تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اطلاعات: آخرین کار مرحوم استاد مهدوی، تدوین کتاب ارجمند «گلش معنا»ست در ستایش
پیامبر اکرم(ص) و اهلبیت گرامیاش. نسخه نهایی کتاب در حالی به دست ایشان
رسید که در بیمارستان بستری بود؛ از دیدن واپسین اثرش شادمان شد و رفت،
رحمه الله علیه. به مناسبت رحلت جانسوز حضرت پیغمبر(ص)، بخشهایی از «قصیده
مبارکه بانت سُعاد» و ترجمهاش را تقدیم میداریم.
شاعر قصیدهها
کعب ـ پسر زهیر بن ابیسُلمی ـ شاعر شهیر و بزرگ جاهلی و سرایندۀ سومین
قصیده از قصاید «سبعه معلقه» است که بلاشک حکیمانهترین آن قصاید است. وی
از بزرگترین شعرای «مُخَضرَم» است؛ یعنی آنان که هم در جاهلیت و هم در
اسلام نامبردارند. او پیش از آنکه مسلمان شود، در اشعار بسیاری نسبت به
ساحت اقدس نبوی(ص) جسارتها و هجوهای ناروائی سرود و در این بیحیائی و
اشاعه آن اشعار پلید، کار به جایی رسید که خونش را هدر فرمودند و از آنجا
که در هنگام فتح مکه نیز کفاری که با شعرها یا تصانیفی به آن ساحت اقدس
جسارت و بیادبی کرده بودند، مجازات شدند، کعب دانست بیشک اگر هر یک از
مسلمانان او را بیابند، خواهند کشت و این معنی موجب دربدری او شد.
بجیر ـ برادر کعب ـ که مسلمان بود، به وی نوشت: «اگر جانت را دوست داری،
بیا و به حضور مبارک پیغمبر(ص) شرفیاب شو و امان بخواه؛ زیرا رسول اکرم(ص)
آن که را به حضورش شرفیاب شود و توبه کند، قطعاً میبخشد.» کعب چند بیتی در
جواب سرود و گفت: «تو که مسلمان شدهای و «مأمون» (لقبی که قریش به پیغمبر
داده بودند) به تو جامی گوارا نوشانده است، مبارکت باشد؛ ولی کاری کردی که
پدر و مادر و برادرت چنان نکردهاند»، یعنی مسلمان شدی. بجیر نخواست که
این مکاتبه را از پیغمبر(ص) پنهان دارد، پس آن اشعار را به عرض حضرت رسانید
و پیغمبر فرمود: «أنا المأمون»: هر کس نزد من آید، در امان است.
بجیر در چند بیتی، ابیات کعب را پاسخ داد و در آن گفت: «برادر، بیا و به
خدا پناه ببر، نه به لات و عُزّی تا نجات یابی و بدان که از نظر من، دین
زهیر هیچ چیز نیست و پیروی از دین او و دین ابیسلمی بر من حرام است.» کعب
که این نامه را دریافت، فهمید زمین بر او تنگ شده و راهی برای فرار ندارد و
خاصه آنکه بعضی از همقبیلههایش میگفتند: «تو حتماً کشته خواهی شد» و
لذا تصمیم به تسلیم و تشرف به حضور پیغمبر (ص) گرفت.
در اینکه کعب بر چه کسی وارد شد و از او خواست که وی را به حضور مبارک حضرت
برساند، اقوال مختلف است. ابنهشام در «سیره» میگوید او بر مردی از قبیله
جُهینه که سابقه دوستی با وی داشت، وارد شد و از او تقاضا کرد در شرفیابی،
راهنمائی و همراهیاش کند و آن رفیق، او را بامدادان به مسجد برد. دیگران
نحو دیگری و شخص دیگری را گفتهاند.ی در منابع شیعی آمده است او به حضرت
امیر(ع) پناه برد و ایشان او را به شرف زیارت پیغمبر(ص) رسانید و این معنی
علیالظاهر درستتر مینماید و ابن شهرآشوب(ره) در «مناقب» به دو بیت از
قصیده کعب در مدح حضرت امیر استناد میکند که ایشان او را به مسجد برد و
فیالواقع قصیده کعب در مدح مولی(ع)، بهترین دلیل این معناست. با آنکه
بنیامیه از انتشار آن قصیده سخت جلوگیری میکردند، معلوم میشود فضلای
شیعه با آن قصیده آشنایی داشتهاند.
