تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
وینش: خاویر ماریاس که اندکی پیش از تولد ۷۱ سالگیاش در یکی از بیمارستانهای شهر مادرید از دنیا رفت، یکی از اصلیترین ستونهای رماننویسی اسپانیا به شمار میآید. مدعی همیشگی جایزهی نوبل، نویسندهی ۱۵ رمان، اولین و آخرین پادشاه جزیرهی خالی از سکنهی ردوندا در کارائیب، اهل اسپانیا و ناظر بر همهی بازیهایی که ما در طول زندگی انجام میدهیم... آلبرتو مانگوئل در این مقاله، به یک سوال ساده پاسخ میدهد: چرا باید آثار خاویر ماریاس را خواند؟
سوال اصلی این است: چرا باید آثار خاویر ماریاس را خواند؟ البته، پاسخ دادن به این سوال، کار سختی نیست. چون ماریاس عمیقاً پوچ بودن زندگی روزمره را حس کرده بود. او، تاریخ را به چشم یک بازی با عواقبی وحشتناک میدید و با کمک گرفتن از دو هنر جاسوسی و داستاننویسی، سعی در بازتاب پوچی نابخردانهی زندگیها داشت.
علاقه به هنر جاسوسی، خاویر ماریاس را به یک محقق و همزمان، ناظر زیرک بدل کرده بود. تسلط بر هنر داستاننویسی هم از او یک نویسندهی متبحر ساخت. ۱۵ رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه، گواه علاقهی مادامالعمر ماریاس به این دو حرفه هستند. میزان موفقیتش را هم میتوان با کمک گرفتن از اشتیاق مخاطبانی سنجید که در پی خواندن آثار جدید او بودند. کتابهای خاویر ماریاس به بیش از ۵۰ زبان دنیا ترجمه شدهاند.
البته، جهان جاسوسان تنها جهان مورد علاقهی خاویر ماریاس نبود. او به کالبدشکافی داستانهای اهل علم، پیچیدگیهای استراتژیهای اروتیک و حتی قلمرو پر از راز و شایعهی نویسندگان و مسیر انتشار آثارشان نیز علاقه داشت. اما داستانهای جاسوسی، بیش از هر موضوع دیگری دست او را برای نشان دادن عواقب بازیهای ما با زندگی یکدیگر باز میگذاشت.
هر کدام از داستانهای ماریاس، برای او به مثابه یک نقطهی شروع هستند. البته، نقطهی شروعی که پایانش به دست خواننده رقم میخورد. یکی از شخصیتهای او در رمان شیفتگی ها [که به فارسی هم ترجمه شده است] میگوید:
«با پایان یافتن یک رمان، دیگر آنچه که در آن اتفاق افتاده است، اهمیت چندانی ندارد. همه چیز به زودی فراموش میشود. تنها چیزی که مهم است، همان احتمالات و ایدههایی هستند که طرح تخیلی رمان به ما القا خواهند کرد.»
خاویر ماریاس که در هفتهی گذشته و اندکی پیش از تولد ۷۱ سالگیاش از دنیا رفت، یکی از اصلیترین ستونهای رماننویسی اسپانیا به شمار میآید. او نامزد همیشگی جایزهی نوبل هم بود. او فرزند فیلسوف مشهور، جولیان ماریاس نیز هست. ماریاس پدر، از شاگردان خوزه اورتگا ئی گاست بود؛ همان بنیانگذار نشریهی Revista de Occidente! این مجله، که به عنوان یکی از معتبرترین نشریات فرهنگی اسپانیا شناخته میشود، انتخاب بسیاری از مشاهیر نیمهی اول قرن بیستم برای انتشار آثارشان بود.
بدون شک، فضای فلسفی حاکم بر خانه و مخالفت قاطع پدرش با رژیم ژنرال فرانکو نقش مهمی در شکلگیری دوران کودکی و نوجوانی خاویر ماریاس داشتند.
