تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
گسترش: «مرگ را جدی نگیر»، با زیرعنوانِ آرای اسپینوزا، در باب چگونه زیستن و چگونه مردن، عنوان کتابی است به قلم استیون ندلر که نشر نیماژ آن را به چاپ رسانده است. قرار گرفتن دو واژهی «فلسفه» و «زندگی» در کنار هم، از یک نظر خطاست؛ چراکه فلسفه به کلی در بنیاد خود حاصل تأمل در زندگی، درک مفهوم آن و شاید تلاش در اصلاح آن به نحوی است که آدمی را به کمال هستی خویش برساند. این همان چیزی است که باروخ بندیکت اسپینوزا، فیلسوف خردگرای قرن هفدهم، هم به آن باور داشت؛ انسانی که با درک خردمندانهی طبیعت خویش، آن را تا حد ممکن به کمال آرمانی نزدیک میکند. در کل، طبیعت، چه طبیعت انسانی و چه طبیعت در مفهوم کلی آن، در فلسفهی اسپینوزا نقش مهمی ایفا میکند؛ نقشی چنان تأثیرگذار تا آنجا که وی خدا را با طبیعت یکسان میداند و از آنجا که طبیعت ورای درک انسان و پیش و پس از او در هستی خود مداوم است و تحت تأثیر عواطف و هستی میرای آدمی قرار نمیگیرد، این همسانی و یگانگی با باور رایج در ادیان یکتاپرستی یکی است. بنا بر همین آرا، اسپینوزا قائل به وحدت وجود است و میتوان او را اگر نه متأثر از ملاصدرا، بلکه صاحب دیدگاهی بسیار نزدیک به او دانست. با وجود تفاوتهایی جزئی میان این دو فیلسوف و علم به اینکه اسپینوزا در فرهنگی غربی و متأثر از یهودیت به باورهای خود دست یافته و همین موجب میشود آرای او دربارهی مسائلی چون خودکشی و فرجامگرایی با دیدگاه و باورهای دینی و عرفی ما تناقضاتی داشته و نیاز به بحث بیشتر دارند، هر دوی این نظامهای فلسفی در کلیت اندیشهی خود باور به خدایی یگانه دارند که همهچیز در وجود او به وحدت میرسد و هیچچیز خارج از او نیست. چنان که اسپینوزا، پیروی آرای خود مبنی بر بیزمانی و بیمکانی و بینقص بودن وجود الهی میگوید: «من خواهان عشقی عقلانی به خدا هستم.» و بر همین اساس، آرای خود را بنا بر قوانین هندسی که چهارچوبی بهشدت عقلانی دارد، تنظیم میکند. اگر با اسپینوزا همرأی باشیم، هستی هر فرد را تداوم قدرت طبیعتی میبینیم که او را به وجود آورده؛ قدرتی که به فرد امکان تلاش برای پایداری در هستی خود را میدهد. شاید تصور چنین قدرتی با رفتار انسان، بهویژه انسان امروزی، همخوانی نداشته باشد؛ انسان خودتخریبگری که تنها مصرف میکند، میاندوزد، میجنگد، میکشد و رو به انقراض نسل خود میرود. البته که در نگاهی دقیقتر، این قدرت درواقع بر جای خود استوار است؛ اما بیشتر به سمت تلاشی فردی برای پایداری در هستی انفرادی خویش سوق پیدا میکند. تصویری که اکنون از انسان پیش چشم داریم، موجودی است که در کشاکش اندیشههای متناقضی که از هر سو در جهان سر بر میآورند و او به واسطهی تکنولوژی از آنها آگاهی مییابد، گیج و گرفتار جنون شده و با بهرهگیری از نخستین چیز که به چنگ میآورد، یعنی عواطفی منفعلانه، میخواهد زندگی کنونی خود را که واقعیترین چیزی است که در دست دارد با تمام وجود به مصرف برساند.
اما گویا مسئله تنها این است که تلاش انسان برای پایداری در هستی خویش، تنها کمی افسارگسیخته باشد. طرحی که از انسان آزاد اسپینوزا میبینیم، راهگشایی برای خروج از این جریان خودویرانگری است؛ انسانی که خردمند است و به جای دستخوش عواطف بودن، نقشی فعالانه در پیشبرد زندگی خویش دارد. درواقع، باید گفت این انسان تصویری آرمانی است؛ جلوهای از شخصی که در فلسفهی اعتقادی ما تمام افعال خود را برای رضای خدا انجام میدهد و مگر رضای خدا جز رسیدن آدمی به حد اعلای کمال خویش است؟ اما چرا اصلاً چنین تصویری بر بوم فلسفه نقش میشوند؟ آیا این تصویر، پیوند عموم و فلسفه را که باید مسیر را برای بهبود کیفیت زندگی هموار کند، نمیگسلد؟ پاسخ به این پرسش بهخوبی در متن این جستار ساده در فلسفهی اسپینوزا گنجیده است و تنها همین کافی است بگوییم کسانی که در این مسیر گام نهادند، برای تحقق این تصویر در دنیای واقع و در وجود خود کوشیدند. همین «کوشش» کلیدواژهی درک پاسخ است.
