تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 29 آبان 1401 کد مطلب:30903
گروه: تازه‌های کتاب

یادداشتی بر رمان سخت‌پوست

جغرافیای داستان با جزئیاتِ قابل تاملی روایت شده است.

آرمان ملی: «سخت‌پوست» اولين کتابي بود که از ساناز اسدي مي‌خواندم. نويسنده‌اي که نه قلمش را مي‌شناختم و نه قبلا داستاني از او خوانده بودم. اما شايد بشود خيلي محکم گفت که در انتهاي کتاب و وقتي صفحه آخر را مي‌خواني و آن را زمين مي‌گذاري دَم و شرجيِ هواي رامسر به جانت چسبيده و همين موضوع نشان مي‌دهد که نويسنده داستانش را خوب نوشته و کارش را بلد بوده است. رمان سخت‌پوست کتابي نه چندان حجيم با داستاني رفت و برگشتي در زمان ماضي و حال اتفاق مي‌افتد و راوي داستان، آخرين عضو يک خانواده چهار نفري است. خانواده‌اي که ده روز از مردن پدرشان گذشته و باران تمام سعي و تلاشش را مي‌کند تا پدر خانواده را از سينه خاک بيرون کشيده و تحويل‌شان بدهد، هرچند آنها اين بازگشت را نخواهند. پدر خانواده يعني داوود مردي است که نويسنده او را با شناسنامه‌اي پر از ناکامي به خواننده نشان مي‌دهد. ناکامي‌هايي که نه از سر تقدير و سرنوشت که از سر اشتباهات فاحش خودش جوانه زده و همين امر باعث شده تا پدر در اين خانواده جايگاه متفاوتي با آنچه در خانواده‌هاي ديگر مي‌بينيم داشته باشد. تعريف کليشه‌اي پدر در اين داستان چندان مطرح نيست و اين موضوع را از همان سطور اول داستان مي‌شود درک کرد... «هر وقت تلفن مي‌زد مي‌گفت چي خريده. همه را يک دور فارسي مي‌گفت يک دور ژاپني. کتاني براي امين، بلوز با عکس بروس لي براي من. کاپشن براي امين، سگا براي من. لباس براي مامان عينک دودي براي امين، کيف کمري براي من. من فکر مي‌کردم همه‌‌اش همانجا توي چمدان‌هاست. تمام سوغاتي‌هاي خارجي گوشه اتاق بود و ما مجبور بوديم بنشينيم و ماهي گردبيج و ميرزا قاسمي و کال کباب بخوريم... .» پسرها براي پدر و نقش نماديني که دارد ارزش قائل نيستند. آنچه در فلش‌بک‌هاي رفت و برگشتي داستان عيان است، اشتباهات پشت به پشت داوود است که تا حدودي خانواده و شالوده‌‌اش را متزلزل کرده. علاقه داوود به ويلايي که صاحبش را هم مي‌شناسد يکي از ارکان پررنگ داستان است. ويلايي که در روياپردازي‌هاي پدر خوش خيال خانواده تبديل به نقطه ضعف او شده و پسرها را از او دورتر و دورتر مي‌کند. مسافرها يکي ديگر از ارکان پررنگ داستان اسدي هستند. مسافرهايي که وقتي نام يکي از شهرهاي شمالي مي‌آيد تبديل به نام‌هايي آشنايي مي‌شوند و جان مي‌گيرند. مسافرهايي که هميشه با ولع به باران و شرجي و سبزي دور و برشان نگاه مي‌کنند و هميشه براي دريا مشتاق و بي‌تابند. «... پدر مسافرها را دوست داشت برايش فقط مسافر نبودند. با همه‌شان رفيق مي‌شد. از همه‌شان قول مي‌گرفت که هر وقت برگشتند زنگ بزنند تا برود دنبالشان و خودش برايشان جا پيدا کند و هر جا مي‌خواستند بروند دربست مي‌بردشان. مي‌گفت همين‌ها به درد ما مي‌خورند. يه ويلا مي‌سازند تا ده متر آن طرف‌ترش آباد مي‌شود... .» چند روز از مردن داوود مي‌گذرد و باران سيل‌آساي رامسر گور او را کاويده و او و چند مرده ديگر را از زير خاک بيرون آورده. عاطي، مادر خانواده، زني صبور و آرام است. از آن دست زن‌هايي که حتي مخالفت و ناراحتي‌شان هم نه قابل روئيت است و نه قابل فهم. زني که نسبت به اتفاقات پيرامونش بيشتر نقش يک منفعل را دارد تا يکي از پايه‌هاي محکم يک خانواده منسجم را. زني که در مواجهه با اتفاقات، نه ابراز خوشحالي مي‌کند و نه ابراز ناراحتي. نه برايش مهم است که مردش چه روياهاي پوچي در سر مي‌پروراند. حتي به قدر بازي فوتبال ايران و استراليا هم داوود برايش اهميت ندارد. آنقدري که براي بازي فوتبال دل آشوب مي‌شود براي پايه‌هاي لرزان خانه‌اي که مردش بنا نهاده دلواپس نمي‌شود. هرچند مادر است و براي پسرهايش فکري و نگران اما اين زنِ ساکت و صبور هميشه آخر صف ايستاده است. «... گل دوم را که خورديم پدر زد بيرون. روي ايوان ايستاد و سيگار کشيد. زل زد به کيسه بوکسي که توي حياط از درخت آويزان بود. امين سريع گفت: گربه رو بياريم پايين مارو بدبخت کرد بس نبود؟ به خدا مي‌بينمش دلم مي‌خواد لگد بزنم به تلويزيون. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد به ايوان. امين کوتاه بيا نبود. همه مي‌رن ژاپن، پول ميارن سرمايه ميارن باباي ما رفته گربه آورده... .»

جغرافياي داستان با جزئياتِ قابل تاملي روايت شده است. نويسنده آنچه را که مي‌بايد از تعريف فضا در داستانش داشته باشد به خوبي ادا کرده است. باران، سرسبزي، نم و شرجي و رابطه دراماتيک اين فضا با حال و احوال آدم‌هاي داستان که خانواده‌اي با مشکلات ويژه در اواسط دهه هفتاد شمسي را پيش چشم خواننده زنده مي‌کند به خوبي انس گرفته است. نويسنده احساسات هر کدام از اعضاي اين خانواده را به صورت تفکيک شده و البته قابل لمس براي خواننده شرح مي‌دهد. آدم‌هايي که اگرچه در کنار هم زندگي مي‌کنند اما ديدگاه‌ها و رويکردهاي متفاوتي نسبت به پيرامونشان دارند. «... برنگشتم. همانجا نشسته بودم و نگاهش مي‌کردم. کنار لباس‌هايش که مرتب تا کرده بود روي هم، کنار جوراب گوله شده توي جيب پيراهنش. پدرم داشت خودش را توي آب غرق مي‌کرد و من داشتم نگاهش مي‌کردم. يک هو تنش را سنگين کرده بود... .»

 

http://www.bookcity.org/detail/30903