تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد: زمانی
جلال آلاحمد در بزرگداشت نیما یوشیج گفته بود او اگر اهمیت و احترامی دارد، یک دلیلش
این است که «...یک شاعر پولیتیزه است، دِپولیتیزه نیست... اما شعار نمیدهد.» صرفنظر
از آنچه آلاحمد از نسبت ادبیات و سیاست مراد میکند، به نظر میرسد استدلال پنجاه
و چند سال پیش او درباره دوست شاعرش را باید در قالب گزارهای مجرد از متن تاریخ
معاصر ادبیات فارسی به اکنون احضار کرد. آیا آمیختگی به امر سیاسی یا به بیان او
«پولیتیزه» بودن، هنوز به عنوان ویژگی اثر ادبی و هنری موضوعیت دارد؟ اگر
زمانی تعهد نویسنده به معنای درونمایهای بود که مستقیما بر مناسبات بیرونی و
اجتماعی دلالت کند، امروز با انبوه آثاری -حتی در کارنامه همان نویسندگان سابقا اجتماعینویس-
که از چنین دلالتی برخوردار نیستند، چه باید کرد؟ کارکرد سیاسی این آثار چیست؟ چه
نسبتی با شرایط پیرامون خود و بهطور مشخص با امر قدرت دارند؟ مفهوم سلطه به عنوان
مفهوم بنیادین و برسازنده امر سیاسی را کجای این آثار باید رصد کرد؟ پیداست که
امروز، پیوند ادبیات با امر سیاسی نسبت به آنچه در مثلا دهه چهل شمسی از این پیوند
مراد میشد، فراتر رفته و گسترش یافته. امروز صورتهای اجتنابناپذیر این پیوند
متفاوتند و برقراری آن را حتی در آثاری با فضاهای به ظاهر عاری از نشانه مستقیم سیاسی
نیز میتوان دید. هزینهاش تنها هموار کردن قدری زحمت تحقیق و مطالعه بر خود است.
با محمد تقوی، داستاننویس و از اعضای کارگاه هوشنگ گلشیری در این باره گفتوگو کردم.
مجموعه داستان «نیل» و مجموعه مقاله «احضار مغان/ در نقد و تحلیل آثار هوشنگ گلشیری»
از آثار تقوی هستند. او همچنین در زمان سردبیری هوشنگ گلشیری در «کارنامه» عضو هیات
تحریریه آن بود. از تقوی مقالات و داستانهایی در نشریات مختلف منتشر شده است. او
همچنین مجموعهای از نقدهای ادبی خود را هم آماده انتشار دارد.
وجود نسبت میان ادبیات -و در اینجا بهطور
مشخص ادبیات داستانی- با امر اجتماعی،
روشن است؛ اما این نسبت در دورههای مختلف دستخوش تحولاتی شده. ادبیات داستانی ایران
در طول عمر یکصد سالهاش، اشکال و حالتهای متغیری از نسبت خود با امر اجتماعی و
آنچه «تعهد» نویسنده خوانده میشود، برقرار کرده است. پیش از هر چیز میخواهم روایت
شما را از دگردیسی مفهوم «تعهد» در ادبیات
داستانی ایران بدانم؛ تا برسیم به امروز؛ به حالا.