توجه ویژهی اسپینوزا به مرگ، که در عنوان این جستار هم منعکس است، با تأثیر از فلاسفهی رواقی و اپیکوریان، از اهمیت بسیاری برخوردار است؛ اما برخلاف رواقیون که برای چیرگی بر وحشت مرگ و پایان زندگی، فرد را به اندیشهی مداوم به مرگ فرا میخوانند، انسان آزاد اسپینوزا خود را گرفتار این اندیشه نمیکند.
شاید نخستین چیزی که در برخورد با این نگرش به ذهن متبادر میشود، نگرشی دلسردکننده باشد؛ اما باید گفت فلسفه، ورای چنین نگاه سطحیای است و برای درک دیدگاه اسپینوزایی به مرگ، باید کمی تأمل کرد. انسان آزاد، گرفتار مرگاندیشی نمیشود؛ چون میداند اندیشیدن مداوم به این موضوع ناشناخته، تنها شیرینی روزهای زندگی را تلخ میکند و او را از بهترین عملکرد خود بازمیدارد. مرگ واقعیتی است که همه درنهایت با آن روبهرو میشویم. اگرچه برای تعیین جایگاه زندگی اخروی در اندیشهی انسان و تأثیر آن در تعیین افعال او نیاز به بحث بیشتر وجود دارد، اما باید فلسفهی اسپینوزا را در قالب فلسفهی زندگی قرار داد که درواقع با اندک اشارهای به جهان پس از مرگ، با تعریف الگوی انسان آزاد، زندگی دنیوی او را چنان پربار میخواهد که قطعاً سعادتی اخروی به دنبال خواهد داشت.
فلسفهی اسپینوزا، با وجود ایراداتی که مانند هر نگرش، نظریه و جنبش فلسفی دیگری میتوان به آن وارد کرد، یکی از بهترین شیوههای پرداختن به طبیعت انسان، خردمندی، سیاست، اخلاق، نیکی و بدی و در مجموع زیست خوب است؛ فلسفهای که ناشناختگیِ مرگ را با شناخت درستی که انسان قادر است از زندگی داشته باشد، جبران میکند.
قسمتی از کتاب مرگ را جدی نگیر:
در قرن سوم و چهارم پس از میلاد، شماری از زنان و مردان مسیحی دیندار متعصب، برای پیش گرفتن زندگی منزوی و پرهیزکارانه، راهی بیابانهای مصر شدند تا از وسوسههای گناهآلود شهرها دور باشند. این به اصطلاح پدران (و مادران)، خود را وقف دعا و پژوهش و تمرکز بر معنویاتی چون ماهیت گناه انسان و پیمودن مسیری به سوی رستگاری کردند. از میان این راهبان و راهبهها و تارکان دنیا، شاید شناختهشدهترینشان، آنتونی بزرگ (سن آنتونی) باشد که تصویر او را در بسیاری از شاهکارهای هنری غرب میبینیم که در انزوای بیایانیاش، مانند مسیح، به دلیل روبهرو شدن با (و ایستادگی در برابر) وسوسههای اهریمنان در حال شکنجه است.
یکی از نخستین جانشینان آنتونی، مردی بود به نام اواگریوس پونتیکوس که بیشتر او را اواگریوس گوشهنشین میخواندند. اغلب گفته میشود اواگریوس نخستین کسی است که فهرستی از وسوسههای بنیادین فراهم آورد؛ اندیشههای پلیدی که بهعنوان انحرافات استعدادهای ذاتی ما، ریشهی درونی بسیاری از رفتارهای گناهآلود هستند. سیصد سال بعد، پاپ گرگوری یکم فهرست اواگریوس را سامان داد و خروجی آن، به گفتهی فیلسوف و حکیم الهیات، توماس آکویناس، هفت گناه یا رذیلت کبیره نام گرفت. اکنون، این گناهان کبیره بیشتر به نام هفت گناه مهلک خوانده میشوند و عبارتاند از شکمپرستی، شهوت، طمع، تنبلی، غرور، خشم و حسادت. برای هر گناه یک فضیلت مرتبط با آن وجود دارد: شکمپرستی در برابر میانهروی، شهوت در برابر پاکدامنی، طمع در برابر بخشندگی، تنبلی در برابر سختکوشی، خشم در برابر شکیبایی، حسادت در برابر مهربانی و غرور در برابر فروتنی.