تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
ایکنا:رضا داوری اردکانی بر این باور است؛ ما به فلسفه نیاز داریم - به دردِ فلسفه نیاز داریم نه به علمِ فلسفه. علم فلسفه از عهده کارها برنمیآید. نصرالدین طوسی با همه عظمتش نمیتواند درد توسعهنیافتگی را درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که میتواند این ارتباط را درک کند، به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروهها، کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم.
«فلسفه (خِرَددوستی) مطالعه مسائلی کلی و اساسی، درباره موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است.» این چند کلمه را با همراهی چندین و چند پرسش از جنس چرا، چگونه و... همچنین بیم و امیدی که بودش طبیعیتر از نبودش مینماید، جمع و جور میکنم و خود را به قرار «فرهنگستان علوم» میرسانم.
فلسفه چیست؟ فلسفه به چه کار بشر میآید؟ فیلسوف چه میخواهد؟ نسبت فلسفه و حکمت چیست؟ چرا فلسفه بورزیم؟ فلسفه چه کمکی به توسعه انسانی میکند؟ فلسفه چه سودی برای رهایی از تنهایی دارد؟ چرا ابونصر فارابی را نخستین فیلسوف مسلمان مینامیم؟ وضع تفکر در ایران چگونه است؟ و.... از جمله پرسشهایی بود که پاسخ آن نزد شریف فرزانهِ روزگار به نامِ بلند و آشنای «دکتر رضا داوری اردکانی» روشن و شنیدنی بود. اگر پویایی از رازهای پر رمز و روشن جوانیست؛ او در ۸۹ سالگی همچنان جوان است. با وسواس و بسیار فکر کردم برای توصیف آن همه «خیر، دانایی و شکوه» و آن اندازه تواضع و وارستگی که در آن ۵۰ دقیقه طلایی گفتوگو دیدم و نصیبمان شد و حالا که روزی از آن گذشته است همچنان خوشوقتی آن کمتر از یک ساعت، تمام خستگیهای حاصل از تلاش و بطالت در «دنیای موسوم به اطلاعات و اخبار» را با خود برده است و ما ماندهایم و وقتی خوش. گفتن و نوشتن از استاد داوری اردکانی کار سادهای نیست؛ بهتر بگویم «سهل و ممتنع» است. نیاز او و مخاطب سخن او به معرفی علمی و خدماتش به دانش و فلسفه و مردم ایران برای میل به دانایی نیست. حتی نیازی نیست در مقدمه به رسم مألوف بنویسم که او چهره ماندگار فلسفه است، استاد بازنشسته دانشگاه تهران و رئیس فرهنگستان علوم ایران و حتی بگویم که بیش از ۶۰ کتاب برای تفکر و تأمل فرهنگی و علمی مردمان سرزمینش نوشته است. اینها همه هست ولی این همه ماجرا نیست. داوری اردکانی پیش و بیش از همه اینها «انسانی به معنای تمام کلمه توسعه یافته است». او که سالهای سال برای؛ فلسفه، فلسفه اسلامی، وضع تفکر در ایران، توسعه، خرد، آزادی و... نوشته است، بیست و نهمین روز از آبان ماه با آن صلابت همیشگی، روی گشاده، آن سیمای روشن و چشمانی رو به سبزی بیانتهایش و آن تلاش عالمانه برای پاسخ به تشنگی جاری، برایمان از فلسفه و همچنین حکمت گفت. روز جهانی فلسفه که در تقویم ایرانیان با نام روز «حکمت و فلسفه» نام گرفته است بهانه این گفتوگو یا بهتر بگویم، ساعتی درس پای سخنان حکیمانه فیلسوفی با اخلاق بود. در گفتوگوی پیش از گفتوگو استاد پرسشها را مرور کردند و در ادامه سخن را بیوقفه با نظم، پیوستگی و در خدمت پاسخ مطرح کردند.
مشروح سخنان دکتر رضا داوری اردکانی را با هم میخوانیم.