با اینکه داستان، داستان است و واقعیت ندارد، اما نویسنده
باید چنان ماهرانه داستانسرایی کند که خواننده وجود جهان داستان را باور کند. در داستان
وقایع به ترتیبی دنبال هم چیده میشوند که در ذهن راوی وجود دارد و سیر وقایع بر
اساس تداعی ذهن راوی معنی پیدا میکند. بنا بر این اگر راوی یک داستان واحد را عوض
کنیم دیگر وقایع داستان همان وقایع روایت قبلی نیستند و مسیر وقایع به ازای ذهن
راوی جدید معنی دیگری پیدا میکند. حالا سوال اینجاست که اصلا چرا باید راویهای
متعدد در ادبیات داستانی به وجود بیاید. اگر واقعیت یک مفهوم بیرونی و ثابت است
چرا نباید مثل دوران خوب گذشته با راوی خوب و کاردان و دانشمند دانای کل داستانها
و رمانها نوشته بشوند؟ شاید به این دلیل باشد یکی از دستاوردهای عصر نوین همین تشکیک
در واقعیت بیرونی واحد باشد. شاید اصلیترین سوال هستیشناختی در مورد داستان این
نیست که بپرسیم در این داستان چه اتفاقی میافتد، شاید سوال اصلی این باشد که چه کسی
و چگونه داستان را روایت میکند. وقتی مفهوم تعهد در داستان و ادبیات مطرح میشود
این پیشفرض مطرح است که معنی تعهد اجتماعی روشن است. واقعا اینطور است؟ در دهه
چهل شمسی استفاده از ترکیب ادبیات متعهد با بیشترین بسامد در محافل ادبی ما مورد
استفاده قرار میگرفت و بیشترین بار معنایی آن نوعی رویارویی سیاسی اجتماعی با
سلطنت محمدرضا پهلوی بود. من با این مخالفت سیاسی و اجتماعی با حکومت وقت مشکلی
ندارم. این حق هر انسان و شهروندی است که یک کنش سیاسی داشته باشد، اما گویی از
داستاننویس انتظار میرود در داستانش یک اکت سیاسی انجام بدهد. مثلا در داستانش
درستی یک برداشت سیاسی را نشان بدهد یا برعکس. شاید بشود سوال را اینگونه مطرح کرد
که آیا داستان به ازای یک اکت سیاسی میتواند عمل کند؟ داستان بهمثابه امر سیاسی
چنان بدیهی به نظر میرسد که برخی حکومتها همچنین تصوری دارند و تلاش میکنند از
انتشار آن جلوگیری کنند حتی گاهی خواندن داستان را هم به عنوان یک جرم سیاسی عقوبت
میکنند. امروز خندهدار به نظر میرسد که خواندن رمان خرمگس اثر لیلین وینیچ یا
مادر ماکسیم گورگی جرم تلقی بشود و مجرم محکوم به سالها زندان بشود. این نگرش به
داستان مفهوم واقعیت ذهنی و داستانی را با واقعیت بیرون و تاریخی یکی میگیرد و
سوءتفاهم از همینجا آغاز میشود. یک شیء یا یک حادثه در داستان بهازای ساختمان زیباییشناختی
داستان معنی خوب یا بد پیدا میکند و نه به معنی مترادف آن در جهان بیرون.
کشتن یک نهنگ یکی از بیرحمانهترین و خشنترین جلوههای
اقتصادی زندگی بشر بوده است. در رمان موبیدیک نویسنده نمیخواهد این خشونت خونین
را موجه کند. مقابله ناخدا ایهب با نهنگ سفید جلوهای است از جنگ بین جبر و اختیار.
در پایان رمان خواننده همراه با این جلوه سمبلیک غولآسای
سفید به احترام موبیدیک کلاه از سر برمیدارد و میفهمد که انسان با هر نیرویی
توان مقابله ندارد و بعد به احترام ناخدا دوباره کلاه از سر برمیدارد و این بار
تا کمر خم میشود و به مبارزه ناخدا ایهب و شکوه انسان احترام میگذارد و ادای دین
میکند. ممکن است دوستان محیط زیستی من به نکوهش صحنههای خونبار این رمان و این
وحشیگری بپردازند، اما مایلم یادآور بشوم که موبی دیک یک نهنگ نیست، البته هست و
بسیار واقعنما هم هست و نویسنده با مهارتی سحرانگیز تمام تلاشش را کرده که
خواننده باور کند موبیدیک فقط یک نهنگ است، حالا بگیرید بزرگتر از یک نهنگ معمولی.
فرض کنید در یک داستان شخصیت داستان یک اکت سیاسی انجام بدهد و اکت سیاسی این شخصیت
داستانی مساوی باشد با یک اکت سیاسی در جهان بیرونی مثلا برای نشان دادن بدیهای
سلطنت یا بیرحمی سرمایهداری. ممکن است این متن فرضی بر تعهد اجتماعی نویسنده دلالت
کند، اما مشکل اینجاست که به نظرم این نویسنده هنوز وارد ساحت ادبیات و داستان
نشده و نویسنده این متن در بهترین حالت یک مبارز سیاسی است در لباس مدل.