ماریاس در «قلبی به این سپیدی» مینویسد: زندگی را نمیتوان روایت کرد. با این حال، فوقالعاده است که ما در طول قرنها، تلاش کردهایم آنچه را که نمیتوان روایت کرد، به قالب اسطوره، شعر حماسی، افسانه، سرود و حتی وقایعنگاری دربیاوریم.
خاویر ماریاس معتقد بود که این اصرارِ هر چند نا امیدانه برای داستانسرایی، بسیار ضروری است. شیفتگیاش به ادبیات، او را بر آن داشت که چندین اثر کلاسیک انگلیسی را ترجمه کند. از جمله، آثار توماس براون و لارنس استرن. همان آثاری که حالا به شهرت و مقبولیت زیادی در میان اسپانیایی زبانها رسیدهاند.
از طرف دیگر، او همیشه تاکید میکرد که تاریخ بریتانیا، بخشی از زندگی او بوده است. از خواندن مجموعه داستانهای Just William در کودکی گرفته تا تلاشهای اخیرش برای درک تراژدی برگزیت. از میان رمانهایش، دو عنوان از موفقترینها، یعنی یعنی قلبی به این سپیدی و فردا در نبرد به من بیاندیش، اسامی خود را از شکسپیر وام گرفتهاند. سهگانهی صورت فردای تو هم ادای احترامی به آکسفورد به شمار میآید؛ همان جایی که به ماریاس درسهای زیادی آموخته بود.
بازیگوشی ذاتی خاویر ماریاس او را تحریک کرد که تاج پادشاهی جزیرهی تقریباً خالی از سکنهی ردوندا در کارائیب را بپذیرد. این جزیره توسط ام. پی. شیل، نویسنده انگلیسی داستانهای تخیلی خریداری شده بود. آنچنان که شنیدهایم، ملکه ویکتوریا به ام. پی. شیل حق پادشاهی این جزیره را عطا کرده بود.
ماریاس پس از رسیدن به تاج پادشاهی ردوندا به بسیاری از دوستان خود در جهان ادبیات، القاب سلطنتی اهدا میکرد. از میان میتوان به فرانسیس فورد کاپولا اشاره کرد که در ردوندا به عنوان دوک مگالوپولیس (یا ابر شهر) شناخته میشد.
خاویر ماریاس علاقهی زیادی به زندگی واقعی جاسوسها و عقدههای عاشقانهی مردان و زنان عادی داشت. اما همیشه میگفت: من هرگز به چیزی که برخی از افراد، طبیعتگرایی و برخی دیگر، رئالیسم مینامند، علاقمند نبوده و نیستم. من علاقهای به استفاده از صداهای متمایز ندارم؛ حتی در دیالوگ نویسی! دیالوگ و داستان باید باورکردنی باشد؛ همین و بس! نویسنده باید بتواند چیزی جالب و در صورت امکان هوشمندانه را به خوانندهی خود عرضه کند.
خاویر ماریاس در جایی از مرد است و احساسش مینویسد:
«نمیخواهم مثل یک ابله بمیرم و از آن جا که روزی از روزها چارهای جز مردن نخواهم داشت، میخواهم بیش از هرچیز تا آنجا که میتوانم سعی کنم به خوبی ترتیب این یکچیز قطعی و لاعلاج را بدهم و بهخصوص میخواهم شیوهی مردنم را طوری درست تنظیم کنم، چون شیوهی مردن آدم چندان قطعی و لاعلاج نیست. پس باید به فکر شیوهی مردن خود بود و بدینمنظور باید به فکر شیوهی زیستن بود، زیرا اگر چه این خود به محض این که تمام شود یا جای خود را به دیگری بدهد دیگر هیچچیز نیست، اما در پایان تنها چیزی است که تعیین میکند که فرد به مرگ یک ابله مردهاست یا یک مرگ کاملاً قابل قبول.»