خیلی متشکر هستم از خبرگزاری قرآن که تشریف آوردند و به من فرمودند که درباره فلسفه به مناسبت روز جهانی فلسفه چند کلمهای عرض کنم. برای من جای خوشوقتی است که یک خبرگزاری به نام «قرآن» از من چنین درخواستی کرده است؛ از قرآن مثل همیشه باید مدد بجوییم.
درباره فلسفه خیلی مشکل وجود دارد، فلسفه مشکل است، مشکل است - نه اینکه یاد گرفتنش مشکل باشد؛ فلسفه غریب از ابتدا غریب بوده، هم اکنون هم غریب است، بلکه هم اکنون غریبتر از همیشه است. زیرا اگر زمان، فلسفه را در زمانهای گذشته به دشواری تحمل میکرد، هم اکنون اصلا فلسفه را تحمل نمیکند.
فلسفه چیست؟ و چه جرمی مرتکب شده و مرتکب میشود؟
فلسفه علم زمان و سخن زمان است، فلسفه درک زمان و یافت زمان است. بنابراین فلسفه «علم» به معنی معمولی لفظ نیست، فلسفه با فیزیک تفاوت دارد، علم را اگر استعداد و قابلیتش را داشته باشیم، میتوانیم فرابگیریم و با آن فراگرفتن دانشمند آن علم شویم، اما فلسفه گرچه فراگرفتنی است، هیچ کس با فراگرفتنش به صرف فراگیری «فیلسوف» نمیشود. یعنی باید آمادگی برای فلسفه باشد و شخص فلسفه بیاموزد و فیلسوف شود.
همیشه در کشور ما که یکی از معدودترین و شاید تنهاترین کشوری باشد که در دوران پسایونانیان فلسفه داشته، هزاران نفر کتاب «شفای بوعلی» و «اشارات بوعلی» را خواندهاند اما این هزاران نفر؛ خواجه نصیرالدین طوسی، میرداماد استرآبادی و ملاصدرای شیرازی نشدهاند؛ بنابراین فلسفه یک چیزی دارد، جوهری دارد که آن جوهر آن را از علم رسمی متمایز میکند. فلسفه چیزی است نزدیک هنر، با هنر قرابت دارد، با علم هم قرابت دارد. فلسفه از آن جهت به هنر نزدیک است که در «یافت هنر» شریک است، هنر که علم نیست، با علمِ هنر که نمیتوان شعر گفت و شاعر شد. اما فلسفه چون به علم نزدیکتر است، چون مفهومی است، چون یافت شاعرانه در مفاهیم است، دشواری بیشتری دارد و یادگرفتنی به نظر میرسد. بنابراین کسانی ممکن است سؤال کنند، آنان که فلسفه یاد میگیرند فیلسوف میشوند؟ باید پاسخ داد، خیر. بسیار کسان فلسفه را یاد میگیرند و فیلسوف نیستند، اطلاعات و معلومات دارند، میتوانند درس بدهند و بسیار هم مغتنم است. اما فلسفه در زمان ما دچار برخی مشکلات شده است، فلسفه باید جوابگوی پرسش چه باید کرد؟ و چه میتوان کرد؟ باشد. یعنی واقعا فکر نکنیم که فلسفه علم محض و نظری صرف است.
من اول جوانی با اینکه «فلسفه اسلامی» نخوانده بودم، چون مسئله اینطوری برای من مطرح بود که اصلا چرا باید فلسفه خواند؟ فلسفه به چه کار میآید؟ به چه درد میخورد؟ میدانیم علوم در هر درجهای که باشند به کار میآیند. علوم رسمی که میآموزیم به کار میآیند، حتی فلسفه رسمی هم به کار میآید. انسان معلم فلسفه میشود. اما چرا باید فیلسوف بود؟ چرا فلسفه هست؟ این مطلب دشواری هست. پاسخ دادن به این مطلب هم دشوار است. البته به اختیار ما فلسفه به وجود نیامده و به اختیار ما هم ضعیف نشده و غریبتر نشده است. در اول سخنم عرض کردم فلسفه غریب است و این غربت به اختیار ما، به اقتضای بحث تاریخی است.