شاید پاسخ بعضی از نویسندگان ما به پرسش
درباره وظیفه ادبیات، ناظر بر کارکردی باشد که مثلا ادبیات در تمام جهان امروز میتواند
داشته باشد؛ اینکه اجرای یک طرح داستانی و تعهد به آنچه قواعد «عناصر داستان»
تجویز میکند، در حکم وظیفه اصلی ادبیات است؛ میگوییم
بله، سعیتان مشکور و این قواعد جهانی ادبیات هم هست؛ اما آیا ادبیات را میتوان
در بستر منشورهای جهانی به احکامی بینالمللی محدود کرد؟ این است که میخواهم پرسش
بعدی را در عین وفاداری به وظیفه جهانی ادبیات به ملاحظات اینجایی، خاورمیانهای و
دقیقتر ایرانی، ناظر کنم. مگر نه اینکه بنا به آن قول معروف، برای زمینی بودن باید
سرزمینی بود! ادبیات داستانی ایران به تقاضای نانوشته اما بسیار مهم خوانندهای که
اوقاتش را با نارضایتی از زیست خود و شرایط حاکم بر این زیست میگذراند، چه پاسخی
میتواند، یا قدری صریحتر، باید داشته باشد؟
ملاحظات خاورمیانهای و جهان سومی علیالاصول به شرایط زیست
نویسنده در این جغرافیا برمیگردد. میگویند حکومت کره شمالی تاکید ویژهای بر ترویج
کتابخوانی در کشور دارد. صدالبته که رهبران کره شمالی خودشان از طریق نهادهایی مثل
اتحادیه نویسندگان آثار مطلوب را سفارش میدهند و ترویج میکنند و انتشار میدهند
و ترتیبی میدهند که خوانده بشوند. آنها میخواهند فقط آثار نویسندگانی منتشر بشود
که تعهد اجتماعی دارند. به نظر من امروز فقط نویسندگانی دارای تعهد اجتماعی هستند که
هیچ تعهدی نداشته باشند. نکته همینجاست نویسنده باید از هر تعهدی آزاد باشد و به
ذات آزادی متعهد باشد. در دوران سلطنت محمدرضا شاه وقتی شهبانو در تلاش بود نوعی
تشکل برای نویسندگان به وجود بیاورد نویسندگان ایران با انواع گرایشهای سیاسی و اجتماعی
و مذهبی با تلاش برای ایجاد یک تشکل مستقل خواستند عدم تعهد اجتماعی خودشان را به
دستگاه سلطنت بروز بدهند و تعهد اجتماعی و سیاسی و فلسفی خودشان را به مفهوم آزادی
و به مفهوم آزادی بیان نشان بدهند بدون هیچ حد و حصری. امروز تعهد اجتماعی نویسنده
در این است که به هیچ نگرش و قدرتی بدهکار نباشد یا دستکم در لحظه خلق داستان از
هفت دولت آزاد باشد. در دهه چهل هیچ شکی وجود نداشت که تعهد اجتماعی یعنی مخالفت
با سلطنت. ممکن است امروز دیگر این برداشت مصداق نداشته باشد یا ممکن است فردا انکار
بشود. بسیار خوب اگر امروز یا فردا این اتفاق
بیفتد تکلیف آن نوع تعهد اجتماعی که آن عزیزان داشتند چه میشود؟ شاید بتوان نتیجه
گرفت که این نوع تعهد سیاسی و اجتماعی نسبتی با معادلات سیاسی روز دارد. داستانی
دارد رومن گاری به نام «کهنترین داستان جهان» داستان مردی است به نام شوننبام که یکی
از بازماندگان اردوگاه مرگ نازیهاست. شوننبام از همان زمان اسارت هر شب خواب لاپاز
پایتخت بولیوی را میدید و آرزو داشت تا آنجا در دورترین نقطه روی زمین در آزادی
زندگی کند. ببینید همینجا چطور رومن گاری از تعهد اجتماعی به همکیشان خود سر باز
میزند. او که خود یهودی است و حتی در جنگ دوم به عنوان خلبان ارتش فرانسه با
آلمان نازی جنگیده حالا آمده و در داستانش شخصیتی آفریده که به جای اورشلیم و ارض
موعود و اسراییل در اردوگاه خواب لاپاز را میبیند و پس از جنگ هر طور که هست خودش
را به آن شهر میرساند. تعهد اجتماعی او
به همکیشان و همقطارانش پس چه شد؟ گویی او داستاننویس است و خودش را آزاد از این
تعهد اجتماعی میبیند. شوننبام روزی یکی دیگر از دوستان و اسرای اردوگاه آلمانی را