باری، حضرت امیر(ع) کعب را به مسجد برد و در صف نماز، پهلوی خود نشاند و
همین که پیغمبر(ص) نماز را سلام داد، حضرت امیر به کعب فرمود: «برخیز و دست
به دامن رحمهللعالمین زن» و کعب چنین کرد و به عرض رسانید: «یا
رسولالله، کعب بن زهیر توبهکنان به حضورت شرفیاب و مسلمان شده است. آیا
توبه او را میپذیری و امانش میدهی؟» پیغمبر(ص) فرمود: «بلی.» عرض کرد:
«من کعب بن زهیرم.» در این میان، مردی به پا خاست و عرض کرد: «یا
رسولالله، اجازه فرما تا گردنش را بزنم!» پیغمبر(ص) فرمود: «کاری به او
نداشته باش. میبینی که توبهکنان آمده است.» و کعب به خواندن قصیدهاش
آغاز کرد و چون آن را به پایان برد، پیغمبر اکرم(ص) «بُرده» یعنی لباس
خطداری که مثل عبا بر دوش داشت، به وی تفقد فرمود.
این «برده» در خاندان کعب باقی بود تا آنکه معاویه آن را از وراث او به
۲۰هزار درهم خرید و سپس پادشاهان اموی و عباسی در روزهای اعیاد و سلام، آن
را به تیمن و تبرک بر دوش خود میانداختند، بدون آنکه دستشان را در آستین
آن کنند. در زمان بنیعباس، در روزهای جلوس رسمی، آن آستین شریف را که از
کنار صندلی یا تخت خلیفه آویزان بود، میبوسیدند و اصطلاح «آستینبوسی» که
در تواریخ و کتب ادب آمده است، بدین مناسبت است. البته خوانندگان گرامی
این «برده» را با «قصیده بُردَه» بوصیری(ره) غلط نمیفرمایند.
صورت ظاهری قصیدههای کعب
هر دو قصیده در همان صورت سنتی و معهود قصاید جاهلی خصوصاً، و قصاید شعرای
مخضرم و مسلمان عموماً است؛ یعنی با نَسیب و تشبیب و تعزل آغاز میشود و
شاعر از اینکه محبوبهاش او را ترک گفته و از وی دور شده و به جای دیگری
رفته است، مینالد و اظهار اشتیاق و امیدواری میکند که بتواند به او
دسترسی پیدا کند و به هر صورت که هست، خود را با اسب یا ناقهاش به او
برساند و سپس به وصف توانایی و نیرومندی اسب یا ناقه میپردازد و غالباً
این اوصاف «ناقه» است که ذکر میشود؛ و این موضوع که شرح و وصف مرکب شاعر
است، یک نوع «مسابقه»ای در میان شعرا بود تا در آن، تبحر و تسلط خود را به
لغت عرب و غرایب این زبان نشان دهند و بهراستی تنها «معلقات» نیست که
بر آن شروح متعددی نوشتهاند، بلکه همه قصاید جاهلیت و مخضرمین، محتاج شرح و
توضیح ادبا و بلغاست.
از آنجا که شعرای جاهلیت بیشتر بادیهنشین و در میان قبیله خود میزیستند،
لذا اوصاف ناقه یا اسب، با غرایب لغات محلی آراسته است و از آن جمله، همین
قصیده مبارکۀ «بانت سعاد» چنان است و به نظر قاصر این حقیر، همین موضوع،
یعنی مشکل بودن اوصاف ناقۀ کعب، مانع از ترجمه کامل آن به فارسی شده است،
والله اعلم.
این فقیر ناچیز از جهت آنکه زمینگیرم، نه دسترس به دیوان کعب داشتم و نه به
شرح قصیده بانت سعاد که ابن هشام نحوی آن را تألیف فرموده است. و فقط به
یادداشتهای سه نفر استاد بزرگواری که محققان سیره ابن هشاماند و
یادداشتهای محقق منتهیالمطلب مراجعه داشته است. عرایضم را خاتمه میدهم و
حق تعالی و تقدس را شکر میکنم که به این ضعیف ناچیز، توفیق ترجمه کامل
قصیده «بانت سعاد» را مرحمت فرمود.