من فکر کردم نگاه کنم به فارابی که ببینیم چرا فیلسوف شده، چرا دنبال فلسفه گشته؟ چه مطلبی و چون اساس فکرم این بود که فلسفه با تاریخ پیوند دارند، فلسفه با زمان پیوند دارد و اگر نداشته باشد اگر پیوندی با زندگی مردم نداشته باشد، اصلا بیوجه و بیمعناست؛ چیزی زاید، تفنن و تصنع است. پس فارابی باید یک وجهی برای رجوع به فلسفه داشته باشد. نگوییم که فارابی اهل فاراب است و فاراب در قزاقستان است. در فاراب فرهنگ ایران حاکم بوده، از تمام خراسان بزرگ تا به جنوب و به بغداد، فرهنگ ایران بزرگ بوده است. بعد هم ادامه دادم که ببینم که آیا فلسفه در متن تاریخ ایران وارد شده؟ در متن تاریخ اسلام ایران وارد شده یا نشده؟
اینکه اسلام ایرانی میگویم حمل بر ناسیونالیسم نشود. مقصودم این است که جز در ایران اسلامی در هیچ کشور دیگری (نه فقط در هیچ کشور اسلامی در هیچ کشور دیگری) خارج از اروپا فلسفه نبوده، تنها ما بودیم که فلسفه داشتیم.
فلسفه باید باشد
این پرسش، پرسش دیگری را به دنبال دارد که آیا فلسفه به درد میخورد؟ اگر به درد میخورد به چه درد میخورد؟ من میگویم فلسفه باید باشد و چرا هست و چه کرده است و چه میکند و اگر نباشد به خصوص در زمان ما چه آثار بدی دارد. مرتب تکرار میکنم؛ فلسفه سود ندارد. کسی ممکن است بگوید این تعارضگویی است. یکی بگوید مورد احتیاج ماست. فلسفه امروز بیشتر از هر زمان از این جهت مورد احتیاج همه کشورهای توسعهنیافته است. کشورهایی که پُر از چیزهایی است که از اروپا و آمریکا اخذ کرده است. سازمانها، تکنولوژیها، اشیاء، فکرها و... ما که بالاخره از تجدد و از عالم متجدد چیزهایی اخذ کردهایم. همه کشورهای توسعهنیافته اینطور هستند، ولی نمیدانیم جای هر کدام کجاست. پیوند هر کدام چگونه است و چه پیوندی باید داشته باشند. اینگونه است که کشورهای توسعهنیافته، دانشگاه دارند، بانک دارند، گمرک دارند، بیمه دارند، تکنولوژی دارند، کشاورزی مدرن دارند و خیلی چیزهای دیگری که میدانید. اینها هیچ کدام همراهی و همکاری با هم ندارند، پراکنده هستند. اصلا توسعهنیافتگی یعنی پراکنده بودن سازمانها و اشیاء، چیزها، گروهها و افکار. هر کدام برای خودشان شعاری دارند. حالا من راجع به تنهایی وقت نیست که صحبت کنم. مسئله انسانِ تنهای امروز با فلسفه مناسبت دارد و فلسفه مهمی است.
ما به فلسفه نیاز داریم - به دردِ فلسفه نیاز داریم نه به علمِ فلسفه. علم فلسفه از عهده این کار برنمیآید. نصرالدین طوسی با همه عظمتش نمیتواند درد توسعهنیافتگی را درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که میتواند این ارتباط را درک کند، به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروهها، کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم. این خِرد عملی است که فلسفه در بهترین صورت میتواند به ما بدهد و به هر حال ما احتیاج داریم و این را نیز میگویم که اگر جهان توسعهنیافته این خِرد را میداشت به بحث توسعهنیافتگی دچار نمیشد. پس فلسفه به درد میخورد، اما چرا میگویم به درد نمیخورد؟ فلسفه از آن جهت به درد نمیخورد که وسیله برای من نمیشود! من میخواهم آن را مصرف کنم، خودم میخواهم آن را به کار ببرم، فلسفه ابا دارد از اینکه وسیلهای برای من شود و من آن را در هر راهی و هر جایی که خواستم، مصرف کنم.
