گوید من از سرزمین جان آمده‌ام.

سهروردی عشق را از سرزمین جان می‌بیند

در فصل هفتم آمده که سهروردی عشق را از سرزمین جان می‌بیند. آن جان حقیقی یا حقیقت جان را. جان به معنی حقیقت وجودی آدمی. حقیقت جان به شهری تشبیه می‌شود و عشق ساکن در شهر جان است. در شعر مولانا هم گاهی این شهر جان را می‌بینیم. شهر جانی که زادگاه عشق هم هست. شهر جان به معنای نقطه آغازین آفرینش که جان بود که حقیقت داشت و وطن عشق هم همانجاست. نکته دیگر اینکه بعد از اینکه سهروردی نمادین شهر جان را وصف می‌کند باز برمی‌گردد به داستان زلیخا. عشق برای زلیخا توصیف می‌کند که ما سه برادر بودیم. حسن به جانب یوسف رفت و حزن به کنعان و من راه به مصر برگرفتم. زلیخا در اینجا خانه به عشق پرداخت و عشق را گرامی‌تر از جان خود می‌داشت.

عشق در وجود عاشق و معشوق مستقر می‌شود. به روایت سهروردی که حزن را در میانه حاضر می‌بیند. تعبیری که در اندیشه‌های مولانا است. عشق اتفاقی است که بین عاشق و معشوق می‌شود اما معشوقان فربه می‌شوند و عاشقان زاری می‌بینند. عشق به عاشق و معشوق هر دو به یک اندازه نیازمند است. حسن در یوسف معنا نمی‌یافت مگر به واسطه عشق در زلیخا و حزنی که یعقوب را برگزید. نصیب عاشق از عشق زاری است و نصیب معشوق فربه‌ای. عاشق از عشق زار و نزار می‌شود و معشوق فربه‌ای می‌یابد و می‌بالد. یوسف می‌بالد اما زلیخا زاری و مشقت می‌کشد و یعقوب هم نمادی می‌شود از حزن.

در این فصول هم توصیف می‌کند که چگونه زلیخا با تماشای یوسف سودایی شد و یعقوب هم به واسطه شوقی که در جان او غلبه یافت به تماشای یوسف رفت و در فصل دهم و یازدهم و دوازدهم هم سه نکته می‌گوید. در فصل نهم سهروردی می‌گوید عشق تعلیم می‌دهد به سالکان.

سودای میان تهی زسر بیرون کن/ از ناز بکاه و در نیاز افزون کن

استاد تو عشق است چو آنجا برسی/ او خود به زبان حال گوید چون کن

یکی از زیباترین اشارات مولانا همین حقیقت است که عشق آموزگار سالکان است. عشق معلم است. راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست و اینکه ما این راه پربلا را چگونه برویم.

در یکی از غزل‌ها می‌گوید:

 آن مایی همچو ما دلشاد باش/ در گلستان همچو سرو آزاد باش

چون زشاگردان عشقی ای ظریف/ در گشاد دل چو عشق استاد باش

سهروردی عشق را بر چه مبنایی تعریف می‌کند؟

عشق آموزگاری می‌کند برای سالکان که چگونه راه به سرمنزل حقیقت ببرند. این معنی عشق راهنمایی او و آموزگاری او. مولانا می‌گوید عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن. عشق می‌آموزد. در فصل دهم و یازدهم عشق را معنا می‌کند که عشق محبت مفرط است. کلمه عشق را از عشقه گرفته‌اند. آن آموزه این است که انسان باید از خودی خالی شود و از دوست پر شود تا کار او به سرانجام برسد. سهروردی عشق را بر همین مبنا تعریف می‌کند. عشق را از عشقه برگرفته‌اند.

عشقه آرام آرام درخت را دربرمی‌گیرد. تا جایی که دیگر چیزی از درخت باقی نمی‌ماند و به تمامی عشقه می‌شود. عشق آدمی را از خودی خالی می‌کند. عشق است که آن موهبت بی‌خودی را نثار می‌کند. نامی است زمن باقی و باقی همه اوست. همان تصویر نی که چون از خویش خالی شده صدای دوست را در هستی جاری می‌کند.

آن داستان مثنوی که معشوقی از عاشق می‌پرسد من را بیشتر دوست داری یا خود را که می‌گوید من از خویش خالی شدم و از تو پرم. در فصل دوازدهم هم سهروردی در ختم رساله فی‌الحقیقه عشق می‌گوید؛ تشبیه نفس به گاوی که باید برای عشق قربانی شود. عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود. در یک داستان شیرینی هم در مثنوی است که نفس به گاوی تشبیه شده که هر روز می‌خورد و فربه می‌شود و شب از غصه فکر اینکه فردا چه بخورد لاغر می‌شود. نفس آن گاو است و آن جزیره این جهان.

نکات اصلی رساله سهروردی را گفتیم و برای شرح آنها از شعرهای مولانا استفاده کردیم. اینکه عشق و حسن و حزن چگونه در سرآغاز آفرینش نقش داشتند. آفرینش عالم و آدم بر اساس عشق صورت گرفت. عشق آدمی را از خودی خالی می‌کند و گاو نفس باید پیش عشق قربان شود.

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی/ چندین سخن نغز که گفتی که شنودی

ور باد نبودی که سر زلف ربودی/ رخساره معشوق به عاشق که نمودی

 

 

http://www.bookcity.org/detail/30475