تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آرمان ملی: «اگر برمن است که از همه درست کارانی که آن یک ساعت را درست کارانه بهمن ارزانی داشتهاند، خاطره صمیمانهای در خود حفظ کنم، حرم دل تنها به روی کسانی باز میشود که دلشان نیرومندتر از مرگ بوده است.» با این گفته به زندگی سلام میدهد، در جهانبینی اسطوره بیبدیل تاریخ، موسیقی و هنر مرگ مفهوم ناچیزی است که نمیتواند سد راه هنر باشد، سد تاریک و بحث برانگیزی که همگان به یک گونه بر آن نمیاندیشند. زندگی جاودانه از دید رولان یعنی آزادی و تصویری که از آزادی ترسیم میکند با دیگران متفاوتتر از آن چیزی است که میاندیشیم، آزادی مجسمهای نیست که با دیدنش شور و شوقی شادمانه در وجودش بیافریند بلکه دختری است تنگ حوصله و سخت پای بند آزادیای که نه سودای گول زدن دارد و نه تاب گول خوردن. در مواجهه با بحث برانگیزترین موضوع هستی یعنی عدالت پرسشی مطرح میسازد که تامل برانگیز است و چالشی عمیق برای دوستداران انسانیت، میپرسد بهراستی چرا انسان در مسند قضاوت، این تردید را که قضاوتهایش میتواند از چیزی جز عدالت و ندای وجدان نشأت یافته باشد، ندارد؟! زندگی از نگاه رولان چیزی نیست جز آشفته سری زمان کودکی، سیلاب جوانی، سوداها، پیشه و خانواده، کلاف سردرگم دغدغههای هر روزه، چرخه عادت که تکرار و باز تکرار میشود و انگار هیچکس از هیچ طبقه و رسته و اندیشهای توان رهانیدن گوهر وجودیاش از این اسارت از پیش تعریف شده ندارد، بهراستی در کدام روز و کدام ساعت از زندگی خود، یک تن از میان همه مردم آزاد است، آزاد که خود را سرانجام بشناسد. رولان بر آدمها و عواطف ناپالوده به ظاهر انسانیشان میتازد و به درستی و شفافیت و صمیمتی محض اعلام میدارد که دیگران به هویت و شرایط عاطفیشان علاقهای ندارد، اینکه احساسات متغیر و میرا هستند و ما همیشه میخواهیم خلاف آن را باور کنیم، راستی حرف درستی نیست؟! رولان در جایی میگوید: «آدمها زندگیشان را با سر هم کردن تکهها سر هم میکنند و آن را ازدواج، وفاداری ویا نمیدانم چه مینامند». فهم دقیق و مستدلی در پس این ماجرا هست که دقیقتر و موجزتر از آن را رولان میگوید، چه در عمق ضمیر آدمها مرزهای کشف ناشدهای تا پایان عمر، باقی میمانند، مرزهای که در ادراک هیچ محدوده جغرافیایی نمیگنجند، آنجا که انسان در پس و پیش ذهن ناآرام و قلب تپندهاش، گاه در نقطههای نامعلومی از حرکت باز میایستد و از خود میپرسد: راستی من او را دوست داشتم؟! رولان معتقدست اگر قرارست انسان همه چیز را از دست بدهد، همه چیز را پشتسر خود جای بگذارد و اگر هیچ چیز به او تعلق ندارد، غنی شدن به چه کار میآید؟ برای آنکه علم و عمل معنایی داشته باشند لازم است که زندگی معنایی داشته باشد. این دیدگاه شاید برخاسته از نیهلیسمی نیست انگارانه در نگاه نخست به مخاطب ارائه کند اما اگر ژرفنگرانهتر به کنه ذات جمله بیندیشیم درمییابیم که ابدا این گونه نیست، رولان برای زندگی اعتباری ورای آنچه که مد نظر جنبدگان و ساکنان این کره خاکی است، قائل است و انسان را به بینشی عمیقتر از آن چه که هست میخواند، معنایی دقیق بدون هرگونه پیشداوری و یکجانبهنگری و سطحی! میپرسد انسان به چه چیز حق دارد؟ عدالت خواهی مد نظر او البته در انقلابهای خونین فرانسه قرن هجدهم و نوزدهم خلاصه نمیشود، انقلابی عظیمتر و معنادارتر از آن چه که اتفاق افتاده، قیام و خیزش انسان علیه خویش. انسانی که در پی باور میگردد اما با چشمانی بسته. بر عادت و رخوت آزمندانه میشورد و فریاد میکشد که رذیلت از آن جا آغاز میشود که پای عادت به میان میآید. عادت از دید رولان زنگی است که فولاد روح را میخورد. پس باید راهی دیگر جست، چراکه به چشم دیده در میان هزاران مومن که در یک کلیسا عبادت میکنند، چه بسیارند مردم دیندار که بیآنکه بدانند به خدایان مختلف باور دارند. زن در جهان بینی او جایگاهی ممتاز، سوال برانگیز و در عین حال ستودنی دارد، ازین منظر زن را ناتوانی میداند که کنیز دل است، چراکه به گاه دوست داشتن در پی فهمیدن چراییاش نیست، به منطق چندان اهمیت نمیدهد، زن منطق خود را دارد و اگر در معشوق، چیزهایی هست که دیدنش را دوست نمیدارد، نمیبیندش و به همین دلیل است که مردها به این فریبکاری از سر برتری و تحقیر لبخند میزنند.