ما علم را میآموزیم و به کار میبریم. پزشک زیستشناسی بلد است و این زیستشناسی به کار او میآید، اما فلسفه را نمیتوان به کار زد. مشکل بزرگی است که باید تابع فلسفه بود در عین حال و بعد میگوید فلسفه اختیار هم هست. این اختیار کجاست؟ اختیاری که باید تابع آن بود چگونه است؟ کسی نمیگوید فیلسوف محکوم و مجبور است که اینطور حرف بزند. اما یک درکی دارد. این «فیلو» را نادیده نگیرید. درکی دارد که «درک دوستی» است؛ دوستی در جانش است. نمیگویم در مابعدالطبیعه به معنای رسمی لفظ است، مابعدالطبیعه را معمولا ماوراء الطبیعه میگیرند. ماوراء الطبیعه یک امری است که ما بعد الطبیعه به نام بحثی است از افلاطون آغاز شده و با درک دوستی تفاوت دارد.
فلسفه ما را از چه چیزی آزاد میکند؟
فلسفه ما را از قید و بندها آزاد میکند. از کدام قید و بندها؟ اولین قید و بندها که بیشترین قید و بند در زمان معاصر است «قید ایدئولوژی» است. ایدئولوژی آدم را بیاختیار و اختیار را سلب میکند، ایدئولوژی تبعیت و پیروی میخواهد. ایدئولوژی گوش ندارد، اصلا گوش ندارد، فقط زبان دارد، فلسفه میتواند ما را از خطر افتادن در دام ایدئولوژی حفظ کند، یا یکی از وظایفش این است که آدمیان را از افتادن در دام ایدئولوژی حفظ کند و در زمان ما چنانکه باید از عهده این کار برنیامده و از عهده این کار برنمیآید. آدمهایی که گرفتار ایدئولوژی هستند و بسیاری از مردم و اکثریت مردم عالم گرفتاری دارند، اینها چون فکر نمیکنند «تنها» هستند، یعنی افرادی هستند که باید مصرف کنند، باید به فکر معاش خودشان باشند و از این بابت هیچ کسی را نمیتوان ملامت کرد. مردم تنها هستند، تنها هستند یعنی چی؟ یعنی دیگری را قبول ندارند، با دیگری نمیسازند، دیگری به تعبیر ژان پل سارتر جهنم است، چون دیگری حرف دیگری دارد، حرف دیگر - خلاف ایدئولوژی «گناه و جرم» است. من باید از ایدئولوژی پیروی کنم. ایدئولوژی گوش را کَر میکند، به من میگویند چرا حرف نمیزنی؟ میگویم ۷۰ سال حرف زدم، ۶۰ تا کتاب نوشتم ببینید چی نوشتم. میگویند نه آنها فایده ندارد! آنها فلسفه نیست. خانم و آقا شما که فلسفه نمیدانید و نخواندهاید، بالاخره من بیش از ۷۰ سال دانشجوی فلسفه بودهام. شما میدانید که فلسفه چیست؟ شما تعیینکننده حرف فلسفی هستید که به من میگویید آن حرف را بزنم؟ شما بروید فیلسوف شوید و بعد فلسفه به ما بگویید. میگویند چرا سکوت میکنی؟ چه بگویم و در کدام گوش بگویم؟ با غلبه ایدئولوژی گوشها چندان سنگین است که بهتآور و حیرتآور است. فریادِ بلند بلندترین فریاد را نمیشنود. فکر نکنیم که این سنگینگوشها میشنوند و به روی خودشان نمیآورند - نه - نمیشنوند. یعنی ایدئولوژی چنان زیبقی در گوشها فرو کرده که گوش اصلا نمیشنود؛ بنابراین به چه کسی باید گفت؟ و این بهتآور است.