*
بانَت سعادُ فقلبی الیوم متبولُ
مُتّیـمٌ إثـرَها، لم یُفـدَ مکبولُ
(۱) سُعاد از من دور شد و کناره گرفت و دلم امروز در بند اوستر دیوانهوار چشمم به دنبال اوست و از بندش رهائی ندارم
(۲) سُعاد در بامدادی که با قافلهای کوچ کردند، نبودر مگر آنکه نگاه او و چشمان سرمهکشیدهاش گوئی نگاه لطیف آهوبچهای است
(۴) چون لبخند زند، دندانهای آبدارشر آنچنان میدرخشد که گویی آغشته به می بامدادی و باده نیمروزی است...
(۷) آه که چه دوست زیبا و دلارامی استر و کاش به وعدههایش وفا میکرد و پند مرا میپذیرفت!
(۸) افسوس که او دوستی است که با خونش آمیخته شده است:ر آزردن و بیوفائی و دروغگوئی و امروز و فردا کردن!
(۹) هیچگاه به یک حال باقی نیستر و چون جادوگر پریان هر لحظه به شکلی بت عیّار درآید
(۱۰) به عهدی که میبندد و به وعدۀ وصالی که میدهد، پایبند نیستر و پیمانش همچون آب در پَرویزَن است
(۱۱) مبادا تو را به آنچه آرزومند میسازد و وعده میدهد، بفریبدر چرا که همه آن آرزوها و رؤیاها مایۀ گمراهی است
(۱۴) سعاد به سرزمینی رفته است که بدانجا نمیتوان رسیدر مگر با ناقههای تنومند نژادۀ تندرو
(۱۵) به آن سرزمین نمیتوان رسیدر مگر با ناقۀ تنومندی که برای آنکه خسته نشود، گاه تند و گاه آهسته راه میپیماید
(۱۶) مادهشتری که از بس تند میرود، از استخوان پشت گوشش عرق میریزدر و
بهخوبی همه راههائی را که نشانههائی که بر آنها بود و ناپدید شده،
میشناسد...
***
(۳۹) خبردار شدم که رسول خدا مرا بیمناک فرموده است؛ر ولی من از آن حضرت امید بخشودن دارم
(۴۰) ای رسول خدا! من اینک پوزشخواهانه به نزدت آمدهامر و پوزش در نزد رسولالله پذیرفته است.
(۴۱) درنگ فرمای، خدای نعمتش را بر تو افزون فرمایادر خدایی که به تو قرآن را عطا فرموده که در آن پند و اندرزها و روشنگریهاست
(۴۲) مبادا مرا به گفتههای سخنچینان بگیری!ر من گناهی نکردهام، گرچه دربارهام گفتگو بسیار است
(۴۳) من که در پیشگاهت ایستادهام، اگر پیلی در جای من بایستدر و آنچه من میبینم و میشنوم، بشنود،
(۴۴) همانا به لرزه درآید، مگر آنکه برایشر از سوی رسول(ص) به اذن الهی، گذشت و امان باشد
(۴۵) دست راستم را فرمانبرانه گذاردمر به دست آن که کیفرهایش سخت و سخنش روا و پذیرفته است
(۴۶) همانا از آن حضرت آنگاه که با ایشان سخن بگویم، بیشتر میترسمر که به من بفرماید: تو پاسخگوی آنچه گفتهای و کردهای، هستی!