میبیند. او گلوکمن است که هیچ وقت آدم خیلی باهوشی به حساب نمیآمده اما رفتاری میکند
که شوننبام را به شگفتی وامیدارد. گلوکمن اول اصولا منکر یهودی بودن خودش میشود،
اما وقتی شوننبام نشانه میدهد گلوکمن به التماس میافتد که او را به آلمانیها لو
ندهد. شوننبام میگوید پانزده سال است که جنگ تمام شده و حالا ما یک کشور و دولت یهودی
داریم. گلوکمن میگوید همین حرفها کشک است و اسراییل کلک خود آلمانیهاست و چنان
با اعتقاد میگوید که شوننبام به شک میافتد. این داستان آنقدر شیطانی است که حتما
از نازیها برمیآید. نازیها کلکی فراهم کردهاند که یهودیها به پای خودشان به
دام آنها بیفتند. این هم یک عدم تعهد اجتماعی دیگر نویسنده یهودی. چرا باید یک یهودی
دیگر را اینقدر خنگ نشان بدهد؟ به هر حال شوننبام در مغازه خیاطی خودش به همقطار
سابقش کار و پناه میدهد . آرام آرام این مرد به زندگی در مغازه دوستش خو میکند و
شش ماهی میگذرد که یک شب شوننبام میبیند که او مقداری غذا در سبدی گذاشته و پنهانی
به جایی میبرد. آخر داستان معلوم میشود که غیر از این دو یهودی شکنجهگر مشهور
اردوگاه هم به لاپاز گریخته است. این افسر آلمانی همه ناخنهای گلوکمن را شخصا کشیده
و او را شکنجه کرده است. موضوع این است که گلوکمن باوری خدشهناپذیر به برتری و
سروری نازیهای پیدا کرده است. وقتی شوننبام میپرسد که چرا از شکنجهگر خودش
نگهداری میکند، جواب میدهد که افسر آلمانی به او قول داده دفعه بعد به گلوکمن
سخت نگیرد. حالا به نظر شما رومن گاری به تعهد اجتماعی خودش یا بر ضد تعهد اجتماعی
خودش عمل کرده؟ به نظر من رومن گاری خودش را از همه تعهدات گونهگون خودش رها کرده
و در آزادی کامل توانسته یکی از بهترین داستانهای عالم را بنویسد و گوشههای بسیار
دور و تاریک روح انسان را بکاود. به نظرم اگر نویسنده ایرانی بتواند در دل زبان
فارسی فارغ از انواع تعهدات اجتماعی و سیاسی بنای درخوری بسازد شاید مخاطب ناراضی
ادبیات داستانی ما هم در گوشه و کناری از این بنا جایی برای خودش پیدا کند. مثلا ایوانی
مرتفع که بتواند آزادنه معجر را چنگ بزند و به دورها نظاره کند.
ادبیات امروز و فردای ایران نسبتش با امر سیاسی
و امر اجتماعی را، چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاه، در تکثر اقوام ایرانی تعریف میکند
و نوعا صدای بیصدایان پایدار در این اقوام دور از مرکز میشود. همانها که امروز
با وجود اشتراک در یک چیز -اعتراض به شیوه حکمرانی به خاطر نابرخورداریهای اقتصادی،
اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و مطالبه این حقوق مسلم- فرهنگ و آیینهایی مختص خود و در یک کلمه صداهایی مستقل دارند که معمولا در
رسانههای رسمی و حاکمیتی شنیده نمیشود. اگر ادبیات داستانی را در این وضعیت، امکانی
برای روایت این زیستهای در حاشیه مانده بدانیم، چه در درونمایه و چه در فرم و
ساختار، بهطور توامان با نوعی مرکزیتزدایی به نفع حاشیهها روبهرو خواهیم بود. بیآنکه
بخواهم بحث را به دام تجویزهای مکاتب ادبی بیندازم، به نظرم میرسد طرح یک پرسش
ضروری است: آیا این وضعیت را نباید به مثابه نقد مدرنیته ناقص جاری در سرزمینمان
تلقی کرد؟ و آیا این همان چیزی نیست که جنبش «پساساختگرایی» را از دل تفکر انتقادی
چپ زایاند؟
در مورد قسمت آخر سوال شما در مورد نقد مدرنیته ناقص و
رابطه جنبش پساساختارگرایی و تفکر انتقادی چپ صادقانه باید بگویم که نمیدانم و
جوابی ندارم. شاید اساتید دانشگاه در رشتههای فلسفه یا نقد ادبی جوابهایی داشته باشند.