میپرسند میترسی حرف بزنی؟ پای لب گور داری و میترسی حرف بزنی؟ نه ولی چه چیزی بگویم؟ آدم دچار بهت و حیرت است. ترس که البته هست همه اشخاص میترسند اما هر سکوتی نتیجه ترس نیست. گاهی سکوت ناشی از بهت و حیرت سنگینی گوشهاست و گاهی هم میتواند حاصل درد باشد. وقتی نمیتوانی فریاد بزنی و با فریادکنان نمیتوانی همراهی بکنی و من نمیتوانم همراهی کنم برای اینکه از مرداد ۱۳۳۲ این فریاد در گلو خفه شده. نمیتوانم فریاد بزنم، باید با درد سکوت بسازم و با درد سکوت میسازم و عمرم با سکوت میگذرد.
نخواهیم که فلسفه را علاج کنیم
فلسفه درد است نخواهیم این درد را علاج کنیم، به استقبال این درد برویم چون اگر بخواهیم درد را علاج کنیم فلسفه نابود شده است. در مورد هنر؛ دردمندی هنر را میپذیرند. زیرا این دردمندی به وجود آن آسیب میرساند. شما هنرمندان بسیار را میبینید که تحمل «یافت هنر» را ندارند. پیامبر مرسل از آن جهت میتواند که نگهبان دارد. این نگهبان کوه را حفظ میکند. وگرنه ببینید، خداوند در قرآن میفرماید: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا؛ ما امانت [الهى و بار تكليف] را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم پس از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناك شدند و[لى] انسان آن را برداشت راستى او ستمگرى نادان بود.» ما امانت را بر زمین و کوه و دریا عرضه کردیم؛ آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه فال به نام من دیوانه زدند؛ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا؛ یعنی ابا کردند و امانت را نپذیرفتند و...ولی انسان قبول کرد و او ظلوم و جهول بود! خیلی تفسیرش مشکل است و من جسارت نمیکنم، وارد تفسیر قرآن نمیشوم. این را گفتم که ببینید پیامبر اکرم(ص) میگوید که بار این امانت بار دشواری است، (تحمل وحی دشوار است) ما فکر میکنیم وحی یک چیزی داخل سبد میگذارند و تقدیم میکنند؛ نه اینطور نیست. تحمل وحی کوهی است که بر سر آدم فرود میآید. فلسفه در آن حد نیست ولی به هر حال با دین یک شباهت، نزدیکی و قرابتی دارد. از آن جهت که یافت و درک و یافت و درکش عین درد است؛ این درد را بخواهیم درمان بکنیم یعنی من فلسفه را نمیخواهم. یعنی من یافت فلسفی نمیخواهم. مولانا گفت «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد، پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن»؛ این درد دوا نشدنی است و نباید تقاضا کرد که دوا شود، هیچ فیلسوفی چنین تقاضایی نمیکند.