(۴۷) بیشتر میترسم از درّندهشیری که لانهاش در پناه درختان انبوهیر در «بطن عثّر» باشد که درختان بسیاری در آن به هم پیچیده است
(۴۸) که بامدادان به دو شیربچه گوشت میخوراند و خوراک آن دو شیربچهر گوشتی از آدمیان است که پاره پاره و خاکآلود شده است
(۴۹) هر گاه بر هماوردی میجهد، روا نمیداردر جز آنکه هماوردش شکستخورده و فراری شود
(۵۰) همه درندگان جنگل «جَوّ» از آن شیر دوری میگزینندر و مردان هرچند که دستهجمعی باشند، به آن بیشه پا نمیگذارند
(۵۱) همواره در آن جنگل و دور و بر آن، از مرد نیرومندی که به نیروی خود
یقین داشتهر تنها لباس و پیراهن خونآلودش مانده و شیر او را خورده است
(۵۲) بهراستی که این رسول(ص) نوری است که در پرتوش، همه کس را راهنمایی
میفرمایدر و شمشیر آختهای از شمشیرهای خداوند است و بسیار تیز که مانند
شمشیرهای هندی است
(۵۳) در میان گروهی از قرشیان که سخنگویشان گفت:ر ای شمایان که در برترین جای مکهاید و مسلمان شدهاید، از مکه به مدینه بروید!
(۵۴) آن گروه به مدینه رفتند و هیچگاه در برخورد و جنگ با کفار، ناتوان و بیسپر ور بیشمشیر و بیسلاح نبودند
(۵۵) دلاوران بزرگواری کهر زرهی را که گوئیا بافتۀ داوود بود، چون پیراهن بر تن خود کردهاند
(۵۶) زرههایی با دامن بلند و حلقه در حلقه افکنده شده و از آن رو که بسیار
در پیکارها پوشیده شده، زنگی بر آن ننشسته و سپید و درخشان استر و بهخوبی
بافته شده است که گوئیا آن گیاه پر از خار و حلقۀ «قفعاء» است
(۵۷) آنان مردانی هستند که اگر نیزهشان به دشمن کارگر شد، شادمان
نمیشوندر و اگر نیزههای دشمن به آنان برسد، اندوهگین و نالنده نیستند
(۵۸) در دشت کارزار چون راه رفتن شتران بلندقامت، به آرامش ره میسپارند و
شمشیرزنیشان آنها را به سلامت نگه میداردر در هنگامی که دشمنان سیهروی
کوتاهبالای شکمبارهشان فراری میشوند
(۵۹) از آنجا که هیچگاه به دشمن پشت نمیکنند، ضربه دشمن جز به گلوگاهشان
فرود نمیآیدر و چون ترسی از مرگ ندارند، از میدان جنگ نمیگریزند.
گزیدهای از متن قصیده بانت سعاد
(۳۹)أُنْبِئْتُ أنَّ رَسُولَ اللهِ أَوْعدَنی
و العَفْوُ عَنْدَ رَسُولِ اللهِ مَأْمُولُ
(۴۰) و قَدْ أَتَیْتُ رَسُولَ اللهِ مُعْتَذِراً
و العُذْرُ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ مَقْبولُ
(۴۱)مَهْلاً هَداکَ الذی أَعْطاکَ نافِلَهَ
الْقُرْآنِ فیها مَواعیظٌ و تَفُصیلُ
(۵۲)إنَّ الرَّسُولَ لَنورٌ یُسْتَضاءُ بِه
مُهَنَّدٌ مِنْ سُیوفِ اللهِ مَسْلُولُ
(۵۳)فی فِتْیَـهٍ مِنْ قُریْشٍ قالَ قائِلُهُمْ
بِبَطْنِ مَکَّهَ لَمَّا أسْلَمُوا زُولُوا
(۵۴)زالُوا فمَا زالَ أَنْکاسٌ و لا کُشُفٌ
عِنْدَ الِّلقاءِ و لا مِیلٌ مَعازیلُ
(۵۵)شُمُّ العَرانِینِ أبْطالٌ لُبوسُهُمْ
مِنْ نَسْجِ دَأوُدَ فی الهَیْجَا سَرابیلُ
(۵۸)یَمْشونَ مَشْیَ الجِمالِ الزُّهْرِ یَعْصِمُهُمْ
ضَرْبٌ إذا عَرَّدَ السُّودُ التَّنابِیلُ
(۵۹)لا یَقعُ الطَّعْنُ إلَّا فی نُحورِهِمُ
و ما لَهُمْ عَنْ حِیاضِ الموتِ تَهْلیلُ
۲۴ آذر ۱۴۰۰