قسمت اول سوال بالا البته بسیار جالب است. شما ادبیات داستانی را به منزله فرصتی
برای روایت انسانهایی مطرح میفرمایید که در حاشیه زیستهاند. البته حاشیه و مرکز
نسبی هستند و وقتی روایت آنها را میخوانیم شاید آنها در مرکز باشند و ما در پایتخت
در حاشیه. خوشبختانه در کشور ما اینقدری ثبات وجود داشته که در تمام شهرها و استانهای
دور و نزدیک ما انجمنها و محافل متعدد ادبی به وجود بیاید و خدا را شکر که حاصل میدهد
و داستانهای این عزیزان را میخوانیم. این درست است که در رسانههای حاکمیتی فقط
روایتهای حاکمیتی را میخوانیم، چراکه حاکمیت سخت دارای تعهد اجتماعی به خویشتن
است و دیگران را جملگی در حاشیه میبیند. خدا را شکر که حاشیهای وجود دارد و در این
حاشیهها میتوانیم روایتهای غیررسمی و غیرحاکمیتی را هم بخوانیم. شاید باید به
حاشیههای دورتر نگاه کنیم که البته امروز خوشبختانه داستانهای آنها را در مرکز میخوانیم.
منظورم داستانهای شگفتانگیز برادران و خواهران افغانستانی ماست. نخستینبار با خواندن
داستانهای عالی آصف سلطانزاده این اتفاق برای ما افتاد. راستی آصف سلطانزاده
تعهد اجتماعی دارد یا نه؟ در داستان دوتایی پشه شخصیت داستان بر سر جانش یا
قوماندان یا فرمانده جنگسالار کارت بازی میکند. مگر کار دیگری هم میتواند بکند.
این روایت هم بر تعهد آصف سلطانزاده دلالت میکند و هم بر عدم تعهد او. نویسنده این
داستان مثل رومن گاری خودش را از هر تعلق و تعهد اجتماعی به هر دو سوی آن جنگ ویرانگر
آزاد میکند و تنها به تجربه و زیست خودش متعهد میشود و این عین آزادی است. همین
تعهد اجتماعی را میتوانید در آثار نویسنده برجسته افغانستانی محمدحسین محمدی پیدا
کنید که با داستانهایش ادبیات ما را در زبان فارسی رنگین کرده است. این عزیزان در
ایران ما همیشه جای دارند و در خانه زبان فارسی ساکن دایمی هستند.
میدانیم که نویسنده و اساسا هنرمند اگرچه وظیفه
مستقیمی مبنی بر پیچیدن نسخه درمانی برای جامعه ندارند، اما همواره با ساختارهای
بنیادی ذهن مخاطبشان کار دارند. از این جهت ادبیات به خاطر ماهیت ذاتا انتقادی خود
بستر اصلی «امر سیاسی» است و عمیقا با امر سیاسی آمیخته است. اگر شما هم بر سر چنین
دریافتی از ادبیات -در معنای موسع کلمه- توافق دارید، میخواهم بپرسم ادبیات چگونه
میتواند در ایران امروز به گذار از شرایط منفعل و ناخوشاحوالیهای ناشی از یأس
اجتماعی کمک کند؟
به نظرم رویکرد داستان و ادبیات داستان طوری عمل میکند که
در نهایت اصولا امر سیاسی یا اجتماعی را عقب میراند و امر انسانی را جایگزین آن میکند.