حالا میگویید که خیلی از فلاسفه شبیه هنرمندان زندگی نکردند، درست است ولی آنها تحمل کردند. اگر دکارت ناسیونالیسم را هم ببینیم متوجه میشویم، تحمل کرده و این تحمل در زندگی شخصی هم مؤثر شده است. خیال نکنید که فیلسوف از جهت شخصی و زندگی خصوصی در امن و امان است - نه - از جهت شخصی هم در عذاب است. مگر نه اینکه فارابی به حاکم شام پناه برده، ابن سینای بزرگ آواره بوده و نصیرالدین چه زندگی سخت و دشواری داشته است و ملاصدرای شیرازی و همه و همه. دکارت که میرود به سوئد و در آنجا در اثر سرماخوردگی میمیرد، دکارت باید از فرانسه برود، نمیرود از شاهزاده سوئدی مزد بگیرد، میرود که نمیتواند بماند، نمیتواند آنجایی که هست بماند وگرنه دکارت محتاج مزد شاهزاده نبوده. این «دو» در فرانسه نشانه اشرافیت است. انوره دو بالزاک، آلفونس دو لامارتین و.. این دوها که جلوی اسمها میآید در فرانسه نشان از احتیاج مادی و معیشتی نبوده است، نیاز به یک پناه بوده است و فلاسفه پناه میجستند. این درد، دردِ شخصی نیست، بیماری نیست، عارضه یک شخص میشود و پزشک آن را درمان میکند، «دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی، باشد که از خزانه غیبم دوا کنند» آن دوا هم بخشش است، بخشش علم است، یافت است، هم اکنون یافت فلسفی کم است برای اینکه زندگی دشوار شده، زندگی به فضای مجازی رفته، فضای مجازی عالم بسیار متغیری است اما در عین حال، اکنون تکرار شونده است، اکنون تکرار شونده، با افزایش اطلاعات همراه است. جهان امروز جهان یکسره اطلاعات است، در جهان اطلاعات به فلسفه نیاز نیست، چون به اطلاعات مراجعه میکنید و حاجت خودتان را رفع میکنید، اطلاعات که میآید و بر جهان حاکم میشود شما دیگر مسئله و پرسش ندارید، به گوگل رجوع میکنید و جوابتان را پیدا میکنید. جوابتان را میگیرید، دیگر به فکر کردن نیاز نیست، حالا اگر هوش مصنوعی بیاید کار را باز هم از این آسانتر میکند. یک جمله دیگر بگویم و بس کنم.
فلسفه اگر باشد «نشانه خِرد»؛ اگر نباشد «نشانه انحطاط»
به نظر من فلسفه اگر باشد «نشانه خِرد» است، فلسفه «جان» است اگر هیچ نباشد در حقیقت «نشانه انحطاط» است، نشان از هم پاشیدگی است، نگویید که فلسفه در یونان به وجود آمده است! شاید معتقد باشید که فلسفه در یونان به وجود آمده، همانطور که اسمش هم یونانی است، یا قبل از آن نبوده، مدتها جهان بدون فلسفه سیر کرده، الان هم دارد کار خود را میکند! الان هم که فلسفه یونان فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم نیست تا رونق فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا و چهارم و پنجم هجری در ایران و چهارم و پنجم قبل از میلاد در یونان را داشته باشد.
فلسفه اگر نباشد «مصیبت» است، این فلسفهای که میگویم به عنوان «تفکر» در نظر بگیرید، چون وقتی یونانیان فلسفه نداشتند، تفکر داشتند، چین، هند و ایران تفکر داشتند و این تفکر اسمش «حکمت» بود. شعر و حکمت همیشه بوده و هیچ وقت به کلی از بین نمیرود. اما هم اکنون من مثل «هگل» تکرار نمیکنم که هنر مرده است، گرچه هگل هم میگفت که هنر بزرگ مرده است و شاید حق داشت که میگفت هنر بزرگ مرده است. تفکر نیست، زمان ما «زمان تفکر» نیست؛ «زمان محاسبه» است، محاسبه چیزی است و تفکر چیز دیگری. محاسبه کار من است، من آن را انجام میدهم، تفکر دریافت من است، من آن را میگیرم، محاسبه را من به کار میبرم، یافت فلسفی و یافت هنری، فیلسوف و هنرمند را به راه خودش میبرد و در نتیجه اگر سودی برای هنرمند و فیلسوف نداشته باشد و حتی مایه آزار جانشان شود، به جامعه، مردم و به زندگی مردم مدد میرساند. از این جهت من از همان جوانی به اینکه فلسفه به چه کار میآید پرداختم. یعنی پرداختن به وضع فلسفه. بعد از اینکه پرسیدم فلسفه به چه کار میآید و چی هست؟ به جوابهایی برای خودم رسیدم (مجال بحث آن اینجا نیست)، فکر کردم که ببینم وضع تفکر در ایران چگونه است؟ وضع فلسفه در ایران چگونه است؟ و در همان زمان که یک رساله کوچکی با عنوان «وضع کنونی تفکر در ایران» چاپ کردم، طی ۵۰ سال بعد از آن همچنان هر چیزی که نوشتم و هر چیزی که گفتم حول محور «وضع فلسفه» است. فلسفه چه وضعی دارد؟ چون هم از استادان فلسفه یاد گرفتم و هم احساس کردم و به جان دریافتم که فلسفه به معنی تفکر باید باشد و قوم و مردم برای یافتن راه خودشان و سیر در راهشان به آن نیاز دارند.
هوسرل، فیلسوف پدیدارشناس بزرگ در آخر عمر کتابی نوشت و از پایان اروپا گفت. از پایان فلسفه گفت و گفت پایان فلسفه؛ پایان اروپاست. یعنی در نظر بگیرید که برای فیلسوف اروپایی «اروپا» چه عظمتی دارد و پایان اروپا به چه معنی است؟ حرف را تعمیم بدهیم؛ هر جا فلسفه پایان مییابد و به خصوص اگر تفکری دیگری نباشد، پریشانی، پراکندگی، ندانمکاری غالب میشود. پس به این فکر کنیم که داریم چه میکنیم؟ ما در چه وضعی قرار داریم؟ کجا هستیم؟ و به کجا میرویم؟ کجا میخواهیم برویم؟ چگونه میخواهیم برویم؟
فلسفه و دوستی
«دعوی» داشتن خیلی آسان است، اصلا دعوی داشتن نشانه خوبی نیست. فلسفه به ما درد میدهد، فلسفه به ما فقر میدهد، این تفکر درد فقر است، درد تنهایی است و درد راهجویی است. نمیدانم چه میشود کرد؟ من از اینکه دیر زیستم خیلی خوشحال نیستم، اما از اینکه عمرم - را اگر نگویم صرفا - بیشتر وقتم را صرف فلسفه کردم، خشنود هستم، اینکه نتیجه کار من چه بوده خدا میداند. من تعقل خاطرم را به فلسفه داشتم، همچنان هم این تعلق را دارم، اگر از عهده کاری برنیامدم، خود را مقصر نمیدانم، قصوری بوده حتما اما خود را مقصر نمیدانم و از این بابت احساس خرسندیخاطر میکنم. اما بپرسید که چه وقت احساس خرسندی است؟ احساس خرسندی از توجه به فلسفه میکنم، یک احساس شخصی است. از اینکه زندگی بر مردم سخت باشد از اینکه تنگنا برای فرهنگ، آموزش، اقتصاد، علم و.. وجود داشته باشد که من تقصیرش را به گردن هیچ کس نمیاندازم، دردی است که باید با کسانی که دوست دارند زندگی رها از قید و بندهای زاید، زندگی پر از «دوستی و مهر» داشته باشند، کسانی که در جستوجوی رابطه هستند، زندگی که در آن «دیگری» جایی داشته باشد و «سخن دیگری» شنیده شود، زندگی که «چشمها» باز باشد، «گوشها» باز باشد و حرف همدیگر را بشنوند، «دلها» به هم راه داشته باشد، این چیزی که ربطی به خوشحالی شخصی من ندارد من هم از این بابت از بابت تنگناهایی که هست احساس ناراحتی میکنم و گفتم اگر حرفی نمیزنم نمیدانم چه چیزی باید بگویم و به چه کسی باید بگویم!
پیوند حکمت و فلسفه
فلسفه علمِ بحثی است، فلسفه میپرسد «وجود» چیست؟ عوارض ذاتی وجود چیست؟ اینها چه نسبتی با هم دارند؟ فلسفه علمِ عقلی است، علمِ بحثی است و حکمت عملی است، علم بحثی نیست. ببینید شما حکیمی را نمیشناسید که وارد شده باشد که «نفس ناطقه» کیست؟ بقا دارد یا ندارد؟ حدوث آن چگونه است؟ جسمانیت الحدوث است یا روحانیت البقاست؟ اینها کار حکیم نیست، البته ممکن است که فیلسوف هم حکیم باشد، اما حکیم به کسی گفته میشود که راهنمای قوم است؛ نور و چشمانداز نشان میدهد، فلسفه هم این کار را میکند اما از طریق «علم بحثی» این کار را میکند و نه مستقیم، اما «حکمت» مستقیما دستور عمل میدهد.