به نظرم عمیقترین تاثیر داستان بر انسان ایجاد احساس
همذاتپنداری است. داستان شرایطی را فراهم میکند که برای
دقایقی انسان تبدیل به دیگری بشود. به همین دلیل شاید
حاکمی که داستان محکومی را میخواند، بتواند با او همذاتپنداری کند و محکومی که
داستان حاکمی را میخواند، بتواند با او همذاتپنداری کند و بدون درد و خونریزی حاکم
تبدیل به محکوم بشود و محکوم تبدیل به حاکم، چراکه در داستان انسان مطرح است و خلق
و خوی انسانی او. به همین دلیل است که داستان ضد نفرت است و باعث شفقت میشود. ما
خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر میکنیم شبیه دشمن خودمان هستیم. به همین دلیل است که
در تاریخ ما بعضی از روایتها و ماجراها مرتب تکرار میشوند. با عوض شدن شرایط کسی
شلاق را به دست میگیرد که نشان شلاق را بر گرده دارد. شاید بشود با جادوی داستان
فضایی فراهم کرد که بدون عوض شدن شرایط سیاسی و اجتماعی این جابهجایی اتفاق بیفتد.
خدا را چه دید؟ شاید این چرخه تکرار شکست.
آقای تقوی عزیز؛ آیا رهایی از تقید به اینکه
لزوما به قرائتی خاص از «تعهد» قائل باشیم، خود در حکم تعهد به آزادی انسان و حق
انتخاب او نیست؟ این به مرکز آمدن امر انسانی را به جای آنکه پس زدن امر سیاسی بدانیم،
آیا نباید نوعی آزادیخواهی برای ادبیات در نظر آوریم که خود امری سیاسی است؟
کاملا درست است. به این معنا هر نفسی که میکشیم امر سیاسی
است. آزادیخواهی در بطن آفرینش ادبی است.
نویسنده در به کار بردن مصالح داستان آزادِ آزاد است. چه کسی میتواند بین نویسنده
و صفحه سفید کاغذ قرار بگیرد؟ داستان شاه سیاهپوشان مدتها بدون اسم هوشنگ گلشیری
منتشر میشد و مجموعه داستان پنج گنج او بدون نام نویسنده خارج از کشور منتشر شد.
خدا میداند چند نویسنده ایرانی با نام منوچهر ایرانی آثار خود را منتشر کردهاند.
اصلا منوچهر ایرانی اسم مستعار همه نویسندگان ایرانی است. نویسنده به اثر خودش بیشتر
از نام خودش تعهد اجتماعی دارد. در داستان هیچ قانون دیگری جاری نیست. اعتراض و
مطالبه مدنی مربوط است به جهان واقع با تمام پیچیدگیهایش. نویسنده حق دارد داستان هر کدام از شخصیتهایی را بنویسد که در جهان واقع نقش
خودشان را بازی میکنند، چه معترض باشد، چه بازجو، چه مامور ضدشورش.
یادم هست آقای رضا عامری، منتقد و مترجم، سال ۸۸ میگفت شعر فارسی میتواند از این
وقایع ارتزاق کند و از بنبستی که به آن دچار است، خارج شود. همانطور که ادبیات عربی
از «بهار». جدای از بحث تعهد، اتفاقات سیاسی و اجتماعی اخیر و این سالها تا چه حد
اندازه میتواند منبع الهام داستان فارسی شود؟ چنانکه مثلا ال.ای.داکترو در «پیشروی»
از وضعیت اجتماعی و سیاسی امریکا ملهم شد یا بسیارانی حتی در ادبیات معاصر فارسی؛
فیالمثل گلشیری در داستان کوتاه «فتحنامه مغان» یا براهنی در رمان «رازهای سرزمین
من» و...؟
بدون تردید صحیح است و ادبیات از واقعیت ارتزاق میکند.
همانطور که در ابتدا فرمودید بین ادبیات داستانی و جهان واقع نسبتی وجود دارد.
داستاننویس چطور میتواند داستانی را که جلوی چشمانش
اتفاق میافتد، نادیده بگیرد. ماجرایی که در داستان فتحنامه مغان اتفاق میافتد
به نوعی در واقعیت اتفاق افتاده بود و هوشنگ گلشیری از واقعیت الهام گرفته بود.او بهرهای
از واقعیت گرفت و آن را در زمینه صدها سال ادب ایرانی قرار داد و به آن معنی بخشید.
در پایان آن داستان وقتی بر شخصیتهای داستان حد شرعی میزنند گویی این امیر
مبارزالدین محمد است که حکم میدهد و حکم را جاری میکند.