«لائوتسه» درس عمل میدهد، درست است که ممکن است این درس «درسِ سیاست» باشد اما در ماهیت چیزها بحث نمیکنند، چون و چرا در چیزها نمیکند، معلم راهنماست، آموزگار و «یافت عملی» دارد. حکمتِ حکیم «حکمت عملی» است اما فیلسوف بیشتر «اهل نظر» است نه اینکه حکمت عملی نباشد.
ارسطو طرح حکمت عملی کرده است، در فلسفه هم میبینید که فیلسوفان همه به اخلاق و سیاست پرداختهاند و باید به اخلاق و سیاست بپردازند. اما حکیم بحث نمیکند، شما تمام آثار حکمت را ببینید؛ «کلمات قصار» است. شما به کتاب مستطاب «نهجالبلاغه» که شناختهشده نیست - هنوز درست نشناختهاند، (هنوز تعارف میکنند اما همچنان جای شناختن دارد)، نگاه بکنید، علم بحثی نیست، یک سره حکمت است، دستور عمل میدهد، انذار و اخطار میکند، بشارت میدهد این کار حکیم است که زمان را میشناسد و به مردمان میگوید که چه کار باید بکنند. یافت آینده هم دارد اما غیبگویی نمیکند، یافت آینده دارد.
فیلسوف استاد بحث است، فیلسوف به منطق نیاز دارد، با منطق کار میکند. حکیم با منطق کاری ندارد. آیا ممکن است حکیمی فیلسوف باشد؟ بله. حکیمانی هستند که فیلسوف هستند فیلسوفانی باشند که حکیم هم باشند و هستند. ولی میبینید ما در زبان خودمان هم گرچه به خیلیها میگوییم حکیم. حکیم ابوالقاسم فردوسی، گرچه شاهنامه درس حکمت است. حکیم سنایی غزنوی است آن هم درس حکمت به ما میدهد. حکیم نظامی گنجوی است خمسه نظامی پر از حکمت است، صرف نظر از زیباییهای به خصوص در وصف دارد پر از حکمت است. البته حکمای دیگر را هم میشد نام برد. من تعجب میکنم چرا ما به سعدی حکیم نگفتیم، چون حکیم با بیانی که من کردم یکی از مصادیق عمده در تاریخ ما و در فرهنگ ما «سعدی» است که همه آثارش پر از حکمت است، غزلش پر از حکمت است. او سلطان نثر است برای اینکه میخواسته حکمت را به زبان نثر به زبان همه مردم بیان کند. پس حکمت علم بحثی نیست، علم آموختنی نیست، مگر آنکه گفتههای حکمتآمیز همه جمع شود، مردم هم یاد بگیرند که حکیم چه چیزهایی گفته است این فرقی که به نظر من میرسد.
با حُسن استفاده از سخنی که راجعبه حکمت فرمودید یک پند حکیمانه به فرزندان ایران بفرمایید.
من حکیم نیستم، چیزی نمیتوانم بگویم. در مقام تشکر و دوستی میتوانم بگویم که همیشه با خودمان صادق باشیم و دیگری را نفی نکنیم، دیگری را رد نکنیم و خود را محق و صاحب حق ندانیم، ما هیچ کدام صاحب حق نیستیم، تابع حق هستیم و اگر با حق باشیم بزرگ هستیم نه اینکه ما حق باشیم، ما حق نیستیم! حق بیرون ماست و به ما میپیوندد و ما به حق نزدیک میشویم، ما صاحب حق نیستیم، هیچ کس صاحب حق نیست و هیچ کس حق ندارد خودش را صاحب حق بداند.